خیابان شلوغ شده بود. همه برای رسیدن به خانه عجله داشتند. ظهر بود، ظهر
سرد زمستانی .ابرهای غبار گرفته تمام آسمان را پوشانده بودند،بوی برف می آمد.نور کمرنگ آفتاب ازمیان ابرها پیاده رو را روشن کرده بود.
«لاله»دست های سردش را در جیب هایش فرو برده بود. همانطور که سرش پایین بود به آرامی قدم برمی داشت.یکدفعه جلوی ویترین مغازه لوازم تحریری ایستاد.نگاهش به جعبه های مداد رنگی بود.دراندازه های مختلف و رنگ هایی زیبا.
لاله به یاد مداد رنگی های خودش افتاد که خیلی کوچک شده بودند.دلش می خواست یکی از آن جعبه های بیست و چهار رنگی را داشته باشد.نفس عمیقی کشید:«حتما بابا برای تولدم مداد رنگی می خرد.»اما او که نمی دانست مدادهای لاله کوچک شدند!
وارد کوچه که شد،مادرش را دید که مثل همیشه جلوی در خانه منتظرش ایستاده است.«سلام، مامان…»
«سلام، چرا دیر کردی؟»
«زنگمان دیر خورد.»
لاله در دلش خوب می دانست که چرا دیر کرده اما به مادرش چیزی نگفت.مادرش لبخندی زد و به آرامی گفت:دختر گلم،نمی دانی مامان نگران می شود؟ لاله با خنده گفت:ببخشید،قول می دهم تندتر بیایم.
شب که شد لاله دفتر نقاشی اش را جلوی تلویزیون باز کرد و مدادهای رنگی اش را روی فرش ریخت.«کاش بابا می دید مدادهایم کوچک شدند.» پدرش سرگرم خواندن روزنامه بود.لاله می دانست که باید توجه اورا جلب کند،پس از همانجایی که نشسته بود نقاشی اش را بالا گرفت وگفت:بابا، قشنگ شده؟
«به به !چقدر قشنگ شده!»و دوباره سرگرم روزنامه شد.لاله سرش پایین انداخت.خجالت می کشید که به پدرش بگوید که برایش مداد رنگی بخرد.نگاهی به مداد صورتی انداخت ، آنقدر کوچک شده بود که در دستش جا نمی شد.لاله خانه ای قرمز با سقفی آبی کشید و روی سبزه ها گلهایی نارنجی نقاشی کرد.در نقاشی اش خبری از رنگ صورتی نبود.دفترش را بست و مدادهای کوچکش را در جعبه گذاشت.«لاله،بیا دامنت را بپوش.فکر کنم خوب شده باشد.»
روزهای سرد زمستانی می گذشتند .لاله هر روز از پشت ویترین مغازه لوازم تحریری جعبه های مداد رنگی را نگاه می کرد.دور روز دیگر تولدش بود.با خودش فکر کرد که کاش یکی از کادوهایش مداد رنگی باشد.می دانست که اگر به پدرش می گفت فورا برایش می خرید،اما انگار چیزی ته دلش نمی گذاشت که این کار را بکند.آن روز ظهر وقتی که به خانه رسید یک غم بزرگ روی دلش نشست.«علیرضا»ی چهار ساله مدادرنگی ها را روی زمین پخش کرده بود.لاله هر چه گشت مداد آبی اش راپیدا نکرد.
صبح روز تولدش ،روزی سرد و ابری بود.قطره های باران روی زمین سرد می ریخت.به خاطر سردی هوا مدرسه تعطیل بود.لاله از پشت پنجره باران را نگاه می کرد که به یاد حرف مادر بزرگش افتاد که اگرموقع باران آرزو کنی برآورده خواهد شد.لاله به آسمان نگاه کرد :خدایا،کاری کن که بابا خودش بفهمد که مدادرنگی می خواهم.در همین وقت صدایی مادرش را شنید:تولدت مبارک لاله خانم…
«مامان امشب مهمان داریم؟»
«بله،مادربزرگ،خاله ها…» «عمو علی هم می آید؟»
«نمی دانم.گفت اگر کارش زود تمام شود حتما می آید.»
شب تولد لاله ،یک شب سرد زمستانی بود.مامان ،کیک شکلاتی که لاله ده شمع رویش را فوت کرده بود،میان مهمان ها تقسیم می کرد.لاله به کادوهایش نگاه کرد که اندازه ی هیچکدامشان به جعبه مدادرنگی نمی خورد.فقط کادوی عمو علی مستطیل نازکی بود.«وای!یعنی مدادرنگی است؟»
«لاله جان،نمی خواهی کادوها راباز کنی؟»لاله دوست داشت اول کادوی عمویش را باز کند چون مطمئن بود که مدادرنگی است.از کادوی مادربزرگ شروع کرد و بقیه را هم یکی باز می کرد:روسری،کتاب ،چراغ خواب و…تا اینکه فقط یک کادو ماند.کادوی عمویش.کاغذش سفید وسبز بود.اولین چسب را باز کرد.دومین چسب.«خدا!چقدر چسب…»ذهنش پر از مدادهای رنگی بود.تا اینکه بالاخره باز شد.لبخند لاله کمرنگ شد،به رنگ گلهای روسری اش.جعبه مستطیل شکل پر از وسایل کمک آموزشی ریاضی بود.تمام سعی اش را کرد تا لبخندش محو نشود:خیلی ممنون عمو…
همه دست می زدند و شاد بودند که لاله جعبه را از دست علیرضا گرفت.«نکن علیرضا…»کادوهایش را برداشت و به اتاقش برد.کادوها را روی تخت گذاشت.برای اولین بار آرزو کرد که ای کاش اینقدر خجالتی نبود و به پدرش می گفت که مدادرنگی می خواهد.اما فکر می کرد که کار درستی نیست.درست است که مدادهایش کوچک شده بودند اما خب به هر شکلی که بود می توانست از آنها استفاده بکند،ولی انگار باز هم دلش راضی نمی شد.
صبح روز بعد ،وقتی وارد مدرسه شد ،نوشته ی پررنگ روی تابلوی اعلانات توجهش را جلب کرد:مسابقه ی نقاشی .لاله مشغول خواندن بود که صدای دوستش«مریم» را از پشت سرش شنید:شرکت می کنی؟مطمئنم که برنده می شوی.لاله پرسید:جایزه اش چیه؟ننوشته؟ مریم نگاهی به توشته ها انداخت و گفت:اینجاست…سه نفر برنده.نفر اول یه جعبه ی مدادرنگی ،نفر دوم کیف مدرسه،نفر سوم…لاله کجا رفتی؟
قلب لاله از هیجان می تپید.«نفر اول یک جعبه مداد رنگی.»اینقدر این جمله را پیش خودش تکرار کرد که یادش رفت مدت ارسال آثار را نگاه کند!تا ظهر که به خانه بر می گشت هر زنگ تفریح برگه ی مسابقه را خواند.تا یک هفته فرصت داشت.
شب از پدرش پرسید:بابا،می خواهم مسابقه ی نقاشی شرکت کنم.موضوعش هست«شهر ما خانه ی ما» حالا چی بکشم؟مادرش با خنده گفت:تو که هیچوقت مسابقه ها را شرکت نمی کردی!چی شده حالا یکدفعه؟ لاله خنده ی کوچکی کرد و چیزی نگفت. دلیلش را فقط خودش می دانست و خدای خودش.
«علیرضا،مداد سبزم را بده…گمش می کنی…»دنبال علیرضا می دوید تا مدادش را بگیرد چون برای کشیدن درخت ها به سبزش احتیاج داشت.بعد از کلی دویدن مدادش را پس گرفت.درخت های بلند پارک را سبز و شاداب کشید.بچه ها به کمک باغبان پارک را تمیز می کردند.لاله برای نقاشی اش دو روز وقت گذاشت و بارها برای گرفتن مدادهایش دنبال علیرضا دویده بود تا اینکه نقاشی اش تمام شد.«مامان ،قشنگ شده؟» «وای ،لاله چقدر قشنگ شده!»
«مامان،چطوری ببرمش مدرسه؟وسطش نباید تا بخورد.»
«اشکالی ندارد. بگذار لای یک پوشه. فکر کنم بابا پوشه داشته باشد.»
شب سردی از راه رسید.لاله از پشت پنجره به آسمان نگاه کرد که پر از ابرهای سیاه شده بود واز باران خبر می داد.«وای خدا!اگر باران بیاید چطوری نقاشی ام را ببرم؟»باران که شروع شد تا صبح ادامه پیدا کرد.ابرها مثل پنبه های دود گرفته درهم پیچیده بودند.کف حیاط خیس خیس بود.مدرسه آن روز تعطیل شده بود.«مامان،حالا چطوری نقاشی ام را ببرم؟فردا آخرین مهلت است.»
«خب، فردا می بری.تا فردا هم باران تما م می شود.»پدرش با چتری که بالای سرش گرفته بود از خانه بیرون رفت.علیرضا دنبال توپ قرمز می دوید.لاله پشت پنجره نشست.باران به زیبایی می بارید و هوا سردی زمستانی اش را با تمام وجود نشان میداد.لاله در دلش آرزوی برنده شدن در مسابقه ،نفر اول شدن و جعبه ی مداد رنگی را کرده بود.«کاش باران آرزویم را به گوش خدا برساند.»
نیمه های شب بود که باران بند آمد وابرها تکه تکه شدند.ستاره ها کم کم خودشان را نشان می دادند.صبح آفتابی سرد روز بعد،لاله خوشحال بود که پدرش او را با ماشین می برد اما وقتی تلفن زنگ زد و پدرش مجبور شد که زودتر از همیشه به اداره برود،فهمید که امروز هم پیاده خواهد رفت.پوشه ی نقاشی اش را برداشت و به مادرش گفت:مامان،اگر از دستم بیفتد توی آب و گل چکار کنم؟مادرش جواب داد:چرا بیفتد؟محکم بگیرش.
چشم های لاله پر از غم بود که مادرش به خوبی می دید. وقتی به طرف مدرسه می رفت ،مواظب بود که پایش را در چاله های آب نگذارد.از ماشین های خیابان فاصله می گرفت تا مبادا به پوشه اش آب بپاشند.نزدیک مدرسه که رسید خیالش راحت تر شد.چند قدم مانده به مدرسه یکدفعه چیزی به پشتش برخورد کرد و دو زانو روی زمین افتاد وپوشه ی نارنجی از دستش رها شد. نقاشی لاله در آب گل آلودی افتاد که جلوی مدرسه جمع شده بود.لاله آنقدر ماتش برده بود که نفهمید شلوارش گلی شده وباید زودتر بلند شود.پسر بچه ای با عجله دوید و توپش را برداشت ،به لاله نگاه کرد که فقط به نقاشی شناورش در آب نگاه می کرد.
«ببخشید،حواسم نبود . توپم را محکم پرت کردم…»
«امیرعلی…کجایی؟…»مادر پسر بچه با عجله سررسید:وای،امیرعلی چکار کردی؟…بلند شو دخترم …چیزی نشدی؟ببین چکار کردی امیرعلی…بلند شو عزیزم …وای لباست هم که گلی شده…»لاله تازه متوجه شلوارش شده بود که به رنگ کنده ی درخت های نقاشی اش قهوه ای شده بود.مستخدم مدرسه که جلوی در ایستاده بود به سمت او آمد و دست لاله را گرفت و گفت:بیا عزیزم،توی اتاق من شلوارت را عوض کن .من برایت تمیزش می کنم.
امیرعلی و مادرش رفتند درحالیکه هنوز صدایشان به گوش می رسید.لاله می خواست نقاشی اش را بردارد که«کبری»خانم، مستخدم مدرسه گفت:این دیگر کثیف شده…ولش کن.لاله به آرامی گفت:امروز آخرین مهلت است.کبری خانم، لاله رابه اتاق خودش برد و یکی از شلوارهای دخترش را که هم سن لاله بود به او داد تا بپوشد.خانم اکبری،مدیر مدرسه که موضوع را فهمید با لبخند به لاله گفت:ناراحت نباش عزیزم،تا ظهر شلوارت خشک می شود و می پوشی…من هم با مامانت صحبت می کنم.لاله لبخند کمرنگی زد.در کلاس ،دوستش مریم گفت:اشکالی ندارد…مهم نیست.لاله جواب داد:خیلی هم مهم است،خیلی زحمت کشیدم.
مریم ناراحتی دوستش را می دید شاید آنقدر زحمت کشیده بود که حالا برای نقاشی اش اینقدر غصه می خورد.ناگهان فکری به ذهنش رسید.زنگ تفریح به دفتر مدرسه رفت.«اجازه…سلام خانم اکبری…ببخشید می شود یک کاغذ نقاشی به من بدهید؟» «می خواهی نقاشی بکشی؟»
«راستش،من که نه…برای لاله می خواهم…نقاشی اش خراب شده…»خانم اکبری سرش را به تایید تکانی داد و رفت تا کاغذ بیاورد.مریم با خوشحالی به کلاس برگشت. «لاله…لاله…کاغذ گرفتم…حالا دوباره نقاشی بکش.»
«من که مداد رنگی همراهم نیست.»
«ناراحت نباش من فکرش را کردم.ببین از بچه های یک کلاس دیگر گرفتم.تا ظهر هم وقت داریم ،بعد هم پسش می دهم.»زنگ های تفریح هردو مشغول می شدند.لاله می کشید و مریم رنگ می کرد.نقاشی تمام شد و لاله می دانست با نقاشی قبلی اش زمین تا آسمان فرق دارد.اسمش را پشت برگه نوشت و به خانم اکبری تحویل داد اما دیگر شوق اول صبح را نداشت.
وقتی ظهر دیر به خانه رسید مادرش با ناراحتی گفت :چرا دیر کردی لاله؟مگر قرار نبود زود بیایی؟ لاله سرش را پایین انداخته بود. انگار یک چیز بزرگ گلویش را فشار می داد.با چشم های پر از اشک به مادرش نگاه کرد.
«وای لاله،چی شده؟دارم از نگرانی می میرم!»لاله پرید توی بغل مادرش و با گریه همه چیز را تعریف کرد. «مامان ،نقاشیم…» مادرش لبخند کوچکی زد و گفت :خب ،خودت گفتی که یکی دیگر کشیدی پس نگران چی هستی ؟حتما برنده می شوی،اشکالی ندارد عزیزم. «ولی من می خواستم…»لاله دیگر چیزی نگفت.
همه فکر می کردند واقعا شرکت در مسابقه را اینقدر دوست داشته ولی کسی نفهمید که دلیل اصلی اش چیز دیگری بوده است.لاله کم کم فراموش کرد یعنی با خودش تصمیم گرفت که فراموش کند. حتی وقتی جواب مسابقه آمد وهیچ رتبه ای نیاورده بود ،دلش نگرفت چون به خودش قول داده بود در موردش فکر نکند.
چند ماه گذشت . زمستان رفت و بهار سبز از راه رسید.اردیبهشت،ماه زیبای بهار،فصل پر جنب و جوش امتحانات از راه رسید.لاله با کارنامه ی معدل بیست به خانه آمد.«مامان…مامان…ببین …معدلم بیست شده.»
«آفرین عزیز دلم!» آن شب کارنامه ی لاله دست به دست می شد البته همه مواظب بودند که به دست علیرضا نیفتد! لاله دفتر نقاشی و مداد رنگی های کوچکش را روی فرش گذاشت تا نقاشی بکشد.پدرش هنوز به کارنامه نگاه می کرد که متوجه لاله شد.لاله درست مقابلش نشسته بود.مداد رنگی صورتی اش را درون سرخودکار گذاشته بود تا بتواند در دستش بگیرد وبا آن دامن دخترنقاشی را رنگ کند.
مدرسه ها تعطیل شده بودند.لاله اولین صبح تعطیل با مادرش برای خرید بیرون رفت.زمان برگشتن به خانه وقتی از جلوی مغازه لوازم تحریری می گذشتند،دیگر جعبه های مداد رنگی توجهش را جلب نکرد.شای فراموش کرده بود که آرزوی مداد رنگی نو داشته است.
ظهر که پدرش به خانه آمد،لاله سرگرم مرتب کردن کمدش بود که با صدای در فورا به حیاط دوید اما یکدفعه ایستاد.مادرش با لبخند نگاهش می کرد.پدرش یک مستطیل نازک که با کاغذ کادوی آبی براق پوشانده شده بود،دردست داشت.
لاله به مستطیل کادو شده خیره شد.«نه،فکر نکنم…»پدرش با خنده گفت:این جایزه است،جایزه یمعدل بیست و نقاشی قشنگی که برای مسابقه کشیده بودی ولی خب…نشد.مدتی بود که در فکر جایزه بودم ولی نمی دانستم چی بخرم.حالا نمی خواهی بازش کنی؟
لاله جایزه اش را گرفت و بازش کرد.اولین چسب را باز کرد.«وای …یعنی مثل کادوی عمو…»با سومین چسب کاغذ کادو پاره شدو روی زمین افتاد.لاله به جعبه فلزی که عکس دو تا بچه گربه ی سفید رویش بود نگاه کرد.بیست و چهار مداد رنگی.در جعبه را باز کرد.«وای خدا…چه قشنگ!»رنگ های قشنگ به او نگاه می کردند.مداد صورتی با نوک تیزی که داشت انگار با لاله حرف می زد وبا
خوشحالی می گفت:بیا لاله.بیا برویم …گلهای نقاشی منتظرمان هستند.
لاله به پدرش نگاه کرد.«وای بابا،ممنونم…» چشم های پدرش پر از لبخند بود.
با عجله به اتاق رفت تا گل های سرد نقاشی اش را رنگ کند.