داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

اجابت چهل سال دعا

نویسنده: علیرضا احمدی

در جوانی فقیر بودم و به هر دری زدم که کاری در خور مدرک تحصیلی­ام پیدا کنم به هر دری زدم از پنجره جواب دادند برو عمو خدا روزی تو را جای دیگر بدهد و سال­ها آن جای دیگر برای من معما شده بود جوانی هستم با مدرک تحصیلی دکترای فلسفه، جویای کار، فیش حقوقی آنچنانی که زیاد صفر داشته باشه هم نمی­خواهم چهار تا صفر داشته باشد من یه پاکت سیگار بتوانم بخرم هم کافی  است . شغل­های مختلفی را آزمایش کردم . از کارگری ساختمان تا کارگری کارواش . آجر بالا می­انداختم می­گفتند: دکتر سریعتر ، شب شد . رفتگر شده بودم : می­گفتند : دکتر سریعتر ،شب شد.  آن وقت بود که فهمیدم همه آدم­ها از شب می ترسند.  ولی برای من شب همان نعمتی بود که باعث شد بتوانم دکترای فلسفه خودم را بگیرم … نا امید از هر دری ، به آسمان روی آوردم. پیر مردی هفتاد ساله با محاسن بلند و عصای چوبی رو به من گفت: جوان بیا نزدیکم کارت دارم. به نزد آن پیر خردمند رفتم و گفت: جوان من راهی بلدم که تو را شاه جهان می­کند و بی­نیاز از مال دنیا. با خوشحالی گفتم : خدا خیرت دهد آن راه را نشان بده که عمری است به دنبال آن سرگردانم. پیر مرد دست راستش را جلو آورد و گفت: پسرم دنیا خرج دارد! یه تراول پنجاه هزار تومنی بذار کف این دست تا بهت راه رو نشون بدم. من هم از جیبم تمام داراییم را که همین پول بود در آوردم و دادم و گفتم: خوب ای پیر خردمند، راه را نشان بده. گفت : برو دو کوچه بالاتر مثل من بشین و همین جمله را به هر کسی دیدی تکرار کن فقط صورتت گریم می­خواهد برو آرایشگاه مش حسن برایت انجام می ده . بگو من فرستادم بهت تخفیف بده. من که از این حرف پیر مرد ناراحت شدم و متوجه شدم او مرا خر گیر آورده مشتم را به او نشان دادم و گفتم : پولم را پس بده. پیر مرد خمیده که تا این حالت من را دید کمر راست کرد و ایستاد ، آن وقت بود که فهمیدم آن پیر مرد خمیده ، یک هرکول دو متری است که عضلاتش را رستم ببیند غش کند . دستی به شانه ام زد و گفت: الان یه چیزی یادم اومد . قبلش حتما پرورش اندام هم برو . با لکنت زبان گفتم: چشم… چشم. و سریع آنجا را ترک کردم. هزاران فکر به ذهنم رسید که چطور آن پنجاه هزار تومان را پس بگیرم . رفتم کلانتری و ماجرا را گفتم و افسر هم رو به من گفت: پیر مرد راه رو به تو نشون داد پولش رو گرفت. نمی­توانیم برات کاری انجام بدیم. تمام دارایی من به باد رفت ، رفتم گوشه­ای از میدان شهر نشستم. هر چند میدان از نظر فلسفی گوشه ندارد ولی اصلا فلسفه ای که نتواند هزار تومن تو جیب آدم بگذار چه فایده­ای دارد؟ ابر کوچکی بالای سرم آمد و ناگهان بالای سرم رعد و برق زد و باریدن گرفت، اطرافم را نگاه کردم دیدم همه جا آفتاب است ، ابر لعنتی آمده فقط بالای سرم من دارد باران می­آید. بلند شدم، به راه افتادم و ابر هم حرکت کرد. هر کسی من را می دید که یک ابر کوچک بالای سرم است و دارم خیس می شوم با صدای بلند می­خندید. این ابر لعنتی وضعیتی برای من درست کرده بود که هر پدر مرده ای من را می­دید ، خنده­اش می­گرفت. بعد از یک ساعت کاملا خیس شده بودم. رو به ابر گفتم : راضی شدی؟  ملت یه دل سیر خندیدن و مشکلاتشون یادشون رفت ، ولی من چی؟ من با مشکلاتم چطور سر کنم؟ ابر رو به من گفت: برو تو آفتاب ایست کن خشک بشی و رفت. ابر لعنتی هم مثل آن پیر مرد کسی نبود که بشود ازش شکایت کرد . اصلا بروم داخل کلانتری بگویم از یک ابر می خواهم شکایت کنم یکراست من را می برند تیمارستان . پارکی در آن نزدیکی بود . رفتم روی یکی از نیمکت­ها نشستم تا خشک شوم. پسر بچه­ای که بادکنک دستش بود به من نزدیک شد و گفت: عمو ، یه بادکنک بخر ، مشکلاتت حل می­شه. به پسر بچه نگاه کردم و گفتم: آینه داری ؟ . پسر بچه آینه­ای از جیبش در آورد و به من داد، خودم را خوب در آن چندین بار دیدم ، می خواستم ببینم  در قیافه­ام چه اشکالی است که پیر مرد و ابر و پسر بچه من را گیر آورده­اند. رو به پسر بچه گفتم : بادکنک بخرم کدام مشکلم حل می­شود؟ پسر بچه گفت: به من اعتماد کن، یک بادکنک بگیر و برو پای آن درخت بنشین، اگر مشکلت حل شد بیا پولش را بده و اگر همچنان مشکل داشتی بادکنک را بترکان. خیلی با خودم کلنجار رفتم که حرفش را گوش ندهم… خدا وکیلی در وضعیتی گرفتار شده بودم که اگر کسی به من می گفت : قناری شاش کنه و بخوری مشکلت حل می شود می­گفتم ،یک درصد فکر کن که مشکلت حل می­شود. انجام می دادم. پسربچه هم حرف منطقی­ای زده بود. آینه را به او پس دادم و یک بادکنک گرفتم و رفتم زیر سایه درخت نشستم. هنوز کامل خشک نشده بودم ولی باد گرمی که می وزید باعث شده بود کمی خشک شوم. ساعتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد .گفتم مگر قرار است واقعا مشکل من با نگه داشتن این بادکنک حل شود؟  بادکنک را ترکاندم، کاغذی زیر پایم افتاد. باز کردم رویش نوشته بود: خارکنی در دهی زندگی می­کرد که همه عمر به طاعت پرودگار خویش مشغول بود ، چهل سال عبادت و فرمانبرداری از خدای بزرگ باعث شده بود، آنچنان چهره نورانی پیدا کند که شب بی­نیاز از نور فانوس شده بود. روزی از کوچه­ای می­گذشت، کودکی بر بام بازی می­کرد. مادرش او را از بالا و پایین پریدن نهی می­کرد، که ناگهان پای کودک می­لغزد و به پایین پرت می شود… خارکن فریاد زد: نگهدارش باش و کودک بین زمین و آسمان متوقف می­شود . کودک را می­گیرد و آرام پایین می­گذارد. وقتی این خبر به گوش اهالی رسید همه به ملاقت او رفتند و گفتند: تو پیامبری؟ این معجزه­ات بود؟ خارکن گفت: من همه عمر اطاعت پرودگار کردم، این بار او اطاعت مرا کرد. خارکن فردای آن روز از خدا طلب مرگ کرد و خداوند جانش را گرفت و مُرد و اهالی آن ده برای بزرگداشتش مقبره­ای درست کردند و هر سال برای گرفتن شفای بیماران خود به آن مقبره سر می­زنن. آدرس : میدان شوش ، خیابان کوش ، کوچه توش ، بن بست جوش ،منتظر قدوم سبزتان هستیم … نامه را در جیبم گذاشتم و گفتم : من که همه راه­ها رو طی کردم، این هم می­رم. چون پولی در جیب نداشتم، تمام راه را پیاده رفتم. وقتی به مقبره نورانی آن حضرت رسیدم و به ضریح نگاه کردم دیدم در کنار قبر آن بزرگوار دسته دسته پول ریخته است، پیر مردی آمد و گفت : پسر جان اگر مشکلی داری پولی بینداز تا مشکلت حل شود،  من گفتم : اتفاقا مشکل من همان نداشتن پول است، آن را چطور حل کنم ؟

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.