وقتی اولین نفیر برای تخلیهی، آخرین شهر به صدا درآمد. بازماندههای خستهیی از لشکر سربازان ایرلندی، در گوشه و کنارِ شهر مستقر میشدند تا در برابر دشمنان بریتانیایی بجنگند. سیصد نفر از سربازان در خط مقدم مستقر شدند تا با تمام قدرت، تاپای جان بجنگند و از نفوذ سربازان بریتانیایی به شهر جلوگیری کنند.
مردم شهر در حال خروج بودند، خیابانهای شهر شلوغ بودند. دختری با موهای مشکی، درحالیکه کاغذی را در دست داشت از خانه بیرون زد و میان ازدحام دوید. زنی بدنبالش فریاد زد:
《 ژاکلین برگرد! کجا میروی دختر؟!》
دختر همچنانکه جمعیت را میشکافت و تلاش میکرد نیمتنهای مشکی رنگش را برروی پیراهنش بپوشد، زن را بیجواب پشت سر گذاشت تا خودش را به خط نبرد برساند.
با شنیدن دومین نفیر، ژاکلین در حالیکه به ساعتش نگاه میکرد، موهایش را مضطرب از صورتش کنار زد و پا تند کرد.
مردی خسته با لباسهایی نظامی روبهروی ژاکلین ایستاده بود. چشمانش که انگار از گردو خاک میسوخت را تند تند باز و بسته میکرد. چشمهای ژاکلین اما نم داشت. نمیخواست گریه کند ولی اشک لجوجانه در چشمانش موج میزد و سپس عقب مینشست.
جوزف با درماندهگی لبخندی زد. دست ژاکلین را گرفت و گفت:
《 اینجا چکار میکنی ژاکلین؟! مگر نامهام به دستت نرسید؟!》
ژاکلین نامهی دستش را بالا آورد و گفت:
《 من تورا وسط گلولهها نمیگذارم و نمیروم، جوزف!》
جوزف غمگین نگاهش کرد، به سمت دیوارهای کوتاه آنسمت خیابان رفت. تفنگش را برداشت و سری برای گروه امداد که تازه رسیده بودند، تکان داد. بعد به سمت ژاکلین رفت. دستش را گرفت و بیهیچ حرفی او را بدنبال خود بهسمت نبش خیابان کشاند و سر اولین نبش به کوچه پیچید. جوزف دست ژاکلین را رها کرد. تفنگش را از شانه برداشت و کنار دیوار نیمه ویران تکیه داد. سپس به سمت ژاکلین رفت و او را محکم در آغوش کشید. ژاکلین در تمام مدت، جز همان جملهای کوتاه، حرفی نزده بود و اشکی نیز نریخته بود. ناگهان در میان بازوان جوزف صدای هقهق گریهاش بلند شد و شروع به لرزیدن کرد. جوزف به نامزدش نگفت گریه نکند. همچنان که ژاکلین را در آغوش داشت روی دیوارهای نیمه ویران، نشست و ژاکلین را محکمتر در آغوش فشرد.
ژاکلین سرش را از سینهای جوزف برداشت و در حالیکه تلاش میکرد، گریهاش را فرو بخورد، گفت:
《 آدم نمیتواند دلش را وسط گلولهها بگذارد و به انتظار بنشیند. از من نخواه که بروم جوزف!》
و دوباره سرش را روی سینهای جوزف گذاشت ولی به گریه ادامه نداد.
جوزف پس از سکوتی نهچندان طولانی همچنان که به ترک دیوار روبهرویش خیره بود، گفت:
《وقتی فکر میکنم که تو در این شهری، گلولههایم به هدف مینشیند ولی دلم شبیه تن تو میلرزد. چون مدام به این فکر میکنم که ممکن است یکی از گلولهها سینهای تو را بشکافد یا یکی از بمبافکنها تو را نشانه برود.》
ژاکلین نفسی کشید ولی حرفی نزد. جوزف ژاکلین را از بغلش بیرون کشید و در حالیکه شانههایش را با دست میفشرد و به چشمان ژاکلین نگاه می کرد، گفت:
《 من… دوستت دارم ژاکلین! میخواهم بعد از جنگ باهم ازدواج کنیم. ژاکلین دلم میخواهد رنگ چشم های دخترمان به تو برود… آخر میدانی من عاشق رنگ مشکی چشمهای توام…》
ژاکلین با مژههای به هم چسبیده خندید. جوزف لبخندی زد و ادامه داد:
《عشق آدم را پابند میکند! وطن به من نیاز دارد و من برای جنگیدن به تو نیازدارم!》
جوزف لحظهای مکث کرد و سپس گفت:
《 هیچ سربازی خانهاش را با خود به جنگ نمیآورد. چون دوست دارد به خانهای برگردد که امنیت را بهقیمت جانش به پشت دیوارهایش برگردانده است. تو همان خانهیی هستی که برایش جنگیدهام و میخواهم به آن برگردم ژاکلین!》
ژاکلین دست دراز کرد و قطره اشکی که آمادهای لغزیدن بر گونههای آفتابسوختهای جوزف بود را پاک کرد و با لبخندی خیس گفت:
《 برای عشق باید خانهای ساخت و برای ساختن خانه، نیازمند وطنیم… برای همین باید همهمان بجنگیم!》
صدای نفیر جنگ را شلیک گلولههای پیدر پی اعلام کرد.
جوزف گفت: حق با توست. حتی اگر از شهر نمیروی به مکانی امن برو. به تو قول میدهم حتی زمانیکه گلوله سینهام را سوراخ کند، به تو فکر کنم ژاکلین! و از جا برخاست.
ژاکلین بغضش را کنار زد، به سمت جوزف رفت. یقهای لباس نظامیاش را مرتب کرد و گفت:
《خداوند دلها را آفرید تا عاشق شویم ولی جهان منصفانه نبود. مجبور شدهایم دلهایمان را کف دست بگذاریم و به جنگ برویم. ولی میدانم که تو دلت را میان انگشتانِ آزادی و سربلندیِ وطن به خانه برمیگردانی》.
عدهیی سرباز به خیابانها سرازیر شد که عدهیی نیروی امداد نیز بهدنبالشان بود.
ژاکلین هم چنان که به سربازان نگاه میکرد، گفت:
《همیشه فکر میکردم؛ جنگ بیشتر بوی غم میدهد تا خون، غمِ از دست دادن عشق و آزادی. حالا میدانم جنگ بوی دلتنگی دارد، جوزف! دلتنگی برای معشوق و آزادی.》
جوزف گفت: 《جنگ تمام میشود!》
ژاکلین حرفش را تمام کرد:《 و آزادی دست دلتنگی را میگیرد و به عشق میسپارد!》
جوزف به چشمان خیس ژاکلین لبخندی تایید آمیز تحویل داد، خم شد و او را بوسید. اسلحهاش را برداشت و به سمت خیابان دوید.
صدای شلیک گلوله شدت یافتهبود. ژاکلین نامه را در جیب نیمتنهاش جا داد و همزمان مدادی که برداشته بود تا برای جوزف یادداشتی بنویسد را نیز لمس کرد، موقع بیرونزدن از خانه در جیبش جا مانده بود.
صدای اولین بمب افکن که دو کوچه بالاتر از ژاکلین اصابت کرد. موقع فکر کردن را از ژاکلین گرفت. به سمت نبش خیابان دوید و با سرعتی که در توان داشت دو کوچه اول را طی کرد. بمبافکن تلفاتی در پی داشت. گروه امداد در حال انتقال اجساد و زخمیها بودند. ژاکلین به سمت سربازی دوید که در حال انتقالش بودند. اسلحه سرباز روی زمین بود. ژاکلین دلش در سینه فروریخت. اسلحهای سرباز را میشناخت. اسلحهای جوزف بود!
وقتی آخرین صدای گلوله در شهر خوابید. فرماندهای ارتش برتانیا با عدهای سربازان همراهش به آخرین سنگری که سربازش از پای در آمده بود، قدم گذاشت. فرماندهای ارتش برتانیا از آنچه میدید در حیرت و غم فرو رفته بود. لحظهیی به جسد دختریکه از جیب نیمتنهای مشکیاش تکهای کاغذ بههمراهِ سر مدادی بیرونزده بود و اسلحهیی در دست روی زمین افتاده بود، خیره شد. سپس خم شد و کاغذ را از جیب نیمتنهای جسد دختر که هنوز از جای گلولهها خون میچکید برداشت.
روی کاغذ دو یادداشت کوتاه بود که اولی خطاب به ژاکلین اِوِلِین اِمرسون بود:
” ژاکلین عزیزم!
خواهش میکنم از شهر خارج شو!!!
من دوستت دارم و همچنان که قلبم برای توست؛ خونم را برای نجات سرزمینمان میدهم تا ارزش حرمت عشق و وطنِ آزاد را به فرزندان فردای وطن بفهمانم!
دوستدار تو:
جوزف ال. جِفِرسون
نامهای دوم عجولانه به رشته تحریر در آمده بود:
جوزف عزیزم!
فکر میکنم حق با توست. برای عشق نیاز به سرپناه است و برای ساختن سرپناهی برای عشق نیازمند وطنی آزادیم!
عاشقِتو:
ژاکلین ال. اِمِرسون.
فرمانده لحظهیی با غم ساکت ماند. سپس با احترام به سمت جسد خم شد و در حالیکه مداد را بیرون میکشید، خطاب به سربازانش دستور داد:
” عقبنشینی میکنیم! هیچکس به جسد نزدیک نشود!”
سربازان از دستور اطاعت کردند. فرمانده برای بار سوم خم شد. کاغذ تا شده را در جیب جسد گذاشت و سپس بدنبال سربازانش راه افتاد.
آسمانِ بعد از ظهر، ابری بود. مردی که دستش به گردن آویخته شده بود. بر تختی کنار پنجره برخلاف هماتاقیهایش که در حال استراحت بودند، نشسته بود.
پرستار در حالی که سینی دارو در دست داشت، به آرامی وارد اتاق شد تا به زخمیها سرکشی کند.
وقتی به تخت کنار پنجره رسید، با لبخند گفت:
” باز که بیداری جوزف! اگر بیشتر استراحت کنی زودتر بهبود پیدا خواهی کرد و زودتر به خانه برخواهی گشت.”
جوزف حرفی نزد.
پرستار کنار جوزف ایستاد، کاغذی را از زیر سینی بیرون کشید و گفت:
” یک نامه برایت رسیدهاست، گمانم آنقدر خوشحال بشویی تا تلاش کنی بیشتر استراحت کنی!”
و نامه را روی میز کنارِ تخت گذاشت. جوزف با بیشترین سرعتی که دست و سینهای زخمیاش اجازه میداد به سمت نامه هجوم بُرد و آنرا گشود. حدس پرستار اشتباه بود. پرستار مشتاقانه منتظر واکنش جوزف بود که ناگهان، جوزف نامه را انداخت و شروع به گریستن کرد. هقهق جوزف چنان بلند بود که تختهای کناری با کنجکاوی از جا برخاستند. دکتر به همراه چند پرستار دیگر وارد اتاق شد. پرستاری که نامه را آورده بود. دستپاچه سینی را روی میز گذاشت و چیزی در گوش دکتر زمزمه کرد. دکتر به جوزف نزدیک شد و سپس خم شد و کاغذ را از زمین برداشت. بعد از خواندن دو یادداشت کوتاه، چشمش به سومین یادداشتی افتاد که دستخط نویسنده شبیه هیچکدام از دستخطهای دو یادداشت بالایی نبودند و مخاطب نداشت. در یادداشت سوم نوشته شده بود:
《گمان میکردم برای ملکه و شرافت میجنگم!
اینجا زنی در راه عشق جنگیده و مردهاست… و به من فهماند که…
“از ارتباط با زن قوی نباید ترسید چون شاید روزی برسد که او تنها ارتش تو باشد!”》
باران شروع به باریدن کرده بود و اتاق در سکوتِ عزاداریِ جوزف فرورفته بود. حالا جوزف در سکوت میگریست و آخرین حرفهای ژاکلین مدام در سرش تکرار میشد:
《همیشه فکر میکردم؛ جنگ بیشتر بوی غم میدهد تا خون، غمِ از دست دادن عشق و آزادی. حالا میدانم جنگ بوی دلتنگی دارد، جوزف! دلتنگی برای معشوق و آزادی!》