عجیب نیست. تنها عجیب به نظر می آید. البته خودش این طور فکر نمی کند.
او با کلاغ ها حرف می زند. با گربه های لاغری که از سطل زباله غذا پیدا می کنند؛ ارتباط دارد. با سگ هایی که در خرابه ها دراز کشیده اند و به توله های شان شیر می دهند. با گوسفندها. مورچه ها. یا حتی سوسک هایی که گیج و منگ به هر طرف می روند. من از سوسک نمی ترسم ولی حرف زدن با آن ها احمقانه و رقت انگیز است. کلاغ ها یک طوری به آدم نگاه می کنند. از آن ها می ترسم. انگار همه چیز را می دانند. گربه ها ملوسند. اما نه آنهایی که با یک چشم کور و یک پای شل، در سطل زباله دنبال غذا می گردند. مگس ها هم سطل زباله را دوست دارند. دور آن وز وز می کنند و یک لحظه آرام و قرار ندارند. انگار هرچیزی کثیف تر، دور و برش شلوغ تر. اما او خیلی تنهاست. شاید هم خودش خواسته اینطوری باشد. آخر درون گرایی مد شده است. اما فکر نکنم او بداند مد یا درون گرایی یعنی چه. بچه ها از او می ترسند. دلم برایش می سوزد وَ هم می گیرد. صبح ها لب پنجره به او خیره می شوم. او به رو به رویش خیره می شود و من به او. هر دو خیره می شویم. فقط نقطه ی زل زدن مان متفاوت است. از تنهایی و بیکاری رو به روی دکان قصابی می نشیند. یقه ی انگلیسی پالتویش نصف صورتش را پوشانده. فقط چشم هایش که یک طوری اند، به مگس های دور و برِ گوشت و گربه ای که چند قدمی دکان، عاجزانه میو میو سر می دهد؛ خیره می شوند. دلم برای او می سوزد. من دلم برای او و او دلش برای گربه ای که یک پایش لنگ میخورد و لنگ یک تکه آشغال گوشت است. آدم ها هم لنگ اند. همه ی آنهایی که با این عجله دارند از خیابان و پیاده رو بی توجه به هم دیگر می گذرند و معلوم نیست در فکرشان چه می گذرد و مقصدشان کجاست و چه کسی در آن جا منتظرشان است. آنها هم لنگ همان یک تکه آشغال گوشت اند. به قول خودمان برایش سگ دو می زنند. از کله ی سحر تا بوق سگ.
ماده سگی که تا چند لحظه قبل داشت به بچه هایش شیر می داد؛ گربه را ترساند و فراری داد. هرچند کاری به کارش نداشت. اما گربه یاد گرفته بترسد. بقایش در ترسیدن است نه ایستادگی و جنگیدن. صدای چرخ گوشت دکان قصابی بلند می شود. دارد دنبه ها را با گوشت ها له می کند. شاید پیاز هم دستش بزند. لابد مغازه ی کبابی آن طرف تر سفارش داده. چه بره ها و مرغ ها و البته خَرهایی که کباب نکرده است. بوی ضحم گوشت تا این جا می آید. از بویش کله ام دارد کنده می شود. قصاب، کله ی گوسفند بی زبان را توی تشت دم مغازه گذاشته است. چشم های گوسفند باز است و گویی از حدقه بیرون زده است. انگار ناگهانی چاقو را بیخ گردنش گذاشته اند. آخرین بارها همیشه ناگهانی اند. با چشم های بازش هیچ چیز را نمی بیند. مثل چشم های ما که باز است و چیزی را نمی بیند. شاید ناچاریم به ندیدن. از پشت پنجره بلند می شوم. نمی دانم او کجاست. انگاری رفته است و من متوجه رفتنش نشده ام. پنجره را می بندم. پالتوی پر کلاغی ام را روی جالباسی می اندازم. سایه ی یقه ی انگلیسی اش روی دیوار، مثل نوک بلند کلاغ دیده می شود. نمیدانم کلاغ نوک دارد یا منقار. شاید بگویم منقار بهتر است چون با صدایش هم همخوانی دارد. قار… قار… قار… نگاهم به جسد سوسک زیر فرش را که مورچه ها به خانه می برند، می افتد.
راستی مرا چه کسی به خانه آورد؟ گربه ام یک تکه آشغال گوشت به دندان گرفته. مگس ها هم دنبالش هستند. شاید بچه ها به خاطر گربه ام از من می ترسند. صدای چرخ گوشت هنوز دارد توی گوشم می پیچد. آه چترم را روی نیمکت رو به روی قصابی جا گذاشته ام. ولش کن. هنوز بوی ضحم گوشت توی دماغم است. تلویزیون را روشن می کنم. کنترل با هزار بدبختی کار می کند. رفتگرها اعتصاب کرده اند. فلان منطقه زلزله آمده است. ایران، دو صفر، تیم نمی دانم چه را شکست داد. پروانه ای از داخل پیله بیرون آمد و قورباغه ای آن را خورد. پس آن همه تلاشش چه می شود؟ به دنیا آمد و پیله تنید تا خورده شود؟ کاش از پیله اش بیرون نمی آمد. مثل من که از پیله ام بیرون نمی آیم. تلویزیون را خاموش می کنم. نگاهم به پشت پنجره می خورد. به نیمکت رو به روی دکان قصابی. چترم هنوز همانجاست. من هم کنار چترم نشسته ام. چشم هایم باز است. اما چیزی را نمی بینم. نه این که خودم را به ندیدن زده باشم یا ناچار باشم به ندیدن. واقعا نمی بینم. یک نفر بازویم را می گیرد و تکانم می دهد. انگار جنب نمی خورم. قفسه ی سینه ام دیگر بالا و پایین نمی رود. بی حرکت است. انگار وزن کوه سنگینی را روی آن گذاشته باشند. کلاغ ها خیره خیره به من زل زده اند. از آن ها می ترسم. آخر یک طوری نگاه می کنند. انگار همه چیز را می دانستند. چند نفر می آیند و مرا جمع می کنند. شلوغ می شود. از پشت پنجره به چشم هایم خیره می شوم. مرگ، اجازه نداده است که حتی چشم هایم را ببندم. چون که آخرین بارها همیشه ناگهانی اند.