یلدای زیبایی ها سلام
پایان بی پایانی ها سلام
اندوه بی آواز ها سلام؛
آمده ای، صدای قدم هایت آهنگ ایستان ظلمت خزان است در پهنه ی روشنای مخمل سفید آسمان. میراثی از باور فرزند آفتاب بودنی، یل بی همتای کوبنده ی هجران گل بوته های نزار فارغ از کور سوی امیدی.
آمدنت به مبارک باد آن چکاوک عاشق، آن فریاد خاموشی است که در دل تاریکی ها، زیر خروار ها نامردمی به ویرانه ها، سربرگ حیات را نوید می دهد.
سور شامگاهی تو، بیدار باش یک نفس زیستن است، فصل احیای مردگان طوفان بی پناهی ها. آمدنت نوریست در پهن دشت به غبار نشسته از جور زمان.
کوله بارت رسالتی دارد که من از نیاکانم به یادگار ستانیده ام، در کنار خوان پر تنعم دیدارت، گاهواره ی تولدت را با دیوان خواجه ی پر راز شیراز، نقشی از جنس عشق به یکتای ازلی خواهم زد و با نوای شاهنامه خوانان، غرور و غیرت پور دستان را منزلگه یاران به منزل نرسیده خواهم ساخت…
و آن گاه من با تو زاده خواهم شد، با تو خواهم زیست و با تو رهسپار نور خواهم شد.
با قدقامتت، به قامت فرزندان رشیدت بوسه ی مهر خواهم زد و سجاده ام را زیر باران نگاهت، رو به سوی قبله گاه هستی بخش، مأمن قلب نا آرامم خواهم ساخت و از مولایم فرجش را در دل های به تاراج رفته از هول فرداهای نامعلوم، خواهم خواست.
انارستان ها، یاقوت های قرمز و سفیدشان را سنگ فرش حضورت ساخته اند و هندوانه ها، سرخی وجودشان را در طبق هایی از اخلاص،
شیرینی خنده های گرم محافل پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هایی ساخته اند که گاه در قابی سرد اما پر نور و امید، کرسی های یلدایی را همچنان خاطره آمیز با تسبیح های به ذکر نشسته شان، نثار چشمان پر فروغ و دل های خوشحال فرزندانشان می سازند.