داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زندگی، عشق، کالای ایرانی

نویسنده: مهران ابراهیمی

دیگر فرصتی باقی نمانده بود. زمان چه بی­رحمانه زود سپری می­شد! فردا روز موعود بود؛ روز مسابقه.

انگار همین دیروز بود که آقای احمدی، مدیر مدرسه، مسابقه «حمایت از کالای ایرانی» را با جایزه بی­نظیرش روی سکوی حیات مدرسه اعلام کرد.

دوچرخه کورسی دل هر یک از بچه­ها را با خود به رؤیاها می­برد. همه وسوسه شده بودند. ولی من هنوز هیچ فکر و طرح و کاری به ذهنم نرسیده بود. اصلا نمی­دانستم باید چه کار کنم! شاید دیگران هم وضع و حال من را داشتند.

قرار بود با قلی و اصغر سیرابی بصورت تیمی در این مسابقه شرکت کنیم و یک کار درخشان که در جهت حمایت از کالای ایرانی باشد، انجام دهیم. کلید دست­یابی به دوچرخه، یافتن همین کار درخشان بود.

زنگ آخر که خورد، قرار ورزشی را بر قرار کلاسی ترجیح دادم و با قلی و اصغرخان ساعت 4 عصر در پاتوق همیشگی، زمین خاکی مقابل بقالی اوس غلام، قرار گذاشتم. نظرم این بود که بعد از فوتبال عصرگاهی ذهن­مان باز می­شود و به یک طرح و نتیجه درخشان برای رقابت فردا می­رسیم.

با ناراحتی به طبقه دوم ساختمان مدرسه آمدم و در سالن کمی راه رفتم. وارد یکی از کلاس­ها شدم … از پنجره نظری به حیات انداختم. نگاه­های حسرت­بار بچه­ها که محو تماشای دوچرخه رؤیاهایشان می­شدند، دیگر برایم عادی و تکراری بود. خدا می­داند با آن دوچرخه در تخیلاتشان به کجاها سفر می­کردند.

بیچاره­ها حتی جرأت نزدیک شدن به دوچرخه را هم نداشتند، چه رسد به لمس آن. ناظم مدرسه با خط­کش فولادی و چشمان عقاب­گونش تمام حرکات را رصد می­کرد و با ظرافت هر چه تمام، حس ترس را بر پیکر ناظران فلک­زده­اش منتقل می­نمود! حضور ناظم، ترجمان «فقط ببینید و حسرت بخورید» بود.

نگاهی به تخته کلاس انداختم. بر روی آن ردّ جمله «آب، بابا، نان» در زیر نور مهتابی نیم­سوز کلاس جلوه خاصی داشت. پر رنگش کردم و در ادامه بسان شعری سپید نوشتم: «زندگی، عشق، کالای ایرانی».

در کلاس ردّ ساخت هر چه را پیگیری می­کردم، به عبارت “Made In China” می­رسیدم. تخته و ماژیک وایت­برد، صندلی، میز، مهتابی … و حتی محتویات سطل آشغال!. همه چیزمان چینی شده بود. تنها چیزی که میهنی بود، کتاب فارسی پاره و کثیف جامانده یکی از دانش­آموزان بود. کتاب را ورقی زدم، شاید ایده و طرحی نصیبم شود؛ اما دریغ از یک درس، یک مطلب و حتی یک خط!

با خودم گفتم: «حتما یادشان رفته! … یادشان رفته درسی در باب حمایت از کالای چینی در کتاب­هایمان بنویسند!».

صمصام­خان، سرایدار مدرسه، مثل جن وارد کلاس شد و همان­طور که جارو می­زد، گفت: «مراد … باز که نرفتی … ببین همه این آشغال خوراکی­ها مال توست».

با تعجب سریع گفتم: «مش صمصام، کلاس من این­جا نیست … من کلاس ششمم».

صمصام سری از ناراحتی تکان داد و قبل از این که ﺳﺆال بپرسد، جوابش را دادم: «داشتم به مسابقه فردا فکر می­کردم». آهی کشیدم و ادامه دادم: «کاری نمیشه کرد … وقتی همه چیز این کلاس و مدرسه چینیه!»

سلطان، پسر صمصام هم وارد کلاس شد. مثل همیشه دستش در دماغش بود. واقعا چندش­آور بود. صمصام جارو را به سلطان دماغو داد. عرق صورتش را با آستین کثیف پیراهنش پاک کرد و گفت: «نمی­خواد مزاحم کار ما بشی … بیا برو …».

با ناراحتی از کلاس خارج شدم. سلطان هم دنبالم راه افتاد. انتهای سالن که رسیدم صمصام فریاد زد: «لازم نیست مدرسه رو چکاپ کنی … یه نگاه به خودت بندازی متوجه می­شی قضیه رو …».

خود را ورانداز کردم. دیدم راست می­گوید، همه چیز خودم چینی بود! خنده­ام گرفت. در حیات یقه سلطان را گرفتم و گفتم: «چی می­خوای بچه دماغو؟ … برو».

سلطان بالاخره با خجالت دستش را از بینی مبارک خارج نمود و گفت: «تو دَرست از همه بهتره … یه کاری بگو … من برای فردا چی کار کنم؟»

پوزخندی زدم و بی­تفاوت از کنارش گذشتم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که شیطنتی به ذهنم خطور کرد. خیلی دوست داشتم سلطان دماغو را سر کار بگذارم. برگشتم و با صدای بلند گفتم: «انشا بنویس … انشا!».

سلطان چهره درهمش باز شد و گفت: «خوب … موضوع و اسم انشام رو چی بذارم؟»

همین­طور که درب مدرسه را باز می­کردم با خنده گفتم: «موضوع رو روی تخته کلاس نوشتم … بای».

ساعت 4 بعدازظهر قرار فوتبالی تیم مثلث طلایی آغاز شد. زمین خاکی مقابل بقالی اوس تقی یک پیست چند منظوره برای برگزاری همه رشته­های محله به حساب می­آمد؛ یک زمین تمام­عیار ایرانی و وطنی!

اصغر سیرابی را که دریبل کردم و یک گل خوشگل به قلی زدم، بازی را قطع کردم. همان­طور که توپ را روی دستم با ظرافت می­چرخاندم، گفتم: «دیگه بسه … الان وقتشه … فکرمون تو اوجه …» به اصغر اشاره­ای زدم: «اصغرجون این­جا که مناسب نیست … بریم طباخی بابات، هم یه کله­پاچه می­زنیم و هم پشت میز مذاکره کارمون رو برای فردا…».

اصغر بی­معطلی در حرفم پرید و گفت: «فکرشم نکن … بساطی که اون دفعه درست کردین برای هفت پشتم بسه … بابام سایتون رو با تیر می­زنه».

با تعجب گفتم: «آخه تقصیر ما چیه … خوب یه سوسک توی کله­پاچه بود … نبایست می­گفتم؟!»

اصغر با ناراحتی گفت: «یه کاری کردی که یه ماه اداره بهداشت در مغازه­مون رو بست … الانم دیگه پرنده پر نمی­زنه».

خیلی عصبانی شدم و جواب دادم: «سیرابی هم سیرابی­های قدیم!».

خون جلوی چشمانم را گرفته بود. از غضب شوتی به سبک روبرتو کارلوسی به توپ زدم. فکر کنم اولین شوت در چارچوب دروازه زندگی­ام را زدم. درست و دقیق رفت جایی که باید نمی­رفت! … وسط کله کچل آقا تقی. بنده خدا «یاعلی» را که گفت و کارتن کیک­ها را خواست از زمین بلند کند، توپ شلاقی وسط سرش چسبید و دوباره دقیق به زیر پای خودم برگشت.

اوس تقی با این که گیج و منگ شده بود، اصلا به روی خودش نیاورد. مجددا یک «یاعلی» دیگر گفت و از زمین بلند شد. نیمچه اشاره­ای به من کرد. ترسان و لرزان به سویش رفتم. با صدای بلند گفت: «با توپ … با توپ».

توپ را با احترام تقدیم نمودم. آقا تقی با آرامشی وصف­ناپذیر و تبحری مثال­زدنی توپ را مثل هندوانه به دو قسمت کاملا مساوی برید. نیمی­اش را بر سرم گذاشت و نیم دیگرش را هم تحویل داد. در این هول و ولا چشمانم به کارتن کیک و ساندیس­ها افتاد. علامت استاندارد و ایرانی بودن کالا، لبخند را بر لبانم نشاند. گفتم: «آتقی نوکرتم» و دو دستی کله براقش را یک ماچ آب­دار کردم. با عجله سمت خانه شروع به دویدن کردم و فریاد زدم: «بچه­ها قلّک … بچه­ها قلّک».

با شکستن قلّک­هایمان توانستیم سه کارتن کیک و ساندیس از اوس تقی بخریم. ﻣﻄﻤﺌﻦ بودم فردا پدیده مسابقه­ایم و با کارمان همه را شگفت­زده خواهیم کرد. آقا تقی هم که کل بار کیک و ساندیس امروزش فروش رفته بود، حسابی کیفورِ کیفور بود.

آن شب دلهره­آور بالاخره به سر آمد. صبح یک جمعه دلنشین، سه نفری با پای پیاده کارتن­ها را به مدرسه آوردیم. هر چند به علت سنگینی کارتن­ها کمی با ﺗﺄخیر رسیدیم، ولی سر به زنگاه به محل ورود کردیم.

در ابتدای ورود پارچه بزرگ بالای درِ مدرسه توجه همه را به خود جلب می­کرد؛ «مراسم تجلیل از دانش­آموز برگزیده فستیوال حمایت از کالای ایرانی»!

خیلی ذوق کردم. قند توی دلم آب شد. به ظاهرم نگاهی انداختم و خودم را جزء به جزء چک کردم. همه چیز مرتب بود. بهترین لباس­هایم را پوشیده بودم؛ یک چینی تمام عیار!

صمصام کنار در ایستاده بود و به مهمانان خوش­آمد می­گفت. چشمش که به ما افتاد، اخم کرد. ولی من توی دلم خندیدم. می­دانستم که حسابی از سورپرایز ما لجش گرفته است. با غرور خاصی گفتم: «نوکر صمصام و سلطان».

داخل حیات شدیم. چه خبر بود! خر تو خر و شلوغ. کلی از معلمان و اولیای دانش­آموزان روی صندلی نشسته بودند. دور تا دور حیات مدرسه جمعه­بازار شده بود. هندوانه، طالبی، کدو تنبل، لبوی ایرانی، … حتی مرغ و خروس و گوسفند ایرانی به معرض نمایش و رقابت گذاشته شده بود. هر کسی هر چه در چنته داشت، امروز رو کرده بود.

گروه سرود مدرسه شروع به خواندن سرود کردند. با ایما و اشاره، آقای احمدی را که کنار سکو ایستاده بود، متوجه خودمان و کارتن­ها کردم و دستی برایش تکان دادم. او نیز با لبخند دستی تکان داد و سمت ما آمد. با شور و شعف خاصی گفتم: «آقا … اینم کار ما». فی­الفور آرم محصولات را نشانش دادم و گفتم: «راضی هستین؟ … آقا پخششون کنیم؟»

آقای احمدی دستی بر سرم کشید و گفت: «چه­قدر عالی … آفرین، واقعا جای پذیرایی در این فستیوال خالی بود … درود بر شما».

با رخصت مدیر، سه تا شدیم و هر یک وظیفه پذیرایی بخشی از مهمانان حیات را بر عهده گرفتیم. در کارتن کیک و ساندیس را که باز کردم، صمصام مثل اجل معلق سر رسید و دو تا کیک و ساندیس برداشت. با ناراحتی گفتم: «مش صمصام … نمی­رسه به مردم!».

صمصام کیک و ساندیس­ها را در اتاقک سرایداری جاسازی کرد و گفت: «اضافی بر نداشتم … یکیش سهم سلطانه». اسم سلطان را که شنیدم، باز چندشم شد. با خودم گفتم: «این­جا هم که نیست، روح مفت­خوریش هست».

حین پذیرایی، چشمم به مجید فرفره افتاد. بخت­برگشته با چند تا فرفره زپرتی کاغذی در مسابقه شرکت کرده بود. از اقبال بدش هوا کاملا آرام و ملایم بود و بادی نمی­وزید. با تمام وجود به فرفره­ها فوت می­کرد، اما فرفره­ها نمی­چرخیدند. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. با خنده به او گفتم: «لبو جون … زیادی به خودت فشار نیار، یک وقت … آره!». با ناراحتی کیک و ساندیسش را برداشت. از کنارش که گذشتم، با تمسخر گفتم: «دو تا باطری توش بنداز … ایشالا می­چرخن!».

کمی آن طرف­تر چشمانم به جمال آقا تقی و خانواده­اش منور شد. با کمال احترام از او پذیرایی کردم و گفتم: «دست بوس و ارادتمندم». اوس تقی که دوبله سهمش را برداشته بود، گفت: «این کیک و ساندیس واقعا خوردن داره». راست هم می­گفت. مال مفت، خوردن داشت.

همه مهمانان پذیرایی شدند. طوری برنامه­ریزی کرده بودیم که اتمام پذیرایی با اتمام سخنرانی آقای احمدی و معرفی برگزیده و اهدای جایزه مقارن گردد. به بچه­ها گفتم: «سر و وضعتون مرتبه؟ … بریم بالا؟»

اصغر سیرابی خیلی جدی گفت: «جایزه رو کی می­گیره؟». گفتم: «هر سه با هم…».

قلی هم آرام گفت: «سه قسمت مساوی می­کنیم … نامردی نکنین­ها!».

نگاهی چپ­چپ از سر عصبانیت به او کردم. خیلی منظم بالا رفتیم و در گوشه سکو آماده دریافت جایزه، به انتظار ایستادیم. به محض این که آقای احمدی خواست نام برگزیده را اعلام کند، خودی نشان دادم و کیک و ساندیسی را به عنوان پذیرایی و به رسم ادب در مقابل ایشان گذاشتم. لبخندی ملیح بر صورت ایشان نقش بست و رسما پشت تریبون از گروه ما با تعبیر «گروه خدوم» تشکر کردند. همه حضار نیز برایمان کف زدند و سوت کشیدند.

از خوشحالی می­خواستم بال در بیاورم. چند قدمی عقب رفتم و دقیقا کنار دوچرخه ایستادم. از پنجره اتاق ناظم، دزدکی نگاهی به داخل انداختم. سلطان داشت کیک و ساندیس می­خورد. خیلی لجم گرفت. توی دلم گفتم: «دماغوی بدترکیب مفت­خور!».

جناب احمدی پس از مکثی کوتاه اعلام کردند: «و حالا دعوت می­کنم از برگزیده فستیوال حمایت از کالای ایرانی … دانش­آموزی که متفاوت از بقیه با یک کار ساده اما عاشقانه، امید به خدا جنبشی عظیم به پا خواهد کرد … با یک انشا! … به افتخار سلطان عزیز پسر آقا صمصام …».

گیج و منگ شده بودم. توی دلم طوفانی به پا بود. خاطرات دیروز مثل فیلم اسلوموشن از مقابل پرده چشمانم گذر کردند. قلی و اصغر با چهره­هایی درهم و غضب­آلود به من خیره شده بودند. می­دانستم حال دلشان را. در دلشان انواع و اقسام فحش­ها را نصیب من و طرح و ایده­ام می­کردند.

آقای احمدی و صمصام هم در کنار ما ایستادند. انشای خیره­کننده سلطان که نمی­دانم حین خواندن دستش در دماغش بود یا نه، چنین به پایان رسید: «از امروز همه ما در تابلوی سبز زندگی­مان عشق را این­گونه تعریف کنیم: “با افتخار کالای ایرانی می­خرم”. آری، آب، بابا، نان … زندگی، عشق، کالای ایرانی».

آقای احمدی در میان تشویق حضار که یک­صدا فریاد می­زدند: «سلطان دوست داریم … سلطان دوست داریم»، دوچرخه رﺅیاها را به سلطان بن صمصام اهدا کرد. این صحنه، پایانی بر آمال رﺅیایی ما سه نفر بود.

مراسم با اهدای جایزه این فستیوال معتبر به پایان رسید. ما 3 نفر هم­چنان مثل چوب خشک سر جایمان ایستاده بودیم و به سلطان و دوچرخه بادآورده­اش که در حال زدن دور افتخار در حیات بود، نگاه می­کردیم. آقای مدیر نیز با لبخند او را نظاره می­کرد و مکرر می­گفت: «به به … به به». من هم توی دلم مرتب می­گفتم: «اَه اَه … اَه اَه». صمصام با گوشی همراه چینی­اش چندین عکس از تحفه­اش انداخت و بعد از ما پرسید: «راستی بچه­ها … کیک و ساندیس اضافه نیومده؟». قلی بی­رمق پاسخ داد: «به خودمون هم نرسید!».

آتقی با خوشحالی نزدمان آمد و ماچی آب­دار به جواب ماچ دیروز بر پیشانی­ام کرد و عوض آن توپ مرحوم، به هر کدام از ما یک توپ پلاستیکی هدیه داد و رفت؛ از همان توپ­های شل و ول مغازه­اش که روی دستش باد کرده بود.

همراه با جناب مدیر، صمصام و سلطان عکس یادبودی به اجبار برای ثبت در تاریخ انداختیم. از نمای کلوز آپ نیم­نگاهی به دوچرخه انداختم. واقعا یک برند جهانی بود، تلفیقی از تمام کشورهای دنیا، نمادی از دهکده جهانی!

لاستیک: Made In England

زنگ: Made In China

چراغ: Made In Germany

زین: Made In Thailand

.

.

.

و قمقمه:  Made In Iran

با حسرت و اندوه گفتم: «آن چه خوبان همه دارند، تو یک­جا داری!».

سلطان با غرور گفت: «با منی؟!».

بی­توجه به سلطان، نگاه معنی­داری به آقای احمدی کردم. جناب مدیر که سرخ شده بود، گفت: «اشتباه چاپیه جانم … یعنی می­دونی چیه … اینا همه تولید داخله  … کالای خودمونه … فقط مارکش خارجیه!».

سری تکان دادم و با توپ هدیه­ام به طبقه دوم ساختمان مدرسه رفتم. وارد همان کلاس تراژیک دیروز شدم. از پنجره نگاهی به حیات انداختم. دیگر نه دوچرخه بود، نه چشمان عقاب­گون ناظم و نه نگاه­های حسرت­بار بچه­ها.

توپ را در کنار کتاب فارسی پاره گذاشتم. نشستم و چانه­ام را بر روی توپ و دستم را بر کتاب فارسی قرار دادم. تخته با چشمان من حرف می­زد:

آب، بابا، نان …

زندگی، عشق، کالای ایرانی

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.