هرگز فکرش را نمی کردم یه شب یلدا خاطره انگیزترین شب یلدای زندگیم بشه . عموها و عمهها با زاد ولدشان جمیعاً سی و هفت نفر می شدیم.که در پذیرایی کوچک مادرجون به زور جا شده بودیم . یک دفعه وسط آن شلوغی عموی بزرگم همه را دعوت به سکوت کرد.
– یک لحظه! یک لحظه! سکوت رو رعایت کنید. نوبت حافظ و فال گرفتنه. کی فال میخواد؟!
همه برای فال گرفتن دست شان را بالا بردند.
عمو علی گفت: “کلاً متاهلها برن کنار. چون واسشون فال نمی گیرم .مجردها بیان وسط. فال یلدای امشب مال مجرداست.”
خب اولین فال مال آقا مهدی.
مهدی از خجالت بلندشد و به سرعت سمت آشپزخانه دوید و گفت: ” بابا من رفتم ظرف بشورم. فال نمیخوام.”
عمو علی خندید و اشاره به سارا کرد.
– سارا جون! تو نیت کن عزیزم.
سارا در حالی که داشت پوست سیب را می گرفت گفت:
-من نیت ندارم.
– خب من خودم واست حافظ باز می کنم. ببین سارا، چقدر قشنگ حافظ گفته.
صدای خنده همه بلند شد.
– نخندید! عه! گفته یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور. عموجان ناراحت نباش. همون آدمی که دوست داری، پولدار باشه و تو رو ببره اون ور آب، حافظ می گه به زودی میآد خواستگاریت. به!به!
– قبول عمو. اگه نیومد چیکارت کنم؟!
عموعلی حافظ را بست و گفت:
_گردنم رو بزن.
سارا در حالی که سیب قاچکرده اش را می گذاشت دهانشگفت:
– نه، گردن نه. من اهل گردن زدن نیستم. ماشینت رو بهم بده.
– چشم.
زن عمو از جا بلند شد دست به کمر گذاشت و گفت : “بشین ببینم. تو هم انگار از کیسه خلیفه میبخشی.”
خلاصه بحث به خنده و شلوغ کاری افتاد.
عمو گفت: “ساکت! حالا میخوام فال الناز عزیزم رو بگیرم.”
من لبخندی زدم و گفتم: “نه عموجان. من فال نمیخوام.”
– نه نداره! فال رو که باید بگیرم، اون هم چه گرفتنی. ببین داره میگه سلامی چو بوی خوش آشنایی. عمو حافظ داره میگه یه ازدواج فامیلی خیلی خوب داری. طرف از فامیلهای نزدیکه. خیلی هم پسر خوبیه. تصمیمش رو هم واسه ازدواج با تو گرفته و اصلاً نخوای بهش جواب منفی بدیا. به زودی زود می آد خواستگاری. مبارکه. حسابی هم مبارکه.
من هم سرم را پایین انداختم و لبخند زدم. تاحدودی منظور عمو را فهمیدم.
آن شب با شوخی های عموعلی و نگاه های عاشقانه مهدی گذشت. تا اینکه هفته بعد برای خواستگاری از من به خانه ما آمدند.
همان شب عمو علی گفت:”دیدی چقدر زود حافظ جواب داد. عموت فالش حرف نداره.”
پدر من هم به شوخی گفت: “داداش شغل خوبیه ها. نون و آب داره توش.”
عمو هم با خنده گفت: “نه. فقط شب یلدا فال خوب در میآد. روزهای دیگه این جوری جواب نمیده.”
این شد که فال عمو به قول خودش به خوبی خوشی تعبیر شد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
به نظر من داستان بسیار قشنگ و زیبا بوددر عین سادگی ،خواننده را جذب میکرد تا ادامه دهد ولی به نظر من آخرش را میتوانستی بهتر تمام کنی ولی در کل بسیار خوب بود