یکی از تفریحات همیشگی من مرتب کردن کتابخانه ام بود. همه ی کتاب های، کتابخانه ام را بیرون آوردم و میخواستم مرتب شان کنم. کتاب هایم را یکی یکی دوباره داخل قفسه ها می گذاشتم و مرتب شان می کردم.هر بار که چشمم به کتاب هایی می افتاد که قبلا آن ها را خوانده بودم، یاد لحظاتی می افتادم که آن ها را بو می کردم و می خواندم و کلمه به کلمه اش را لمس می کردم. نام هر کتاب برایم تصویری در ذهنم می آفرید. کیمیاگر و مغازه خودکشی را کنار هم گذاشتم. یک بار دیگر قلعه حیوانات را باز کردم و ورقه هایش را بوییدم.کتابی داشتم به اسم لحظه جاوید من خیلی دوستش داشتم ورقه هایش کاهی بود و من قشنگ با سر انگشتانم لمس شان می کردم. همه را یکی یکی سر جایشان گذاشتم تا به شازده کوچولو رسیدم. یادم می آید زمانی از کتاب شازده کوچولو بدم می آمد اما تا آن روز هفت بار خوانده بودمش.
کتاب را باز کردم، صفحه اولش نوشته بود به وقت بوسه گاه. کمی سرم گیج رفت انگار ضربه محکمی به سرم خورده بود و حس خوبی که توام با ناراحتی بود، حالم را دگرگون کرد. دوباره ورق زدم، صفحه بعد آن نوشته بود «به عمیق ترین احساسات جهان».
چند صفحه بیشتر ورق زدم، و دیدم نمی توانم درست ببینم، کمی چشمانم را با دستانم مالیدم و به صفحه کتاب نگاه کردم و دیدم که ورق کتاب خیس شده، چشمان من هم تر بود.
کتاب را محکم بستم و سر جایش گذاشتم، صدای گوشی ام را شنیدم و رفتم ببینم چه خبر است. دیدم برایم پیام آمده، نوشته بود، امروز ساعت ۱۸ میخواهم برایت رز بچینم. پیام دادم کجا؟ نوشت: پشت نیمکت آبی رنگ.
می دانستم منظورش چیست. دیگر به او پیام ندادم، می خواستم تا اتاقم را مرتب کنم و آماده شوم که بیرون بروم. بروم بشینم روی نیمکت آبی رنگ.سه ساعت بیشتر وقت نداشتم. کتاب ها را سر جایشان گذاشتم، رفتم دوش گرفتم و لباس هایم را پوشیدم. شلوار کتان مشکی، دورس سفید و سویشرت بیسبالی سفید مشکی. هنوز دو ساعت وقت داشتم ولی می خواستم زود آماده شوم. زمان زیادی داشتم کمی موسیقی گوش کردم و بعد از آن یک فنجان قهوه خوردم.نمی دانم چرا مضطرب بودم و عجله داشتم، شاید به خاطر قهوه بود یا شایدم هیجان قبل دیدار.
دیگر نخواستم منتظر ساعت ۱۸ باشم و خیلی زود کفش هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم و به پارک رسیدم، صندلی آبی را دیدم و رفتم که بنشینم آنقدر عجله داشتم که تند تند زدن قلبم با نفس نفس زدنم حس غریبی برایم ایجاد کرده بود. داشتم به نیمکت آبی می رسیدم که تپق زدم اما بالاخره رسیدم و منتظر ماندم. منتظر موهای طلایی، که دوست داشتم زود تر ترکیبش را با چشم های قهوه ای ببینم. یک ساعت مانده بود، قبلا همیشه دیر می کرد.می دانستم باز هم قرار است دیر بیاید.
کمی گذشت و داشتم اطرافم را می دیدم که ناگهان کسی از پشت سر چشمانم را گرفت. دستان لطیفی داشت، فهمیدم دلوین است. صدایش را کلفت کرد و گفتم نکن، دستت را بردار. اما او اذیت می کرد. بالاخره هر چه بود دستانش را برداشت.
گفتم امروز کتاب هایم را مرتب کردم، گفت: چه خوب
گفتم می دانی از امروز دویصت و پنجاه و یک روز از بوسه گاه می گذرد. دستانم را گرفت و گفت: آره روز خوبی بود که زندگیم را در دست گرفت.
ادامه داد تو عمیق ترین احساسات من هستی. نمی خواهم تو را از دست بدهم آرتین. گفتم: باشه، اما تو قرار بود برای همیشه از ایران بروی. گفت: نه من تو را ترک نمیکنم گفتم پس با من ازدواج میکنی؟
گفت: آره
نتوانستم خودم را کنترل کنم زود بغلش کردم و قرار شد ازدواج کنیم.