مادر جان امروز ارتمیس هنگام نگریستن به ماه نام پدربزرگ را با خودش زمزمه میکرد. اخر ماه چه ربطی به پدر بزرگ دارد که این ها هربار که به ان نگاه میکنند از او یاد میکنند؟ ارتمیس میگوید که قلب پدربزرگ هم مانند این ماه درخشان بود و بعد از مرگ او حتی درخشش ماه نیز بیشتر شده است. اول از همه باید بگویم که نام پدربزرگ عزیز من آرقون بود و معنای ان هیچ ربطی به ماه ندارد. دوما چرا ارتمیس انقدر به تو توصیه میکند که مرا از اقاقیا دور نگه داری تا نکند یکوقت مهرش به دلم بنشیند؟
ارتمیس چیزی میداند که تو نمیدانی. او نمیخواهد که تو تا ابد دل در گرو فرد اشتباهی بدهی. ان ها به تازگی نزد ما امدند و ما ان ها را نمیشناسیم.
_چه چیزی میداند؟
ولگا لبخند ملیحی به ایکان زد و گفت: بال های سفید و دلربایت را بگشا و با من بر فراز این اسمان بلورین پرواز کن تا حقیقت را برایت تعریف کنم.
ایکان گفت به کجا میرویم؟
_به رود ولگا
_ولگا؟ این که نام توست مادر.
ولگا لبخند مرموزانه ای زد و به ایکان گفت: من نمیدانم این هوش برجسته را از کی به ارث بردی؟ از کجا فهمیدی که ناممان یکی است؟
ایکان خندید و از مادرش پرسید: این تشابه اسمی نیز مربوط به داستان پدربزرگ است؟
_بله شکلات شیری من.
ان دو بالاخره به رود ولگا رسیدند. ولگا از ایکان خواست تا در جنوب رود ولگا فرود بیایند چرا که قسمت های شمالی ان منجمد شده بود. بر روی اب اسمانی رنگ ولگا فرود امدند و ولگا شروع کرد به فاش کردن رازی مرموز که دانستن ان چهره حقیقی و تلخ زندگی را برای ایکان اشکار میکرد.
_ ایکان عزیزم پدربزرگ و مادر بزرگ نازنینت در این مکان اواز عشق سر دادند و قلب های دلربلایشان را به هم هدیه دادند.
_چقدر دلنشین و دوست داشتنی. صبر کن ببینم مگر ما هم میتوانیک اواز بخوانیم.
_بله عزیرکم. ما دو بار در طول زندگی اواز میخوانیم. هر دو اواز عشق هستند. تو اکنون ماجرای اواز اول را میدانی اما دومی را نه. پس خوب گوش کن تا رازی را که تا امروز از تو پنهان کردم را بفهمی. پدربزرگ و مادر بزرگ هر سال در ابان ماه به ولگا می امدند تا یادی از اولین دیدارشان کنند. در ان سال ناشاد و نحس ورود ما و قومی قبیح و خرافاتی هم زمان بود. ان ها به دنبال قوی مادری میگشتند تا برای رفع خشکسالی زادگاهشان قربانی کنند. به هر تلاشی که بود مادربزرگ نازنینت را به سمت شمال ولگا بردند. ان ها با من و پدر کاری نداشتند. مادر بیچاره ی مرا به تنه درختی بستند و همگی دورش رقصیدند. بعد هر کدام زخمی بر بدنش میزد. با هر زخم پدرم در خود میپیچید و میخواست برود و نجاتش دهد اما نمیتوانست. ان ها تهدیدش کرده بودند که اگر جلو برود مرا نیز میکشند. بدن مادرم غرق خون بود اما ان ها همچنان بدن بی جان و نحیفش را میزند. در اخر ان مرد حیوان صفت قلبش را بیرون کشید و در صندوقچه ای از جنس طلا گذاشت تا به شهر نحسشان ببرند. بعد بدن نحیفش را به روی دریاچه منجمد ولگا انداختند. پدر بزرگ بوسه ای بر گونه های خونین مادربزرگ زد و بدن نحیفش را بلند کرد تا به جنوب ولگا برود. مکانی که اولین بار عاشق مادربزگت شده بود. اولین برخوردم با ارتمیس همینجا بود. بالهایم غرق در خون مادر، گوش هایم مست اواز پدر و قلبم به طرز بیمارگونه ای غمگین بود. پدرم اخرین نفس هایش را همینجا و در اغوش من کشید. اگر ارتمیس نبود معلوم نبود که چه بر سر دختر تنهایی مانند من در این جنگل وحشی می امد. من ارتمیس را از بن وجودم دوست دارم. او انتقام خون خانواده ام را از ان قوم وقیح و خرافاتی گرفت و مرا نزد خود برد. نام پدربزگت ایکان بود و نام آرقون را ارتمیس بعد از مرگش برایش گذاشت. به نظر او صدای اواز پدربزرگت همچون سازی دلنشین است. او جسد بی جان پدربزرگت را در کنار بدن مادربزرگت ارغوان دفن کرد. هنگام مرگ قلب پدربزرگت چون ماهی درخشان همه جا را روشن کرده بود. ارتمیس ما را به سرزمینی برد که تا حالا پای هیچ قویی به ان باز نشده بود. ما اصل و نسبمان مال شهری که ساکنش هستیم نیست . الان جواب همه سوال هایت را گرفتی. پس بگو اواز دوم ما چه زمانی است؟
ایکان با صدایی مملو از ناشادی و غم گفت: هنگام مرگ؟
_بله زیبای من. ما از جام شراب عشق یکبار مینوشیم و تا مرگ مست همان یک جرعه میشویم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
ارقون اشتباه تایپی بود. منظورم ارغون بود