بی صدا و آرام دفترش را باز کرد و قلمش را روی آن حرکت داد دوباره شروع به نوشتن هجوم
افکار بد و مخربش کرده بود. و وقتی تمام احساسات دردناک و دل شکستگی عمیقاش را در آن نوشت. همانطور که قلمش در میانه دفترش بود. دفتر را بست و به گوشه ای از کشوی پهن میز تحریرش جا داد؛ تنها چیزی که از آن دفتر مشخص بود کاغذ سفید رنگی بود که در گوشه
سمت راستی دفتر چسبانده شده بود و روی آن نوشته شده بود «دفترچه مرگ!» اسم بدی نبود، اگر هرکس دیگری هم آن را می خواند اسم بهتری را روی آن نمی گذاشت. همینطور که بدون کوچک ترین حسی اما ممتد گوشه ی رنگ و رو رفته میزش را نگاه می کرد کشوی میزش را بست و بعد از چند لحظه از پشت آن بلند شد و روی تختش که در کنار میز جا داشت دراز
کشید. برق را خاموش کرد و مشغول گوش کردن به موسیقی شد. بعد از چند لحظه در میان قطره های اشکی که مژه ها و گونه اش را خیس کرده بود خوابش برد.
چشمانش را باز کرده بود و رد اشک های خشک شده اش با دستانش لمس می کرد. گویی خاطرات و افکارش را لمس میکرد، انگار در حال قدم زدن کنار ساحل بوده، ساحلی بدون دریا، دریایی که خشک شده است و همینطور که روی ماسه های داغ خوابیده است. خاطرات از جلوی چشمش می گذرند. لبخند محوی گوشه لبش پدیدار شده بود اما همانطور که ناگهانی به وجود آمده بود. ناگهانی محو شد. دوباره چهره بی احساسی را به خودش گرفت. گویا تمام احساسات در درونش خشک شده اند؛ همانند یک تنه درخت قدیمی اما خشک شده. که سرشار از خط و خش و یادگاری های مختلف بود.
از جایش بلند شد و دوباره کار همیشگی اش را تکرار کرد. با صندلی اش وارد بالکن اتاقش شد و
روی آن نشست و مشغول تماشا کردن آدم ها شد؛ یک نفر با اضطرابی باور نکردنی در حال دویدن
بود. دیگری همراه با معشوقه اش دست در دست هم مشغول قدم زدن بودند و گویا در این دنیا
سیر نمی کردند و در جهانی دیگر قدم بر می داشتند. کمی آن طرف تر یک کودک با کوله پشتی
و لباس فرم مدرسه اش، لیلی کنان در حال راه رفتن بود؛ اما ناگهان با دیدن صحنه ای لبخندی محو اما عمیق بر روی لبانش نقش بست. دختر جوانی روی چمن های پارک آن طرف خیابان نشسته بود و مشغول نوازش موهای پریشان پسری بود که روی پاهای دختر خوابش برده بود.
برای چندین دقیقه با همان نگاه و لبخند مشغول دیدن این صحنه بود.
در ذهنش مشغول کند و کاش میان هجوم بی رحم افکارش بود. افکاری که اجازه هیچ کاری را به
او نمی دادند او با چهره ای بدون حس و ساده اما افکاری در هم تنیده مشغول نگاه کردن به چیزی
بود که هیچ معنایی برایش نداشت. گاهی اوقات به این فکر می کرد که شاید چنین چیز هایی برایش تعریف نشده است! اما لحظه ای دیگر فکری دیگر در ذهنش رقم می خورد که حتی کوچک ترین ربطی به افکار قبلی و حتی بعدی خود نداشت. او مانند مرداری رها شده در بیابان بود که افکارش همچون کرکس های گرسنه ای مشغول خوردن جان نداشته اش شده بودند.
ساعت ها گذشته بود و پارک خلوت شده بود و دیگر دختر و پسری روی چمن ها ننشسته بودند، اما او همچنان با نگاهی عمیق به جای خالی دختر و پسر روی چمن ها نگاه می کرد. رشته افکارش با بوق بلند و ممتد ماشینی از هم گسسته شد. از بالکن اتاقش خارج شد و بعد از مدتی با کبوتر سفید رنگش دوباره به بالکن برگشت، به آسمان نگاه میکرد و سپس به کبوتری که میان دستانش ترسیده بود. همزمان با نفس عمیقش دستانش را از هم باز کرد و چند ثانیه بعد کبوترش را تنها در میان آسمان آبی و بدون ابر دید.
همینطور نا آرام و آشفته از روی صندلی بلند شد و وارد اتاقش شد. برای مدتی به دیوار رو به روی خودش خیره شده بود. گویا در حال
نگاه کردن به زیبا ترین اثر هنری جهان می باشد. چهره بدون احساسش را در هم کشید و دوباره به پشت میزش رفت و «دفترچه مرگ» را از کشو بیرون آورد و مشغول نوشتن شد 🙁 سلام، شب هنگام است و دوباره فکر و خیالات پایان دادن به این زندگی به ذهنم می رسد.
مثل هميشه اما اینبار جدی تر و با اراده بیشتر! کاملا متوجه کم اعصابی های اطرافیان خود شده ام.
میدانم سختی ها فقط برای من نیست و حتی از من بدتر هم به وفور در این دنیا وجود دارد اما شاید این نشانه ضعف من است. شاید هم نیاز به کمی استراحت دارم. کمی؟ نه، یک استراحت تمام نشدنی!
این نامه را خطاب به تنها داشته هایم مینویسم: سلام میدانم اخیرا خیلی اذیت شده اید. میدانم
آنقدر که باید برایتان کافی نیستم. عمدتا سعی دارم نقص های خالی قلبتان را پر کنم ولی آنقدر
نقص های ظاهری و باطنی ام عمیق است که ريشه تنفر را در دل شما پرورانده است. شاید نتوانستم
اما بدانید قصد من متفاوت بود وقتی این نامه به دست شما میرسد ظاهرا من مرده ام اما در
باطن پشت هر لیوان قهوهتان تماشاگر صورت گرما دیده شما هستم.
دوست دارم بدانید شاید درد این موضوع مقداری زیاد باشد اما اینبار آخرین دردی است که در این دنیا می کشم و خوشحال باشید برایم که اولین آرامش خالص و کامل و خود را تجربه میکنم. بنده را برای تاخیر این نامه ببخشيد زیرا که جوهر خودکارم تمام شده بود.) پایین متن خط های بی هدفی کشید و بعد از بستن دفترچهاش، روی تختش دراز کشید و موسیقی غمگینی را پخش کرد و خوابید.
چشمانش را که باز کرد حس عجیبی داشت. بعد از شستن صورتش با چهره ای سرشار از حس انتظار که گویا دیگر ردی از افکار قبلی و خاطرات قدیمی روی آن نیست. پشت میزش نشست و دفترش را که از دیشب روی میز مانده بود باز کرد و دوباره شروع به نوشتن کرد:( امروز صبح یک طور متفاوتی بیدار شدم. پذیرفتم که زندگی جریان دارد. شاید هنوزم دوستت داشته باشم. دلم برایت تنگ شود. ولی بدون تو برایم بهتر است. پس این فصل از غم و درد را می بندم چون من لیاقت
خوشحال بودن را دارم. دو دستی چسبیدن به چیزی من را قوی تر نمی کند. اما رها کردنش اینکار را می کند.» سپس دفترش را بست و با لبخندی واضح و سرشار از زیبایی وارد بالکن اتاقش شد. بالکن بوی عجیبی می داد خیابان هم خیلی عجیب شده بود؛ هیچکس داخل خیابان، پارک و پیاده رو نبود. شهر خالی از انسان و ماشین و حیوان شده بود. با تعجب به خیابان نگاه کرد و ناگهان چیزی عجیب توجهش را جلب کرد. کبوتری سفید در میانه خیابان در حال جان کندن بود!