تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

از اربعین تا شاهچراغ

نویسنده: فرشته رفیعی

فردا اربعین است. بعد از سه سال مهمان امام رضا شده­ام .دل توی دلم نیست .خوشحالم و سبکبال… تازه جاگیر شده­ایم و فقط یک نماز مغرب و عشا را در حرم خوانده­ام. می خواهم زود بخوابم که از نماز صبح حرم جا نمانم . با عجله سنگفرش های خیابان امام رضا را طی می­کنم. صبح اربعین است .یاد شهید نوید صفری می­افتم .تازه کتابش را خوانده­ام. به دلم می‌افتد که از باب الجواد وارد شوم به نیت و عشق شهید اربعین!

با ذوقی عجیب از خادم جلوی درب میپرسم باب الجواد اینجاست؟با لبخندی شیرین بله تحویلم می­دهد و من دیگر حساب قدم هایم را ندارم . نماز می­خوانم و بعد از زیارت روبروی ایوان طلا روبه­روی آقا می­نشینم. هیچ نمی­گویم البته به زبان! گفته­هایم از چشم هایم می بارد. بند نمی­آید.الکی که نیست سه سال حرف است . ناگفته هاست از هزار و یک درد… غصه… شادمانی… شوق… امید… عشق… ساعت­ها گذشته است و همچنان رو به روی ایوان طلا نشسته ام. نمی توانم دل بکنم انگار با تمام سفرهای عمرم فرق دارد. آرامشی دارد وصف‌ناشدنی! انگار از ذره ذرۀ فضا عشق دریافت می کنم .حالم خوبِ خوب است .روی ابر­هایم… اغراق نیست واقعیتی شیرین است حتما شما هم بارها روبروی ضریح نشسته‌اید و روی ابرها قدم زده اید .درست است؟!

راه می­افتم .در راه یک تسبیح ام البنین می­خرم. نرسیده به هتل و صبحانه خورده و نخورده دلم دوباره هوای حرم دارد . مگر چند روز اینجا هستم که در هتل بمانم؟ دوباره راه می­افتم دوباره روبروی ضریح می­نشینم .دوباره چشمانم حرف می­زنند. بلند می­شوم تمام حرم را بارها و بارها قدم زده ام . نفس کشیده ام . لمس کرده­ام. صحن گوهرشاد را طور دیگری دوست دارم. می­نشینم در ایوان مقصوره و تکیه می­دهم به سنگ­های خنک و خستگی پیاده­روی ام در می­رود. زیارتنامه می­خوانم و دعا می­کنم . یکهو افکاری در سرم می چرخد که علتش را نمیدانم . غرق آشوب شده­ام. صدای مداحی قایقی می­شود برای نجاتم . چه قایقی زیباتر از سفینه النجاه آقایم.”یاحسین “جمعیت بلند است و من همچون قطره ای به دریا می پیوندم.

قطار مشهد-تهران تا دقایقی دیگر حرکت می کند و باید برای آخرین بار از دور سلام بدهم و خداحافظی کنم .می­روم اما مطمئنم تکه هایی از قلبم همینجا باقی می­ماند.

دوباره روزمرگی شروع شده .خبرهای متفاوتی می رسد. اینستا پر شده است از ویدیوها و حرف­های ضد و نقیض .حالم خراب و خراب تر می شود. حال همه خوب نیست .بعد از دوسال کرونا و آموزش مجازی امسال مدارس حضوری است. باید پر از انرژی و امید و انگیزه باشم . باید پرتوان شروع کنم. باید حواسم را جمع کنم .اوضاع پیچیده شده است .عزیزان دلم را می­بینم. درس ها را شروع می­کنیم .از زیبایی و قدرت خداوند مهربان می­خوانیم .از زبان فردوسی و سعدی وصف شگفتی های آفرینش را می شنویم و به ساعت های کلاسمان رنگ می­پاشیم.رنگ شادی و نشاط رنگ آرزو و هدف اما سیاهی در خیابان­ها­ی واقعی و کانال­ها­ی مجازی همچنان در جریان است. شعار زن زندگی آزادی سر می دهند اما هرچه زندگیست را مختل کرده اند. هرچه آزادیست را محدود کرده اند. عزیزکانم گاهی ترسیده‌اند و گاهی در اثر نارضایتی و برداشتی منفی عصبی شده اند و حرف­هایی می زنند که خودشان هم دقیق نمی دانند چه می‌گویند و چه می­خواهند! بعضی از سر هیجان نوجوانانه هشتگ­های مجازی را بر روی میز و نیمکت و دیوارکلاس هم آورده‌اند و می­گویند و می خندند!!! بعضی دیگر اما ناراحت هستند و دوست ندارند که حرفی بشنوند. دسته­ای هم کم حرف شده اند و به فکر فرو رفته اند…

و من نمیدانم که چه کنم؟ از کجا بگویم؟ از چه بگویم ؟چگونه از ابراهیم هادی ها و چمران ها برایشان بگویم که باور کنند. بشناسند .علاقه مند شوند. پیامشان را بشنوند و دلهای پاک و نورانی­شان را ببازند در این مسیر . غصه می­خورم از کاستی هایم… از کاستی هایمان که چه­کرده‌ام و چه کرده ایم که برای اثبات خورشید باید دلیل بیاوریم! مگر نه اینکه شهدا خورشیدند. مگر نه اینکه راه می نمایاند . مگر نه اینکه کافیست تا ابرهای سیاه دل را کنار زد تا درخششان وجودت را بربایند.

روزها می­گذرد و تنها پناهم سجاده است و تسبیح ام البنین. فکر نمی­کردم به فاصلۀ کوتاهی بعد از آرامشی مطلق درگیر چنین آشوبی شوم . تسبیح می‌اندازم و از صمیم دل دعا می کنم که ختم به خیر شود این غوغا. لاله هایی دانه دانه پرپر می شوند. کنار پیاده­رو… روی سنگ فرش خیابان…در حین انجام وظیفه و دفاع از امنیت و جان و ناموس هموطنانشان! هر روز کربلایی است . هر روز روضه ای تازه می­خواهد. هر روز علی اکبر ها و عباس هایی اقتدا می کنند به سرور­شان حسین و جلو می روند. بدون ترس ، بدون عقب نشینی. با شوق شهادت… مفهومی که دشمن با آن بیگانه است.هرچه قدرهم صدایش را کلفت کند و بلندتر داد بزند و سوار بر غول رسانه اش بخواهد که بتازد اما طبلی تو خالی است . بی پشتوانه است . چون حسینی ندارد که مقتدایش باشد.

اوضاع کمی آرام تر شده. به ایدۀ نویی فکر می کنم که این هفته در کلاس اجرا کنم. کارهای خانه را کرده‌ام و یکهو دلم میخواهد اسپند دود کنم . چشمم به بستۀ سوغاتی که از مشهد خریده بودم می­افتد. هدیۀ آقای فروشنده” …خانم اینم تبرکی ما به شما… اسفند حضرتیه… چهارشنبه ها هم روز زیارتی آقا ست.”امروز چهارشنبه است و تصادف این اتفاق ها را دوست دارم . هرچه مرا به یاد مشهدالرضا بیندازد دوست دارم. حالم خوب می­شود .خیلی خوب…

کمک می خواهم از خودش،صدایش می کنم با زبان ناتوانم…بوی اسپند شیدایم کرده . در خانه چرخ میزنم و اشک میریزم و زیر لب زمزمه می­کنم ” رضا جانم رضا …رضا جانم رضا…”

نزدیک غروب است. خبری شوکه کننده همه جا پر شده است. “حمله تروریستی به حرم شاهچراغ شیراز …”یا امام رضای غریب خودت به فریادمان برس .

در دلهایمان انار پاره می­شود. تکه تکه و ذره ذره وجودمان درد می­کند . احساساتی توامان داریم. گاهی سرشار از خشم و غضب­ایم و گاهی مملو از غصه و اندوه . حال یک ایران خراب است از قهقهه های مستانۀ شیاطین!!!

درد آرتین کوچکم، درد تنهایی اش ،درد آغوش خونین مادری که آخرین پناهگاه فرزندش بود، درد جوانی نخبه که پر کشید تا زین پس برای ملکوتیان قرآن بخواند… دردهایی که تازه اند تا ابد هم تازه می مانند…

در میان غم عجیب شهدای شاه چراغ یک ویدیوی چند دقیقه­ای قلبم را به آتش می­کشد. نوجوانی نورسته ،لاغر اندام ،پیراهن چهارخانۀ روشنی به تن، پلاستیک کفش­هایش به دست تنها و مضطرب راهروها را می چرخد. نگران است و نمی­داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. با موج جمعیت به عقب برمی­گردد و به ناگاه روی مرمرهای کف حرم می‌افتد.آن حرامی پلید ازپشت شکارش کرده است. جوی های کوچکی از خونش راه می افتند و با رگه های سرخ مرمر کف حرم دوست می شوند. زبان می‌گشایند و از آن‌ها می‌خواهند که مظلومیت و بی‌گناهی صاحب خون را جار بزنند. برای همیشه نقش کنند خون به ناحق ریخته شدۀ این نوجوان را . برای همیشه این خون بجوشد و صدای الله اکبر هایی باشد که موقع مکبر بودن اش در مسجد محله­شان سر داده . الله اکبر هایی که فریاد بزنند حقانیت این دین و مذهب و انقلاب را . الله­اکبرهایی که بازگویند قصه ناتمام محمدرضا را . بگوید از آرزوی معلم شدن اش. بگوید از کتاب­های کنکوری که خرید ولی هیچ وقت نشد که حلشان کند. بگوید از مادرش که بیمار بود و پسر برای عرض حاجت به محضر آقا احمد بن موسی آمده بود. بگوید از نجابت و پاکی و خلوص­اش.  بگوید از چهارشنبه های قرارش از نذری که ناتمام ماند. بسراید از عشقی ناتمام که او را برد… عشقی که به تمام عشق­ها می­ارزد…عشق به قطب عالم امکان !

جوی های کوچک خون حالا بیشتر شده بودند و همچنان داشتند برای رگه­های سرخ مرمر وصیت می­کردند و قول می­گرفتند که چیزی را از قلم نیندازند. اما این بار دل سنگ هم سوخته بود. اشک سنگ هم در می­آمد از اینهمه وحشی‌گریِ شیطانی! سنگ قول داد که امانت دار خوبی باشد. قول داد که به همه بگوید “محمدرضا­ی کشاورز” که بود و چگونه مظلومانه و بیگناه پر کشید و شد معلمِ تمام معلمان!

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.