ستاره ها در آسمان مثل لامپ های ضعیف خانه ی اقاجان سو سو میزنند.
کمی آنطرف تر ماه خلوتی گزیده و در انزوا فرورفته است. من که میگویم ماه از غم تنهایی یک جا گوشه نشین شده است.
صدایی آنطرف تر توجه ام را به خودش جلب میکند. گوش هایم را تیز میکنم و چشمانم را از اسمان میگیرم. خیره به انبوه درختان جنگل در تاریکی دلهره اور شب به رو به رو حرکت میکنم. صدای جیرجیرک ها با توهم ترس شب ادغام شده اند.
اما نه، به ترسم بهایی نمیدهم. نزدیک مرداب مینشینم و خیره به آن به خنده های آقا جان و عزیز فکر میکنم؛ از اینکه قهر کرده ام ناراحتم. صدای شالاپ و شلوپ در سمت دیگر مرداب به گوش میخورد. سنگی برمیدارم و به سمت صدا پرتاب میکنم. صدا لحظه ای ساکت میشود و دوباره در گوشم جریان میگیرد.
آهی از سر دلتنگی میکشم و می ایستم.
باید به ده برگردم. باز هم احساسی از ترس سراسر وجودم را فرا میگیرد. نگاهی به پشت سر می اندازم و با قدم های تند از آنجا دور میشوم. شب همیشه مرا به توهم وا میدارد ، و حالا صدایی را پشت سرم احساس میکنم. چند باری پایم میانه ی راه به شاخه ها و سنگ ها میگیرد. لنگه ای از کفشم به تنه ی درختی گیر میکند و جا میماند. اما نمی ایستم و به عقب بر نمیگردم.پا به پا به مسیر ادامه میدهم. از پشت سرم صدای خنده ای آشنا در گوشم میپیچد. احمد احمد بایست.
کمی در مغزم برای شناسایی صدا کنکاش میکنم. دو هزاریم که می افتد با چشمانی گشاده و قورباغه مانند، ماتِ مات می ایستم به پشت سر بر میگردم. آب دهانم از تعجب خشک شده است زبانم را تکانی میدهم و میگویم«محسننن» خنده ای میکند و جلو می آید.
_ پسر چه بزرگ شده ای.
دستی به سرم میکشد و در آغوش خود میگیرد. بوی خوشبوی چای اول صبح خانه ی عزیز را هنوز با خود حمل میکند. دیدار با او پس از مدت های طولانی غیر قابل باور است. میخندم و میگویم:« در جنگل چه میکنی؟!»
_عزیز گفت قهر کرده ای. خواستم بترسانمت. کفشت که در آمد دیگر دلم نیامد ادامه دهم. بیا لنگه کفش جا مانده ات را بگیر. چشم از او بر نمیدارم تا نکند باز هم برود دستش را محکم میگیرم.
از جنگل که بیرون می آییم به جاده ی منتهی به ده میرسیم شانه به شانه هم گام برمیداریم. میگوید پیچ جاده را میبینی؟! هر کسی زودتر رسید برنده است.خنده کنان میدویم. مثل همیشه آهوی جست و خیز کن این دیار منم، اول میشوم. نفس نفس زنان خم میشود و دستانش را به روی زانوهایش میگذارد. نفسش که بر میگردد کمری صاف میکند و میگوید باشد. باشد. تو باز هم اول شدی. بیا برویم دست در جیب و سوت زنان مابقی مسیر را طی میکنیم. به در خانه ی آقا جان که میرسیم ریسمانی بلند از چراغ های رنگارنگ در کوچه، مورب شکل زده شده است. بوی دود اسپند تمام کوچه را پر کرده است. وارد خانه که میشویم با محسن یکی یکی پله ها را میپیماییم. دنبال آقا جان و عزیز میگردیم. میگویم فعلا بیا به پشتی های اینجا تکیه بده تا برایت از آن چای های معروف عزیز بریزم. سینی به دست از اشپزخانه کنار محسن مینشینم. چای را جلویش میگذارم.
_ به به هنوز عطر این چای از بوی صد مشک مست کننده تر است. خیره به چشمانش میشوم آهی میکشم و میگویم:« میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود؟! راستی از خاطرات جنگ بگو از انجا چه خبر؟!» سری تکان میدهد و میگوید:« جنگ است دیگر در جنگ که حلوا خیرات نمیکنند. همش مثل هم است.»
صدای در نگاه مارا به سمت در چوبی اتاق میکشاند نگار با بهت و تعجب وارد میشود نگاه عاقل اندر سفیهه ای به من می اندازد و میگوید چرا دو چای ریختی؟! چرا آنطرف گذاشتی؟! دیوانه شده ای که با خودت حرف میزنی؟! چرا نمی آیی پایین عروس و داماد منتظرند. عزیز میگوید زشت است اگر دیر به عروسی دختر خاله ات بیایی تک و تنها نشسته ای که چه؟! نگاهی به محسن انداختم و نگاهی به نگار. نگار محسن را نمیبینی مگر؟! آمده است تا در جشن عروسی شرکت کند. نگار دندان هایش را بهم میفشارد و میگوید بس است احمد خیالات تا کی؟! محسن سالهاست که در جنگ شهید شده است. چرا نمیخواهی باور کنی؟! صدای نگار در ذهنم میچرخد و میچرخد. سرم را تکانی میدهم و با گریه میگویم نه و به جنگل روبه رو نگاه میکنم لنگه کفشم را محکم در بغل میفشارم و به اطراف نگاهی میکنم. اما کسی را نمیبینم.
حال با دلی آکنده از غم و اندوه خاطرات محسن را به دوش میکشم. و به سمت ده روانه میشوم. و بار دیگر خیال خوش با او بودن را رها میکنم.