نشسته بر بال خيال و سرخوش از دنياي
بيكران در ژرفاي وجودم غرق بودم …
كه به ناگاه چشمانم مستِ نگاهي گيرا و بي انتها گرديد …!!!
آري خداوند ، نگاهش را به دورترين نزديكِ دنيا ، انداخته بود …!!!!!
به ناگاه ، از پرتگاه روياهايم ، پرتاب گرديدم و به خود آمدم …!!
رُزيتا ، دخترك خوش زبانِ شيرين جان …!
ماه پری پیکر ، با چشماني كشيده و آرام …
نماي رُخِ چون شمس اش ، روح آينه را تسخير مي نمود …!!!
انگار که خداوند ، او را ، در لحظه ی تنها شدنش ، آفریده بود …!!!
چند وقتي ست ، خبري اَزَش ندارم …!
بلافاصله ، تلفن را برداشته و با دنياي شيرين ارتباط برقرار مي نمايم …!
شيرين جان ، كجايي؟!
كسي آن طرف خط ، پاسخگوي دلِ بي قرارم نبود …!!!
در خيال خام خود بودم كه دانش ، با باراني سيل آسا كه مژگان بلند اش را بيشتر به رُخ مي كشيد ، وارد بخش گرديد …!!!
چي شده دختر جان … تو كه باز ،حالِ دلت اَبريه …؟؟؟
اشك ، امانش را بريده بود…!
آخ … الان شنيدم كه رُز كوچولو ، ديگه نمي تواند قدم هايش را بشمارد …!!!
گفتم: دروغي بزرگ تر از اين ، در اين دنياي بي سَر وته نبود كه بگي ؟؟؟!!!
هنوز حرفم تمام نشده بود ، كه به يكباره ، هوا سنگين شد …
قلب و مغزم در چنان فشارِ سنگينِ ، بي سابقه اي قرار گرفتند كه قابل توصيف نيست…!!!
ديگر توانِ كار كردن نداشتم …
اي كاش ، چرخ گردونِ فلك از گردش بي حاصل اش باز مي ايستاد …!!!!!
دگر ، حوصله ي هيچكس و هيچ چيزي را نداشتم …
از الهامه خواستم كه آخرين بيمار را از دستگاه جدا كند ، منتهي او نيز در انديشه ي پرواز تلخِ فرشتگان اش ، مرواريد اشك هايش را به نخ مي كشيد …!!!
آه … چه روز سختي …
تا عصر خبري نشد…!
طاقتم تاخ گرديد …
بادا باد…
مجدد تماس گرفتم…
سلام ستاره جون ، حالت چطوره ؟
ببخش نتونستم صبح پاسخ بدم … گرفتار بودم …
فداي سرت مهربانو جان ، خوب كردي جواب ندادي …!
رُزاي من چطوره ؟
صداي قورت دادن بغضي به اندازه ي كوه دماوند را از پُشت خط شنيدم …!!!!!
شيرين زيباي من ديگر قادر به تكلم نبود …
ستاره جان ، امكانش هست ، رُز خوشگلم صحبت كند ؟
رُزا … مامان … بيا … خاله ستاره ست …
سلام خاله ..
سلام مهربونم… حالت چطوره قشنگم ؟
خوبم خاله …
با لحن زيبا و كودكانه اش ميگه :
خاله … وقتي مامانم ميگه خاله ستاره ست … ميگم مامان … تو به آسمون زنگ زدي ؟!
مامانم ميگه : چطور مگه ؟
با صدايي پر از خنده هاي شيرين … ميگه : آخه به دوستت ميگي ستاره …!!!!
خاله … حالا ، راستي راستي از آسمون زنگ زدي ؟؟؟
آره عزيزم… ماهِ زيباي من … از آسمون ، زنگ زدم … از كهكشان هاي راه شيري به ماه زيبايي چون تو زنگ زدم …
صورتِ پر از لبخندش را از پُشتِ خط ديدم …!!!!!
زنگ زدم تا ببينم ، زيباترين رُز گُل دنيا ، الان چه آرزويي داره كه دلش مي خواد برآورده بشه ؟
توي ذهنم ، الان هيچي نيست …
خب… مي خواهي من بگم ؟
رُژ دوست داري ؟ نه
لاك چي؟ نه ، اصلاً
پس چي دوست داري ؟!
خط چشم… واي نه ، سايه…
وااااااااااي چه عااااااااااااالي …
سايه ي برق برقي دوست داري يا ساده ؟
برق برقي
يادم باشه برات يه سايه ي برق برقي بخرم ،كه وقتي ميزني … مثل ستاره اي با چشمان براق در وسط آسمون ، بدرخشي …
ميان هواي ابرآلودِ چشمانم گريستم …!!!!
و تمامِ اشك هايم را ، نذر شكفتنِ غزل از قلبِ زار شب هاي سخت اش نمودم تا شاديِ بي پايان به زندگيِ رُخسارِ ماه گونش برگردد…
كاش فاصله معنايي نداشت…
و غصه ، جايي در دلمان نداشت…
كاش زندگي پُر از پوچي نبود …
تقريباً دوهفته از مكالمه ام با
تنها رُز گل دنيا ، بدون اينكه به خشكيدنش بيانديشم ، نگذشته بود كه آخ ………
فصل پرواز رسيد و او ناياب شد و نگاه من ، در امتداد اُفق خيره ماند …
آري …روح اش بال هاي پرواز را از دستان پُر مِهرِ خداوند ، هديه گرفت و با چه سرعتي به سوي آسمان ها شتافت …!!!!!!!!
مرغ دلم بي تاب گشت …!
شهر ، خالي گرديد…!
در زواياي حافظه ام ، لبخندش ، ديوار تاريكِ حُزنم را به پرواز درآورد…!
اي كاش، روياي پرواز، نداشت…!
اي كاش ، به چشمانِ غبارآلود شيرين ، نمي نگريستم …!!!!
چشماني كه خراب ميخانه ي گيسوان دخترش بود…!
مادري كه، ديگر روياي پرواز نداشت …!!!
مادري كه شروع به چيدن پرهايش نمود… تا بر اين بالش ، خواب ديگري ببيند….
بيدار شو گل من …صبح ات بخير ان