“شوبان” یکی از سگهای گله ی “عمو رضا” بود؛یک سگ سفید با پوزه ی سیاه و از نژاد” کانگال”.
عمو رضا از زمانی که “شوبان”یک توله تازه متولد شده بود، او را بزرگ کرده بود واگرگفته شود مانند بچه اش او را دوست داشت، اغراق نیست.”شوبان” هم الحق و والانصاف سگ وفادار و مسئولیت پذیری بود.”عمورضا”پنج سالی میشد که همسرش راازدست داده بود و فرزندانش هم همگی ازدواج کرده و برای زندگی ،شهر را انتخاب کرده بودند و از روستای”احمدآباد”،زادگاه خود رفته بودند.هرچه هم به پدرشان اصرار می کردند که برای زندگی به نزد آنها برود، اما ” عمورضا” راضی نمی شد و به هیچ عنوان دوست نداشت زادگاه آبا و اجدادیش را رها کند.
تقریبا همه ی روستا می دانستند که ” عمو رضا” از بین تمام سگهای گله اش،به ” شوبان” علاقه خاصی داردو درمحافظت از او هم هرکاری انجام میداد.
“عمورضا”طبق عادت هرروزه، صبح زود و آفتاب نزده،گله را به سمت دره ی سرسبز نزدیک روستا روانه می کردو به امید سگها، گله را درمیان سبزه زار دره رها کرده و در گوشه ای مشغول نی زدن می شد.گوسفندان هم از سبزه های تازه و شبنم نشسته، بی نصیب نمی ماندند و حسابی می چریدند.”شوبان” و باقی سگها هم به دور آنها می چرخیدند و وقتی مطمئن می شدند که گوسفندها، مشغول چریدن هستند و خطری آنها را تهدید نمی کند، آنها هم گاهی گوشه ای نشسته و به تماشای گله و مناظر اطراف مشغول می شدند.
نزدیک های ظهر،”عمو رضا” غذای سگها را در گوشه ای روی زمین برایشان می ریخت و سگها هم مشغول خوردن سهمیه ی روزانه ی خود می شدند.”عمورضا” هم درگوشه ای زیر سایه ی درختی می نشست و غذای نیمروز خود را می خورد.
دریکی از روزهای خدا که طبق معمول ” عمورضا” صبح زودگله رااز آغل روانه ی سبزه زار می کرد، آسمان تیره شده بود و خبر از یک روز بارانی را میداد.”عمورضا” تجربه بردن گله تو روز بارانی را داشت و می دانست اتفاقی برای گله نمی افتد؛ پس به همراه گله آماده ی رفتن شد.بعد از مدتی به سبزه زار رسیدند و طبق معمول هم سگها مشغول پارس کردن و مراقبت از گله شدند.آسمان هم کم کم تیره تر از قبل میشد که ناگهان صدای رعد وبرق به گوش رسید.گله کمی دچار ترس و سروصدا شد اما با پارس سگها و هی هی ” عمورضا” دوباره آرام شدند.رعد و برق دوم به مراتب صدای بلندتر و رساتری داشت که ناگهان یکی از گوسفندان ترسیده و به سرعت به سوی دیگری شروع به دویدن کرد.”شوبان” زودتر از “عمورضا” و بقیه ی سگها متوجه او شد و به دنبال گوسفند دوید تا او را به گله برگرداند.
گوسفند چموش به سرعت به سمت لبه ی پرتگاه نزدیک می شد و حتی ممکن بود که ناگهان به داخل دره پرت شود.” شوبان” ، سگهای دیگر و “عمورضا “، به فاصله و پشت هم در پی گوسفند می دویدند.
“شوبان” به سرعت و با پارس های ممتد سعی در توقف او داشت که با نزدیک شدن به لبه پرتگاه، موفق شد گوسفند را از آنجا دور کند اما چون خیلی به دره نزدیک شده بود، ناگهان پایش لیز خورده و به درون دره سقوط می کند.
سگها لبه ی پرتگاه ایستاده بودند و پشت سر هم پارس می کردند اما نمی توانستند کاری انجام دهند.
” عمورضا” که نفس نفس زنان به آنها رسیده بود، ناباور به پایین دره نگاه می کرد.درآن لحظه ،انگار که لال شده بود و مستاصل.
بادیدن پیکر بی جان و غرقه به خون ” شوبان” دیدگانش پراب شد و با ناله و فریاد دلخراشی، ناگهان نامش را فریاد زد.باور نمی کرد که ” شوبان” وفادارش را اینگونه از دست داده بود.سعی کرد که به پایین برود و پیکرش را به بالا بیاورد اما شدت باران و لغزندگی زمین، مانع از این کار می شد.با درماندگی و گریان به او زل زده بود.بارندگی شدت گرفته بود و می بایست گله را هم به آغل برمی گرداند.پس باحالی پریشان و مغموم به سمت روستا راهی شد و همچنان درفکر اینکه شاید فردا می توانست پیکرش را به کمک دوستانش درهمانجا دفن کند، برایش اشک ریخت.