دیگر فرصتی باقی نمانده بود. زمان چه بیرحمانه زود سپری میشد! فردا روز موعود بود؛ روز مسابقه.
انگار همین دیروز بود که آقای احمدی، مدیر مدرسه، مسابقه «حمایت از کالای ایرانی» را با جایزه بینظیرش روی سکوی حیات مدرسه اعلام کرد.
دوچرخه کورسی دل هر یک از بچهها را با خود به رؤیاها میبرد. همه وسوسه شده بودند. ولی من هنوز هیچ فکر و طرح و کاری به ذهنم نرسیده بود. اصلا نمیدانستم باید چه کار کنم! شاید دیگران هم وضع و حال من را داشتند.
قرار بود با قلی و اصغر سیرابی بصورت تیمی در این مسابقه شرکت کنیم و یک کار درخشان که در جهت حمایت از کالای ایرانی باشد، انجام دهیم. کلید دستیابی به دوچرخه، یافتن همین کار درخشان بود.
زنگ آخر که خورد، قرار ورزشی را بر قرار کلاسی ترجیح دادم و با قلی و اصغرخان ساعت 4 عصر در پاتوق همیشگی، زمین خاکی مقابل بقالی اوس غلام، قرار گذاشتم. نظرم این بود که بعد از فوتبال عصرگاهی ذهنمان باز میشود و به یک طرح و نتیجه درخشان برای رقابت فردا میرسیم.
با ناراحتی به طبقه دوم ساختمان مدرسه آمدم و در سالن کمی راه رفتم. وارد یکی از کلاسها شدم … از پنجره نظری به حیات انداختم. نگاههای حسرتبار بچهها که محو تماشای دوچرخه رؤیاهایشان میشدند، دیگر برایم عادی و تکراری بود. خدا میداند با آن دوچرخه در تخیلاتشان به کجاها سفر میکردند.
بیچارهها حتی جرأت نزدیک شدن به دوچرخه را هم نداشتند، چه رسد به لمس آن. ناظم مدرسه با خطکش فولادی و چشمان عقابگونش تمام حرکات را رصد میکرد و با ظرافت هر چه تمام، حس ترس را بر پیکر ناظران فلکزدهاش منتقل مینمود! حضور ناظم، ترجمان «فقط ببینید و حسرت بخورید» بود.
نگاهی به تخته کلاس انداختم. بر روی آن ردّ جمله «آب، بابا، نان» در زیر نور مهتابی نیمسوز کلاس جلوه خاصی داشت. پر رنگش کردم و در ادامه بسان شعری سپید نوشتم: «زندگی، عشق، کالای ایرانی».
در کلاس ردّ ساخت هر چه را پیگیری میکردم، به عبارت “Made In China” میرسیدم. تخته و ماژیک وایتبرد، صندلی، میز، مهتابی … و حتی محتویات سطل آشغال!. همه چیزمان چینی شده بود. تنها چیزی که میهنی بود، کتاب فارسی پاره و کثیف جامانده یکی از دانشآموزان بود. کتاب را ورقی زدم، شاید ایده و طرحی نصیبم شود؛ اما دریغ از یک درس، یک مطلب و حتی یک خط!
با خودم گفتم: «حتما یادشان رفته! … یادشان رفته درسی در باب حمایت از کالای چینی در کتابهایمان بنویسند!».
صمصامخان، سرایدار مدرسه، مثل جن وارد کلاس شد و همانطور که جارو میزد، گفت: «مراد … باز که نرفتی … ببین همه این آشغال خوراکیها مال توست».
با تعجب سریع گفتم: «مش صمصام، کلاس من اینجا نیست … من کلاس ششمم».
صمصام سری از ناراحتی تکان داد و قبل از این که ﺳﺆال بپرسد، جوابش را دادم: «داشتم به مسابقه فردا فکر میکردم». آهی کشیدم و ادامه دادم: «کاری نمیشه کرد … وقتی همه چیز این کلاس و مدرسه چینیه!»
سلطان، پسر صمصام هم وارد کلاس شد. مثل همیشه دستش در دماغش بود. واقعا چندشآور بود. صمصام جارو را به سلطان دماغو داد. عرق صورتش را با آستین کثیف پیراهنش پاک کرد و گفت: «نمیخواد مزاحم کار ما بشی … بیا برو …».
با ناراحتی از کلاس خارج شدم. سلطان هم دنبالم راه افتاد. انتهای سالن که رسیدم صمصام فریاد زد: «لازم نیست مدرسه رو چکاپ کنی … یه نگاه به خودت بندازی متوجه میشی قضیه رو …».
خود را ورانداز کردم. دیدم راست میگوید، همه چیز خودم چینی بود! خندهام گرفت. در حیات یقه سلطان را گرفتم و گفتم: «چی میخوای بچه دماغو؟ … برو».
سلطان بالاخره با خجالت دستش را از بینی مبارک خارج نمود و گفت: «تو دَرست از همه بهتره … یه کاری بگو … من برای فردا چی کار کنم؟»
پوزخندی زدم و بیتفاوت از کنارش گذشتم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که شیطنتی به ذهنم خطور کرد. خیلی دوست داشتم سلطان دماغو را سر کار بگذارم. برگشتم و با صدای بلند گفتم: «انشا بنویس … انشا!».
سلطان چهره درهمش باز شد و گفت: «خوب … موضوع و اسم انشام رو چی بذارم؟»
همینطور که درب مدرسه را باز میکردم با خنده گفتم: «موضوع رو روی تخته کلاس نوشتم … بای».
ساعت 4 بعدازظهر قرار فوتبالی تیم مثلث طلایی آغاز شد. زمین خاکی مقابل بقالی اوس تقی یک پیست چند منظوره برای برگزاری همه رشتههای محله به حساب میآمد؛ یک زمین تمامعیار ایرانی و وطنی!
اصغر سیرابی را که دریبل کردم و یک گل خوشگل به قلی زدم، بازی را قطع کردم. همانطور که توپ را روی دستم با ظرافت میچرخاندم، گفتم: «دیگه بسه … الان وقتشه … فکرمون تو اوجه …» به اصغر اشارهای زدم: «اصغرجون اینجا که مناسب نیست … بریم طباخی بابات، هم یه کلهپاچه میزنیم و هم پشت میز مذاکره کارمون رو برای فردا…».
اصغر بیمعطلی در حرفم پرید و گفت: «فکرشم نکن … بساطی که اون دفعه درست کردین برای هفت پشتم بسه … بابام سایتون رو با تیر میزنه».
با تعجب گفتم: «آخه تقصیر ما چیه … خوب یه سوسک توی کلهپاچه بود … نبایست میگفتم؟!»
اصغر با ناراحتی گفت: «یه کاری کردی که یه ماه اداره بهداشت در مغازهمون رو بست … الانم دیگه پرنده پر نمیزنه».
خیلی عصبانی شدم و جواب دادم: «سیرابی هم سیرابیهای قدیم!».
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. از غضب شوتی به سبک روبرتو کارلوسی به توپ زدم. فکر کنم اولین شوت در چارچوب دروازه زندگیام را زدم. درست و دقیق رفت جایی که باید نمیرفت! … وسط کله کچل آقا تقی. بنده خدا «یاعلی» را که گفت و کارتن کیکها را خواست از زمین بلند کند، توپ شلاقی وسط سرش چسبید و دوباره دقیق به زیر پای خودم برگشت.
اوس تقی با این که گیج و منگ شده بود، اصلا به روی خودش نیاورد. مجددا یک «یاعلی» دیگر گفت و از زمین بلند شد. نیمچه اشارهای به من کرد. ترسان و لرزان به سویش رفتم. با صدای بلند گفت: «با توپ … با توپ».
توپ را با احترام تقدیم نمودم. آقا تقی با آرامشی وصفناپذیر و تبحری مثالزدنی توپ را مثل هندوانه به دو قسمت کاملا مساوی برید. نیمیاش را بر سرم گذاشت و نیم دیگرش را هم تحویل داد. در این هول و ولا چشمانم به کارتن کیک و ساندیسها افتاد. علامت استاندارد و ایرانی بودن کالا، لبخند را بر لبانم نشاند. گفتم: «آتقی نوکرتم» و دو دستی کله براقش را یک ماچ آبدار کردم. با عجله سمت خانه شروع به دویدن کردم و فریاد زدم: «بچهها قلّک … بچهها قلّک».
با شکستن قلّکهایمان توانستیم سه کارتن کیک و ساندیس از اوس تقی بخریم. ﻣﻄﻤﺌﻦ بودم فردا پدیده مسابقهایم و با کارمان همه را شگفتزده خواهیم کرد. آقا تقی هم که کل بار کیک و ساندیس امروزش فروش رفته بود، حسابی کیفورِ کیفور بود.
آن شب دلهرهآور بالاخره به سر آمد. صبح یک جمعه دلنشین، سه نفری با پای پیاده کارتنها را به مدرسه آوردیم. هر چند به علت سنگینی کارتنها کمی با ﺗﺄخیر رسیدیم، ولی سر به زنگاه به محل ورود کردیم.
در ابتدای ورود پارچه بزرگ بالای درِ مدرسه توجه همه را به خود جلب میکرد؛ «مراسم تجلیل از دانشآموز برگزیده فستیوال حمایت از کالای ایرانی»!
خیلی ذوق کردم. قند توی دلم آب شد. به ظاهرم نگاهی انداختم و خودم را جزء به جزء چک کردم. همه چیز مرتب بود. بهترین لباسهایم را پوشیده بودم؛ یک چینی تمام عیار!
صمصام کنار در ایستاده بود و به مهمانان خوشآمد میگفت. چشمش که به ما افتاد، اخم کرد. ولی من توی دلم خندیدم. میدانستم که حسابی از سورپرایز ما لجش گرفته است. با غرور خاصی گفتم: «نوکر صمصام و سلطان».
داخل حیات شدیم. چه خبر بود! خر تو خر و شلوغ. کلی از معلمان و اولیای دانشآموزان روی صندلی نشسته بودند. دور تا دور حیات مدرسه جمعهبازار شده بود. هندوانه، طالبی، کدو تنبل، لبوی ایرانی، … حتی مرغ و خروس و گوسفند ایرانی به معرض نمایش و رقابت گذاشته شده بود. هر کسی هر چه در چنته داشت، امروز رو کرده بود.
گروه سرود مدرسه شروع به خواندن سرود کردند. با ایما و اشاره، آقای احمدی را که کنار سکو ایستاده بود، متوجه خودمان و کارتنها کردم و دستی برایش تکان دادم. او نیز با لبخند دستی تکان داد و سمت ما آمد. با شور و شعف خاصی گفتم: «آقا … اینم کار ما». فیالفور آرم محصولات را نشانش دادم و گفتم: «راضی هستین؟ … آقا پخششون کنیم؟»
آقای احمدی دستی بر سرم کشید و گفت: «چهقدر عالی … آفرین، واقعا جای پذیرایی در این فستیوال خالی بود … درود بر شما».
با رخصت مدیر، سه تا شدیم و هر یک وظیفه پذیرایی بخشی از مهمانان حیات را بر عهده گرفتیم. در کارتن کیک و ساندیس را که باز کردم، صمصام مثل اجل معلق سر رسید و دو تا کیک و ساندیس برداشت. با ناراحتی گفتم: «مش صمصام … نمیرسه به مردم!».
صمصام کیک و ساندیسها را در اتاقک سرایداری جاسازی کرد و گفت: «اضافی بر نداشتم … یکیش سهم سلطانه». اسم سلطان را که شنیدم، باز چندشم شد. با خودم گفتم: «اینجا هم که نیست، روح مفتخوریش هست».
حین پذیرایی، چشمم به مجید فرفره افتاد. بختبرگشته با چند تا فرفره زپرتی کاغذی در مسابقه شرکت کرده بود. از اقبال بدش هوا کاملا آرام و ملایم بود و بادی نمیوزید. با تمام وجود به فرفرهها فوت میکرد، اما فرفرهها نمیچرخیدند. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. با خنده به او گفتم: «لبو جون … زیادی به خودت فشار نیار، یک وقت … آره!». با ناراحتی کیک و ساندیسش را برداشت. از کنارش که گذشتم، با تمسخر گفتم: «دو تا باطری توش بنداز … ایشالا میچرخن!».
کمی آن طرفتر چشمانم به جمال آقا تقی و خانوادهاش منور شد. با کمال احترام از او پذیرایی کردم و گفتم: «دست بوس و ارادتمندم». اوس تقی که دوبله سهمش را برداشته بود، گفت: «این کیک و ساندیس واقعا خوردن داره». راست هم میگفت. مال مفت، خوردن داشت.
همه مهمانان پذیرایی شدند. طوری برنامهریزی کرده بودیم که اتمام پذیرایی با اتمام سخنرانی آقای احمدی و معرفی برگزیده و اهدای جایزه مقارن گردد. به بچهها گفتم: «سر و وضعتون مرتبه؟ … بریم بالا؟»
اصغر سیرابی خیلی جدی گفت: «جایزه رو کی میگیره؟». گفتم: «هر سه با هم…».
قلی هم آرام گفت: «سه قسمت مساوی میکنیم … نامردی نکنینها!».
نگاهی چپچپ از سر عصبانیت به او کردم. خیلی منظم بالا رفتیم و در گوشه سکو آماده دریافت جایزه، به انتظار ایستادیم. به محض این که آقای احمدی خواست نام برگزیده را اعلام کند، خودی نشان دادم و کیک و ساندیسی را به عنوان پذیرایی و به رسم ادب در مقابل ایشان گذاشتم. لبخندی ملیح بر صورت ایشان نقش بست و رسما پشت تریبون از گروه ما با تعبیر «گروه خدوم» تشکر کردند. همه حضار نیز برایمان کف زدند و سوت کشیدند.
از خوشحالی میخواستم بال در بیاورم. چند قدمی عقب رفتم و دقیقا کنار دوچرخه ایستادم. از پنجره اتاق ناظم، دزدکی نگاهی به داخل انداختم. سلطان داشت کیک و ساندیس میخورد. خیلی لجم گرفت. توی دلم گفتم: «دماغوی بدترکیب مفتخور!».
جناب احمدی پس از مکثی کوتاه اعلام کردند: «و حالا دعوت میکنم از برگزیده فستیوال حمایت از کالای ایرانی … دانشآموزی که متفاوت از بقیه با یک کار ساده اما عاشقانه، امید به خدا جنبشی عظیم به پا خواهد کرد … با یک انشا! … به افتخار سلطان عزیز پسر آقا صمصام …».
گیج و منگ شده بودم. توی دلم طوفانی به پا بود. خاطرات دیروز مثل فیلم اسلوموشن از مقابل پرده چشمانم گذر کردند. قلی و اصغر با چهرههایی درهم و غضبآلود به من خیره شده بودند. میدانستم حال دلشان را. در دلشان انواع و اقسام فحشها را نصیب من و طرح و ایدهام میکردند.
آقای احمدی و صمصام هم در کنار ما ایستادند. انشای خیرهکننده سلطان که نمیدانم حین خواندن دستش در دماغش بود یا نه، چنین به پایان رسید: «از امروز همه ما در تابلوی سبز زندگیمان عشق را اینگونه تعریف کنیم: “با افتخار کالای ایرانی میخرم”. آری، آب، بابا، نان … زندگی، عشق، کالای ایرانی».
آقای احمدی در میان تشویق حضار که یکصدا فریاد میزدند: «سلطان دوست داریم … سلطان دوست داریم»، دوچرخه رﺅیاها را به سلطان بن صمصام اهدا کرد. این صحنه، پایانی بر آمال رﺅیایی ما سه نفر بود.
مراسم با اهدای جایزه این فستیوال معتبر به پایان رسید. ما 3 نفر همچنان مثل چوب خشک سر جایمان ایستاده بودیم و به سلطان و دوچرخه بادآوردهاش که در حال زدن دور افتخار در حیات بود، نگاه میکردیم. آقای مدیر نیز با لبخند او را نظاره میکرد و مکرر میگفت: «به به … به به». من هم توی دلم مرتب میگفتم: «اَه اَه … اَه اَه». صمصام با گوشی همراه چینیاش چندین عکس از تحفهاش انداخت و بعد از ما پرسید: «راستی بچهها … کیک و ساندیس اضافه نیومده؟». قلی بیرمق پاسخ داد: «به خودمون هم نرسید!».
آتقی با خوشحالی نزدمان آمد و ماچی آبدار به جواب ماچ دیروز بر پیشانیام کرد و عوض آن توپ مرحوم، به هر کدام از ما یک توپ پلاستیکی هدیه داد و رفت؛ از همان توپهای شل و ول مغازهاش که روی دستش باد کرده بود.
همراه با جناب مدیر، صمصام و سلطان عکس یادبودی به اجبار برای ثبت در تاریخ انداختیم. از نمای کلوز آپ نیمنگاهی به دوچرخه انداختم. واقعا یک برند جهانی بود، تلفیقی از تمام کشورهای دنیا، نمادی از دهکده جهانی!
لاستیک: Made In England
زنگ: Made In China
چراغ: Made In Germany
زین: Made In Thailand
.
.
.
و قمقمه: Made In Iran
با حسرت و اندوه گفتم: «آن چه خوبان همه دارند، تو یکجا داری!».
سلطان با غرور گفت: «با منی؟!».
بیتوجه به سلطان، نگاه معنیداری به آقای احمدی کردم. جناب مدیر که سرخ شده بود، گفت: «اشتباه چاپیه جانم … یعنی میدونی چیه … اینا همه تولید داخله … کالای خودمونه … فقط مارکش خارجیه!».
سری تکان دادم و با توپ هدیهام به طبقه دوم ساختمان مدرسه رفتم. وارد همان کلاس تراژیک دیروز شدم. از پنجره نگاهی به حیات انداختم. دیگر نه دوچرخه بود، نه چشمان عقابگون ناظم و نه نگاههای حسرتبار بچهها.
توپ را در کنار کتاب فارسی پاره گذاشتم. نشستم و چانهام را بر روی توپ و دستم را بر کتاب فارسی قرار دادم. تخته با چشمان من حرف میزد:
آب، بابا، نان …
زندگی، عشق، کالای ایرانی