اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

مفقودی

نویسنده: پانته‌آ فوشریان

بی بی محمد حسین را دور چارقد سفیدش پیچیده بود پاهای سفید کوچولویش از چارقد بیرون زده بود البته باید سر فرصت انگشتانش را میشمردم که یک وقت مثل من شش انگشتی نباشد و بعدا باعث دردسرش بشود . من و زهرا و معصومه دنبال بی بی راه افتاده بودیم من گیوه های آقاجان را پوشیده بودم و زهرا دمپایی های خانم جان را لنگه به لنگه پوشیده بود معصومه هم که مثل همیشه پابرهنه پشت ما راه افتاده بود و وسط نق نقش نفس عمیق میکشید و فین فین میکرد .من بلند بی بی را صدا کردم که برگردد و ما سه تا را پشت سرش ببیند ولی بی بی مشغول قربان صدقه رفتن پسر تازه وارد خانه‌ی آقاجان بود .خب حق داشتند که گوساله بکشندو مشتلق بدهند،آخر محمد حسین بعد از سه تا دختر کورو کچل دنیا آمده بود . من که کچل نبودم البته موهایم آنقدر پرپشت بود که وقتی خانم جان شانه میزد دردم میگرفت و میگفتم آخ ،خانم جان هم با همان شانه پس کله ام میزد و میگفت بنشین دختر دادو قال نکن که نگم آقاجان فردا موهایت را ماشین کند.
زهرا از من کوچکتر بود نه خیلی ،کمی . او هم موهایش مثل آفتاب کله ی صبح چشم را میزد از بس طلایی بود،چشمهایش هم رنگ موهایش بود از من انصافا خوشگلتر بود .معصومه هم از ما دوتا زیباتر اما نق نقو بودو با گولزنک ساکتش میکردیم با اینکه دیگر سه ساله بود و چیزی نمانده بود مثل ما بزرگ شود.
داشتم میگفتم آنقدر داد زدم تا بی بی محمد حسین را به ما نشان داد ،کپ آقاجان بود فقط ریش و سبیل نداشت با اینکه دلم نمی‌خواست برادر داشته باشم و دیگر کسی به ما محل ندهد اما دلم برایش غنج رفت . زهرا و معصومه هم ذوق کرده بودند. چند روزی خانه ی ما شلوغ بودو ما یواشکی میان کارها میرفتیم محمد حسین را نگاه میکردیم .انگار برادر داشتن چیز خوبی بود که آقاجان به خانم جان گفته بود اگر باز دختر بیاوری هوو سرت می‌آورم و خانم جان نذرونیاز میکرد که پسر دار شود. هوو انگار خیلی بد بود چون خانم جان بخاطرش گریه میکردالبته شبها زیر پتو اما من میفهمیدم چون صبح چشمهایش باد کرده بود.
مثل برق و باد محمد حسین بزرگ شد .دوچرخه و توپ داشت و سواددار شد .به من و زهرا و معصومه هم خواندن و نوشتن یاد داد.
هرروز بیشتر شبیه آقاجان میشد .دلم میخواست زودتر ریش و سبیل دربیاوردببینم چقدر شبیه آقاجان میشود.
اما محمد حسین هیچ‌ وقت ریش و سبیل درنیاورد ، جنگ شد آقا جان ما را برداشت برد دورتر از جنگ .
محمد حسین خواست زود بزرگ شود
جنگید.
توی جنگ گم‌شد یعنی مفقود شد .
آقاجان پیر شد خانم جان زمین گیر شد
من و‌زهرا و‌معصومه مثل همان‌روز که دوست داشتیم صورت محمد حسین را ببینیم
منتظریم برگردد با ریش و سبیل مثل آقاجان

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.