کسل و بی حوصله دراز کشیده ام و به چرخش تند پنکۀ سقفی نگاه می کنم که هیچ تأثیری در خنک کردن هوای دم کردۀ ظهرشهریور ماه ندارد.هوایی که عجیب بوی ساحل اروند را می دهد.
پدر،مثل همیشه،نجیبانه گرما و شرجی هوا را تحمل می کند و آرام و بی صدا به قاب عکسهای روی دیوار خاطراتش زل زده است.آنقدر بی صدا که انگار خود نیز قاب عکسی میخ شده به دیوار است.
از این مثل همیشه بودن ها خسته شده ام.دلم کمی تازگی می خواهد.کمی هیاهو،کمی هیجان.دلم هوس یک دست گل کوچیک دارد.درست مثل هوس لیس زدن به یک بستنی یخی وسط چلۀ تابستان.دلم یک دست گل کوچیک با پدرم می خواهد اما روی گفتن به پدر را ندارم.همۀ تلاشم می شود یک نگاه پر از آرزو به پاهای بی جانش.پدر،وزن حسرتهای نشسته در نگاهم را حس می کند.دل از عکسها می کند و تنها با یک نیم نگاه،تمنای نشسته در نگاهم را می خواند و با چشمهایش می پرسد:«بریم یه دست گل کوچیک؟»
لبهایم به لبخند کش می آیند.کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم.با شادی می پرم بالا و بی آنکه به پاهایش فکر کنم، دستهایم را به هم می کوبم و می گویم:«بریم!»
پدر با چشمهایش می خندد:«دروازه تون با من!»
فکرپاهایش را به تاریک ترین نقطۀ ذهنم می فرستم و دل به دلش می دهم و می گویم:«قبول!دروازه با تو!»
پدر با چشمهایش خط و نشان می کشد:«نمی ذارم یه توپ به دروازه نزدیک بشه کاپیتان!»دیگر حتی ذره ای به پاهایش فکر نمی کنم.با اطمینان سری تکان می دهم و به سه شماره می پرم توی حیاط و بچه ها را یکی یکی صدا می زنم:«مرتضی؟علی؟شاهین؟سهیل؟کیوان؟… تا سه می شمرم همه پایین!بدویید دروازه ها رو بکارید.نخ و سوزن یادتون نره! من و بابام می خواییم دروازه تون رو سوراخ سوراخ کنیم.»
کیوان انگار که مویش را آتش زده باشند،از پنجره بیرون می پرد و مثل همیشه شروع به خواندن کری های بی سر و تهش می کند.بقیۀ بچه ها از در می آیند و صدای تالاپ تولوپ دویدنهایشان روی پله ها، سکوت راهرو را در هم می شکند.دخترها پرده های توری را به جای روسری،روی سرشان پیچیده و از پنجره ها آویزان می شوند و هنوز بازی شروع نشده،دعوای آنها بر سر تیمهای مورد علاقه شان شروع می شود و مثل همیشه،خواهرها هوادار تیم برادرهایشان هستند.
آقای محبی هم مثل دخترها از پنجره آویزان است اما نه برای تشویق.آمده تا مثل همیشه چند تا غر به جانمان بزند و برود.آن قدر صبر می کنیم تا غرهایش را بزند.تمام که می شود، سمعکش را از گوشش برمی دارد و پنجره اش را محکم می بندد تا از سر و صدای ما در امان باشد.
بی بی ریحون،لنگ لنگان از اتاقک کوچک سرایداری بیرون می آید و پارچی پر از شربت بهار نارنج را که تکه های مکعبی یخ رویش شناورند و چند لیوان را لب حوض می گذارد و خود به سایۀ درخت توت پناه می برد.دامن چین دار بلندش را جمع می کند و با آخ و اوخی که نشان از درد مفاصلش دارد،می نشیند و با لبخندی مهربان،تماشایمان می کند.
مثل همیشه و طبق یک قول و قرار نانوشته تقسیم کار با من است.داد می زنم:«علی دروازه ها رو بکار.» شاهین،با قدمهایش طول دروازه را متر می زند و مرتضی مواظب است کسی تقلب نکند و دروازه ها درست کاشته شوند.
تا اینجا همه چیز مثل همیشه است. اما وقتی مادر،ویلچر پدر را تا کنار یکی از دروازه ها هل می دهد، دیگر هیچ چیز مثل همیشه نیست.
بچه ها پدرم را می شناسند.با احترام سلام می دهند اما نگاهشان به او وسط دروازه،آمیخته با تعجب است.به دستور من همه جاگیر می شوند.چشمهای بچه ها پر از سؤال است اما چیزی نمی پرسند.یکی سوت می زند و بازی آغاز می شود.
به دنبال توپ،از این سر حیاط تا آن سر حیاط می دویم.تا آخرین توان تارهای صوتی حنجره هایمان داد می زنیم و خواب و آسایش را از اهالی ساختمان به تاراج می بریم.عمداً و غیر عمداً به هم تنه می زنیم.زمین می خوریم،تمارض می کنیم.به داور بد و بیراه می گوییم.برای تماشاچی هایمان دست تکان می دهیم.کیلو کیلو عرق می ریزیم و علی رغم تلاشمان، نیمۀ اول را صفرـ صفر به پایان می رسانیم.
همه له له زنان،روی آسفالت داغ و ترک خورده ولو می شویم.به جز پدر که مثل همیشه روی ویلچرش نشسته است.امروز وسط دو نیمه دور حوض جمع نمی شویم.مرتضی پارچ و کیوان لیوانها را می آورد کنار دروازۀ ما.همه دور ویلچر پدر روی زمین داغ می نشینیم و مشتاقانه به لیوانهایی که یک به یک دارند با شربت خنک پر می شوند،زل می زنیم و یکی یک لیوان شربت خنک می خوریم.بچه ها با اینکه بی نهایت تشنه اند اما آنقدر طول می دهند تا من شربت پدر را بدهم.من به خوبی مادر این کار را بلد نیستم.عملکرد ناشیانه ام باعث می شود پدر تنها لبی با شربت تر کند و باقی آن روی محاسن و گردنش می ریزد.حواسم پرت تارهای به برف نشسته بین محاسن پدر است.نمی دانم از کجا دستمالی به دستم می رسد.دور دهان پدر را با دستمال پاک می کنم.من خراب کرده ام اما خجالت در نگاه پدر نشسته است.هیچ کس نگاهمان نمی کند به جز مادر که یواشکی دارد از پشت پردۀ توری نگاهمان می کند و از همین جا هم رعد و برق چشمهای خیسش معلوم است و دارد چشمهایم را به هوس باران می اندازد.
نیمۀ دوم را بهتر شروع می کنیم.سه بار دروازۀ حریف را باز می کنیم.سومین گل را خودم می زنم.با دستهای مشت شده به طرف دروازه می دوم.زانو می زنم و پاهای پدر را در آغوش می گیرم.پدر با چشمهایش بغلم می کند و برای تیم حریف کری می خواند و به پسرش آفرینی جانانه می گوید.آفرینی که هیچ کس به جز من نمی شنود.
بازی را ادامه می دهیم.بازی که اصلاً مثل همیشه نیست.هیچ توپی جرأت شوت شدن به طرف دروازۀ پدر را ندارد.توپ ها،همه یا به سوی لیوانهای بی بی ریحون شوت می شوند یا پنجرۀ بستۀ اتاق آقای محبی و یا صورت دخترها ! هر جایی به جز دروازۀ ما !
پدر،مثل فوتبالیستی که نود دقیقه پی توپ دویده،سرفه اش می گیرد.پدر زیاد سرفه می کند اما این بار سرفه هایش مثل همیشه نیست.انگار با هر سرفه، یک تکه از ریه هایش هم کنده می شود.
وقتی حواس من پرت سرفه های پدر است،یکی از شوتها زیرآبی می رود و از کنار ویلچر پدر،وارد دروازه می شود.بی بی ریحون دیگر نمی خندد.بچه ها هورا نمی کشند.دخترها دست نمی زنند.کسی زنندۀ این گل را تشویق نمی کند.هیچ چیز این بازی مثل همیشه نیست.همه دروازه بان گل خورده را تشویق می کنند!
پدر همچنان سرفه می کند.بحث بر سر گل خورده بالا می گیرد.بچه ها همه یک پا داور می شوند و برای اولین بار،نه تیم ما و تیم حریف این گل را قبول ندارند.
به توافق که می رسیم،هیاهوی بچه ها کم کم خاموش می شود.همه نفس نفس می زنیم.ما خسته از چند دقیقه دویدن و پدر،خسته از سالها نشستن روی ویلچر.صدای دویدن کسی روی پله ها به صدای نفس هایمان اضافه می شود.با دیدن قطره های سرخ رنگ دور لب پدر،آفتاب ناگهان در وسط ظهر شهریور ماه غروب می کند.دنیا پیش چشمهایم سیاه می شود و لکه های سرخ،سرخ تر.
دست و پایم را گم کرده ام و تنها جاری شدن آرام قطره های سرخ روی محاسن پدرم را دنبال می کنم.مادر پابرهنه و کپسول اکسیژن به دست از راه می رسد.دستهایش به شدت می لرزند اما انگشتانش با قدرت برای باز کردن شیر اکسیژن تلاش می کنند.
ناگهان کسی سوت پایان بازی را می زند.شاید هم پایان دنیا را.صدای نفس های پدر دیگر میان نفس هایمان شنیده نمی شود.کپسول اکسیژن از دستهای مادر رها می شود.قل می خورد.می رود و می رود و توی دروازه می نشیند و ما بالاخره گل می خوریم.گلی در دقیقۀ نود…