اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

یلدای ایران خانم

نویسنده: تلما میرزائی

پالتوم رو پوشیدم کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون تا برای شب یلدا خرید کنم. سر راهم گفتم یه سرم به پاساژ آزادی بزنم. برم ببینم
دوستم چی داره تازه مغازه زده بود.
باهاش تماس گرفتم آدرسو دقیق بهم داد.
از دور یه آگهی فوت دیدم چسبیده بود پشت شیشه مغازش. بدون توجه بهش وارد شدم.
_سلام ایران جون بالاخره اومدم
_سلام آرزو جون خوش اومدی
یه خرازی کوچولوی جمع و جور با کلی جوراب و گیر سر انواع دستبند و گردنبندها بافتنی و خیلی چیزهای دیگه.
گفتم به! به! مبارکه ایران جون. انشالله برات بگیره و موفق باشی. خیلی خوبه هااا.
یه مملکت جنس ریختی اینجا.
اما فکر کنم هیچ کدوم دردی از من دوا نکنه.
یهو یه آینه بلند گوشه مغازه‌اش توجهم رو جلب کرد. گفتم: ای جان فقط این آینه ات خیلی خوبه.
رفتم جلو شال سبز پالتو سفید و کفش قرمزم رو یه بررسی کردم.
ایران گفت: والله آرزو جون به قول خودت این همه جنس اینجا ریختم. اما با خودم گفتم وجود یه آینه هم تو مغازه لازمه. تا آدما خودشونو توش برانداز کنن ببینن چقدر قد کشیدن و پیر شدن و یا اینکه تونستن دوام بیارن.
یه نگاش کردم و کمی لب ورچیدم و گفتم: ایران چته ؟! خیلی تو همی! واقعاً واسه شب یلدا چیزی نداری؟!
گفت: نه هیچی. همین ها رو که می‌بینی. اما ما امسال یلدا رو جشن نمی‌گیریم.
گفتم: چرا ؟
گفت: عزادارم معلوم نیست.
گفتم نه والله ! تو که همیشه مانتوت مشکیه. قیافتم که همیشه غمگینه. از کجا میتونم تشخیص بدم.
گفت: آگهی دم در ندیدی ؟!
پسر عموم رو چهار روز پیش تو سیستان بلوچستان شهیدش کردن.
عموم بنده خدا همین یه دونه پسر رو بیشتر نداشت. مرزبان بود.
هی! دست و دل هیچکی تو فامیل ما به جشن یلدا گرفتن نمیره.
هنوز واسش زن نگرفته بودند. چه پسری مومن خوبی بود. حیف شد. بنده خدا زن عمو می‌گفت:
بهش گفتم مامان چند روز دیگه شب یلداست.
هرجور شده مرخصی بگیر بیا دور هم باشیم.
در جوابم گفته مامان اگه بدونی هر شب واسه ما اینجا شب یلداست.
اما سخت و طاقت فرسا تا صبح به پاسداری و پاسبانی از مرزهای کشور مشغولیم تا مردم بتونن تو خونه‌هاشون با خیال راحت زندگی کنند و جشن بگیرن و خوش باشند.
یهو زنگوله در مغازش به صدا دراومد.
پسری که از ریخت و ظاهرش کاملاً مشخص بود زباله جمع کنه. با یه گونی زرد در دست وارد شد.
سلام خاله ایران.
سلام عزیزم آقا امیرحسین بیا تو عزیزم.
دست کرد توی کیفش یه مقدار پول دسته شده گذاشت کف دست پسر و گفت: بیا عزیزم یه مقدارش برای تو جیبته یه مقدار دیگه هم کمی میوه و هندونه بخر ببر خونتون واسه شب یلداتون.
بعد یه پلاستیک که معلوم بود توش کلی تنقلات گذاشته بود داد دست پسر و گفت: اینم بگیر و برو به سلامت. مواظب خودتم باش.
پسر در حالی که برق شادی تو چشاش موج می‌زد تشکر کرد و رفت.
بعد ایران رو به من کرد گفت:
کمک به این بچه‌ها واسه من بهترین جشنه. اخه خیلی هاشون قدرت خرید یه هندونه خشک خالی هم ندارن.
بعد کمی صحبت ازش خداحافظی کردم و از پاساژ اومدم بیرون در حالی که تو خیابون چشم، چشم می‌کردم دنبال بچه‌های زباله جمع کن.

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.