فردا اربعین است. بعد از سه سال مهمان امام رضا شدهام .دل توی دلم نیست .خوشحالم و سبکبال… تازه جاگیر شدهایم و فقط یک نماز مغرب و عشا را در حرم خواندهام. می خواهم زود بخوابم که از نماز صبح حرم جا نمانم . با عجله سنگفرش های خیابان امام رضا را طی میکنم. صبح اربعین است .یاد شهید نوید صفری میافتم .تازه کتابش را خواندهام. به دلم میافتد که از باب الجواد وارد شوم به نیت و عشق شهید اربعین!
با ذوقی عجیب از خادم جلوی درب میپرسم باب الجواد اینجاست؟با لبخندی شیرین بله تحویلم میدهد و من دیگر حساب قدم هایم را ندارم . نماز میخوانم و بعد از زیارت روبروی ایوان طلا روبهروی آقا مینشینم. هیچ نمیگویم البته به زبان! گفتههایم از چشم هایم می بارد. بند نمیآید.الکی که نیست سه سال حرف است . ناگفته هاست از هزار و یک درد… غصه… شادمانی… شوق… امید… عشق… ساعتها گذشته است و همچنان رو به روی ایوان طلا نشسته ام. نمی توانم دل بکنم انگار با تمام سفرهای عمرم فرق دارد. آرامشی دارد وصفناشدنی! انگار از ذره ذرۀ فضا عشق دریافت می کنم .حالم خوبِ خوب است .روی ابرهایم… اغراق نیست واقعیتی شیرین است حتما شما هم بارها روبروی ضریح نشستهاید و روی ابرها قدم زده اید .درست است؟!
راه میافتم .در راه یک تسبیح ام البنین میخرم. نرسیده به هتل و صبحانه خورده و نخورده دلم دوباره هوای حرم دارد . مگر چند روز اینجا هستم که در هتل بمانم؟ دوباره راه میافتم دوباره روبروی ضریح مینشینم .دوباره چشمانم حرف میزنند. بلند میشوم تمام حرم را بارها و بارها قدم زده ام . نفس کشیده ام . لمس کردهام. صحن گوهرشاد را طور دیگری دوست دارم. مینشینم در ایوان مقصوره و تکیه میدهم به سنگهای خنک و خستگی پیادهروی ام در میرود. زیارتنامه میخوانم و دعا میکنم . یکهو افکاری در سرم می چرخد که علتش را نمیدانم . غرق آشوب شدهام. صدای مداحی قایقی میشود برای نجاتم . چه قایقی زیباتر از سفینه النجاه آقایم.”یاحسین “جمعیت بلند است و من همچون قطره ای به دریا می پیوندم.
قطار مشهد-تهران تا دقایقی دیگر حرکت می کند و باید برای آخرین بار از دور سلام بدهم و خداحافظی کنم .میروم اما مطمئنم تکه هایی از قلبم همینجا باقی میماند.
دوباره روزمرگی شروع شده .خبرهای متفاوتی می رسد. اینستا پر شده است از ویدیوها و حرفهای ضد و نقیض .حالم خراب و خراب تر می شود. حال همه خوب نیست .بعد از دوسال کرونا و آموزش مجازی امسال مدارس حضوری است. باید پر از انرژی و امید و انگیزه باشم . باید پرتوان شروع کنم. باید حواسم را جمع کنم .اوضاع پیچیده شده است .عزیزان دلم را میبینم. درس ها را شروع میکنیم .از زیبایی و قدرت خداوند مهربان میخوانیم .از زبان فردوسی و سعدی وصف شگفتی های آفرینش را می شنویم و به ساعت های کلاسمان رنگ میپاشیم.رنگ شادی و نشاط رنگ آرزو و هدف اما سیاهی در خیابانهای واقعی و کانالهای مجازی همچنان در جریان است. شعار زن زندگی آزادی سر می دهند اما هرچه زندگیست را مختل کرده اند. هرچه آزادیست را محدود کرده اند. عزیزکانم گاهی ترسیدهاند و گاهی در اثر نارضایتی و برداشتی منفی عصبی شده اند و حرفهایی می زنند که خودشان هم دقیق نمی دانند چه میگویند و چه میخواهند! بعضی از سر هیجان نوجوانانه هشتگهای مجازی را بر روی میز و نیمکت و دیوارکلاس هم آوردهاند و میگویند و می خندند!!! بعضی دیگر اما ناراحت هستند و دوست ندارند که حرفی بشنوند. دستهای هم کم حرف شده اند و به فکر فرو رفته اند…
و من نمیدانم که چه کنم؟ از کجا بگویم؟ از چه بگویم ؟چگونه از ابراهیم هادی ها و چمران ها برایشان بگویم که باور کنند. بشناسند .علاقه مند شوند. پیامشان را بشنوند و دلهای پاک و نورانیشان را ببازند در این مسیر . غصه میخورم از کاستی هایم… از کاستی هایمان که چهکردهام و چه کرده ایم که برای اثبات خورشید باید دلیل بیاوریم! مگر نه اینکه شهدا خورشیدند. مگر نه اینکه راه می نمایاند . مگر نه اینکه کافیست تا ابرهای سیاه دل را کنار زد تا درخششان وجودت را بربایند.
روزها میگذرد و تنها پناهم سجاده است و تسبیح ام البنین. فکر نمیکردم به فاصلۀ کوتاهی بعد از آرامشی مطلق درگیر چنین آشوبی شوم . تسبیح میاندازم و از صمیم دل دعا می کنم که ختم به خیر شود این غوغا. لاله هایی دانه دانه پرپر می شوند. کنار پیادهرو… روی سنگ فرش خیابان…در حین انجام وظیفه و دفاع از امنیت و جان و ناموس هموطنانشان! هر روز کربلایی است . هر روز روضه ای تازه میخواهد. هر روز علی اکبر ها و عباس هایی اقتدا می کنند به سرورشان حسین و جلو می روند. بدون ترس ، بدون عقب نشینی. با شوق شهادت… مفهومی که دشمن با آن بیگانه است.هرچه قدرهم صدایش را کلفت کند و بلندتر داد بزند و سوار بر غول رسانه اش بخواهد که بتازد اما طبلی تو خالی است . بی پشتوانه است . چون حسینی ندارد که مقتدایش باشد.
اوضاع کمی آرام تر شده. به ایدۀ نویی فکر می کنم که این هفته در کلاس اجرا کنم. کارهای خانه را کردهام و یکهو دلم میخواهد اسپند دود کنم . چشمم به بستۀ سوغاتی که از مشهد خریده بودم میافتد. هدیۀ آقای فروشنده” …خانم اینم تبرکی ما به شما… اسفند حضرتیه… چهارشنبه ها هم روز زیارتی آقا ست.”امروز چهارشنبه است و تصادف این اتفاق ها را دوست دارم . هرچه مرا به یاد مشهدالرضا بیندازد دوست دارم. حالم خوب میشود .خیلی خوب…
کمک می خواهم از خودش،صدایش می کنم با زبان ناتوانم…بوی اسپند شیدایم کرده . در خانه چرخ میزنم و اشک میریزم و زیر لب زمزمه میکنم ” رضا جانم رضا …رضا جانم رضا…”
نزدیک غروب است. خبری شوکه کننده همه جا پر شده است. “حمله تروریستی به حرم شاهچراغ شیراز …”یا امام رضای غریب خودت به فریادمان برس .
در دلهایمان انار پاره میشود. تکه تکه و ذره ذره وجودمان درد میکند . احساساتی توامان داریم. گاهی سرشار از خشم و غضبایم و گاهی مملو از غصه و اندوه . حال یک ایران خراب است از قهقهه های مستانۀ شیاطین!!!
درد آرتین کوچکم، درد تنهایی اش ،درد آغوش خونین مادری که آخرین پناهگاه فرزندش بود، درد جوانی نخبه که پر کشید تا زین پس برای ملکوتیان قرآن بخواند… دردهایی که تازه اند تا ابد هم تازه می مانند…
در میان غم عجیب شهدای شاه چراغ یک ویدیوی چند دقیقهای قلبم را به آتش میکشد. نوجوانی نورسته ،لاغر اندام ،پیراهن چهارخانۀ روشنی به تن، پلاستیک کفشهایش به دست تنها و مضطرب راهروها را می چرخد. نگران است و نمیداند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. با موج جمعیت به عقب برمیگردد و به ناگاه روی مرمرهای کف حرم میافتد.آن حرامی پلید ازپشت شکارش کرده است. جوی های کوچکی از خونش راه می افتند و با رگه های سرخ مرمر کف حرم دوست می شوند. زبان میگشایند و از آنها میخواهند که مظلومیت و بیگناهی صاحب خون را جار بزنند. برای همیشه نقش کنند خون به ناحق ریخته شدۀ این نوجوان را . برای همیشه این خون بجوشد و صدای الله اکبر هایی باشد که موقع مکبر بودن اش در مسجد محلهشان سر داده . الله اکبر هایی که فریاد بزنند حقانیت این دین و مذهب و انقلاب را . اللهاکبرهایی که بازگویند قصه ناتمام محمدرضا را . بگوید از آرزوی معلم شدن اش. بگوید از کتابهای کنکوری که خرید ولی هیچ وقت نشد که حلشان کند. بگوید از مادرش که بیمار بود و پسر برای عرض حاجت به محضر آقا احمد بن موسی آمده بود. بگوید از نجابت و پاکی و خلوصاش. بگوید از چهارشنبه های قرارش از نذری که ناتمام ماند. بسراید از عشقی ناتمام که او را برد… عشقی که به تمام عشقها میارزد…عشق به قطب عالم امکان !
جوی های کوچک خون حالا بیشتر شده بودند و همچنان داشتند برای رگههای سرخ مرمر وصیت میکردند و قول میگرفتند که چیزی را از قلم نیندازند. اما این بار دل سنگ هم سوخته بود. اشک سنگ هم در میآمد از اینهمه وحشیگریِ شیطانی! سنگ قول داد که امانت دار خوبی باشد. قول داد که به همه بگوید “محمدرضای کشاورز” که بود و چگونه مظلومانه و بیگناه پر کشید و شد معلمِ تمام معلمان!