میشود خردسال بود و آواره؟! میشود دختر بود و رها؟! امکان دارد در زمستانی سرد و برفی، دخترکی با لباسی نازک و پاره مثل پیرزنهای هفتاد ساله گوژپشت، نالان راه برود؟! اصلا ممکن است دختری بر خیابانهای یخ زده و خشن، پابرهنه گام برنهد؟! فکر میکنی که از شدّت شلاقهای سرما، بر دستان دخترکی ترکهایی عمیق نقش بندد و او لب از لب نگشاید؟! به ذهنت خطور میکند که حاکمیت سکوت نیمهشبهای زمستانی را نوای آواز متوالی و سوزناک لرزش دندانهای یک انسان ـ که حق حیات دارد ـ درهم شکند؟! شاید سالها بعد به این فکر کنی آیا میشود در ازدحام شهر ـ انسانها! ـ دخترکی با خصوصیات پیش گفته از فرط گرسنگی، سرما، بیخوابی و … نقش بر زمین شود و از شدّت برخورد، صورتش گلگون و استخوانهایش کوفته شوند ـ انگار که بلوری ظریف بر زمین افتد و شکند ـ امّا کسی او را به عنوان انسان نبیند؟! و بگذار پا را از این فراتر نهیم و جسور و بیباک به حقیقت فکر کنیم تا بدان جا که او ـ همخونشان ـ را مورد طعن، تمسخر، آزار و اذیّت قرار دهند و چون مزاحم و سدّ راهشان شده است، مانند گوله برفی به سویی پرتاب نمایند و تازه ناراحت و عصبی شوند از این که چقدر بدشانس و بیاقبالند که این مانع مزاحم، سر راه حضرات عالی قرار گرفته است! انگار که زمین و زمان فقط برای آنها و به خاطر وجود مبارکشان خلق شده است!
بگذار پرانتزی باز کنم که شاید قدرت و تاب و توان بستن آن در من نباشد. و پرانتز باز؛
(
آیا مردمان داخل پرانتز دنیا فکر میکنند خدایند؟! ـ زهی خیال و گمان باطل ـ و این دخترکها باید بیرون این پرانتز باشند؟! و به هیچ قیمت مجاز ورود به آن نیستند و اگر بیاجازه و یواشکی! به درون پرانتز رسوخ کنند، در دادگاه عدل این خدایان خبیث محکوم به مرگ و فنا هستند؟!
بگذار بگذریم و در بدو راه بی خیال انتها شویم. پرانتز را نمیبندم؛ چرا که نمیخواهم در حصار این شیاطین خدانما محبوس شوم و گیر افتم. مرا خوش نیست در تنگنای زمان، سست و کرخت گردم. باید که وسیع بود و بیانتها؛ خارج از مرزهای پرانتز بدیها. برای همین است پرانتز را نمیبندم ـ قادر به بستن نیستم ـ تا وجدان و فطرتم از فشار نفوس و جنود جهل اندکی برهد و حداقل تصویر پاک آزادی بیرون کمانک را لمس و حس کنم.
و امّا دخترک …
داشت در میان تلمبار حروف گم میشد؛ دختر پدر و مادرش. مادری که سالهاست بر زیر لحاف خاک، فارغ از رنج فلک، آرام خوابیده است. مادری که دختر را ندید و دختری که با واژهای به نام «مامان» غریب است. مادر بر اثر زایمان سخت، چشم از دنیا فرو بست و چشمان طفلی گریان بر جهان باز گشت. انسانی آمد و آدمی رفت. طفل اگر بر جفاکاری و جبّاری سرنوشت و زمان آگاه میشد، دست در دست مادر میسپرد و با او جهان را بدرود میگفت. ـ کانّا الیه راجعون ـ
و پدر را حرفی نیست؛ کارگری ساده و زحمتکش. از کودکی تن به کار سپرده و کارگر بوده و حالا هم همان. زندگی را با عرق جوین خود سپری کرده که ماحصلش کسب نان و لقمه حلال بوده است. دست حرام و حرام خواری را با تبرکار و ایمان خود از بن و بیخ قطع کرده است و این خشم و غضب ابلیس دون درون پرانتز را بیش از پیش برانگیخت.
بعد از مرگ همسر، روزبه روز شکسته و پیرتر میشود و مثل شمع سوزان آب میگردد. او که از جوانی دچار بیماری قلبی است، در این ایّام غم سوز و غم گداز، بیماریاش تشدید میگردد و به حالت اغما و کما فرو میرود. در بیمارستان معلوم میگردد تنها راه نجات جان او و خروج از کما عمل پیوند قلب است.
دکتران زمان را هم که باید گفت دست مریزاد و احسنت. برای دخترک هشت ساله شرط و شروط میگذارند.
– “دختر عزیزم، نازم، گلم … الهی قربونت بریم تا پول نیاری از درمان و معالجه پاپا هیچ خبری نیست. تازه این یک طرف قضیه است. باید قلب پیوندی برای بابایی جور کنی. شفاف بگیم باید قلب بخری. آره جونم مفتی که نیست، باید پول بدی قلب بخری.”
– “آقا از کجا باید قلب بیارم؟!”
– “خوب راستشو بخوای، پیدا کردنش کمی مشکله. ولی ناراحت نباش، ما این مشکلات رو هم حل کردهایم. هدف ما خدمت به شماست. قسمت اهدای اعضا! داریم. فقط تنها سختیش اینه که بری انتهای راهرو، قسمت پذیرش و پول رو واریز کنی. مال شما مبلغش خیلی نمیشه. درمیاد به حسابی با تخفیف انسان دوستانه ما ١٢ میلیون.”
دخترک با خود کلنجار میرود.
– “میلیون یعنی چقدر؟! من که فقط تا ١٠ بلدم بشمرم.”
اصلا نمیفهمید جلادان بیمارستان، عذر میخواهم کشتارگاه، چه میگویند. آنها به زبان سنگدلی و بیشرمی سخن میگفتند. زبان دخترک از سنخ دیگری بود؛ زبان پاک و عاطفی سبز کودکی. معلوم بود که نمیفهمید و درک نمیکرد.
– “آقا، ببخشید مـ مـ من…”
– “بگو جانم، دلبرکم، عزیزم، نازم…”
دخترک از محبّت ها! دلش شاد و قرص گشت.
– “من که پول ندارم. یعنی اصلا کسی و جایی رو هم ندارم … بابام رو خوب میکنین؟ میتونم پیش او بمونم؟”
لبخندها چه زود رخت بربست و چهرههای گل انداخته، موحش و افروخته شد. دیری نگذشت که شلاق تند دشنامها روانه دخترک بخت برگشته گشت.
– “چی! پول نداری؟! اگه پول نداری پس برو بمیر با پاپای مردنیت. برو گم شو بیرون دخترک کولی ننه مرده … اِ اِ اِ ببین این تحفه چه جوری مارو سرکار گذاشته! آی نگهبان… نگهبان، بیا این انگل رو بنداز بیرون تا جایی را به گند نکشیده.”
و دخترک معنای محبّت را چشید. فهمید که محبّت دنیایی او ـ عشق ـ با محبّت کذایی آنها ـ پول ـ چه فاصلهها که ندارد.
شب اوّل
نیمهشب آرام آرام و قدم زنان در حال آمدن بود و گرد ظلمت و ترس را از کیسهاش بر همه جا پخش میکرد. همگی خزندگان به خانههای گرم و نرمشان میخزیدند تا به استراحت و عیش و نوش تکراریشان بپردازند.
دخترک جا و مکان و کس و کاری نداشت. پس باید با سرما و ظلمت و تاریکی همنشین میشد. میلرزید، امّا نه میترسید و نه میخندید؛ گریه هم نمیکرد. اگر گاهی هم قطره اشکی صورت خشکیده و سرخش را تر میکرد، به خاطر پدرش بود. تنها یار زمینیاش. امید و دلبرش. می رفت و گام فرا مینهاد، امّا کجا و برای چه، خود هم نمیدانست.
لحظاتی نگذشت که همه جا را تاریکی و سکوت مطلق فرا گرفت. دخترک دیگر حتّی یک قدمی خودش را هم نمیتوانست نظاره کند و به همین خاطر چندین بار زمین خورد. از شدّت خستگی، کوفتگی و گرسنگی به دیواری تکیه داد و نشست. برف شدّت گرفته بود. اگر از دور به دخترک زل میزدی، فکر میکردی یک آدم برفی است. دیگر تکان نمیخورد. لرزشی نداشت … وای خدای من! نکند از سرما یخ زده باشد؟ نه، نگران و ناراحت نباش. صدای تپش تند قلبش، گوش را نوازش میکند. او در فکر بود. چنان فکری که همه برف و سرما را از یاد برده است؛ فکر قلب.
وقتی به خودش آمد که دید از بینیاش خون میچکد. گرما و حرارت خون سرخ دختر، برفها را آب میکرد. دخترک انگشتش را قلم نمود. آن را به خون آغشته کرد و بر روی دیوار یک قلب بزرگ و زیبا کشید و داخلش نوشت «پدر«.
چشمان کمسوی دختر متوجّه کالسکهای شد که در تاریکی به سویش میآمد. گویی کالسکه غرق در آتش بود و شعلههای مهیب آتش از آن زبانه میکشید. اسبهایش شبیه اژدهای وحشتناک قصهها بودند و انگار اصلا رانندهای نداشت. شاید شدّت سرما و ضعف، قوه بینایی دخترک را مختل کرده بود.
کالسکه در مقابل دخترک ایستاد. مردی بلند قد و چهارشانه از کالسکه خارج شد. مرد کلاهی مخصوص بر سر داشت که بسان نقابی صورتش را مخفی کرده بود و فقط سبیل کلفتش دیده میشد. پوششی سراسر سیاه بر تن داشت. سبیلکلفت یکسره میخندید و قهقهههای شومش دخترک را هر چه بیشتر میترساند. دخترک خودش را جمع و جور کرد و آماده فرار شد. سبیل کلفت بانگ زد.
– “برا چی میترسی دخترک! در این جا ـ داخل پرانتز ـ همه با من دوست و رفیق و مأنوسند. به خاطر این که قدرت و مکنت من مافوقه …”
با دست به دخترک اشارهای کرد و با لحن شرارت باری گفت: “و البته که تو هم با من دوست میشی.”
دخترک با شنل ترسی که احاطهاش کرده بود، لنگان لنگان جلو رفت. وقتی به مرد و کالسکه رسید، دیگر سرمایی حس نکرد، چون یکسره گرما بود؛ طوری که عرق از سر و صورت دخترک جاری گشت.
سبیلکلفت باز قهقهه زد. به دور خود چرخید و به آسمان نظر انداخت و گفت:
– “میبینی؟ … همه تو چنگ و مشت من هستن. به دنبال من هستن. با من دوستن و افسارشون بر دستان قدرتمند منه … ”
و قهقهه پشت قهقهه. دخترک اصلا چیزی از کارهای مرد سر درنمیآورد. سبیلکلفت دخترک را ورانداز کرد. هر چه او را بیشتر نگاه میکرد، وجود دختر بیش و بیشتر گرم و سوزان میشد.
– “من مشکلت رو حل میکنم، قندعسل. میفهمی چی میگم … یعنی پدرت رو خوب میکنم.”
شادی وجود دخترک را بهاری و معتدل کرد و باز به عالم ﺭﺅیای خودش فرو رفت.
– “کجایی؟ گوش کن من حلاّل مشکل توأم، ولی یک شرط داره.”
دخترک سرش را پایین انداخت.
– “بازم شرط؟! من به اونام گفتم که پول ندارم. اصلا هیچی ندارم.”
سبیلکلفت باز قهقهه سرداد.
– “اونا خوب وظیفشون رو انجام دادن … نه دختر، کسی از تو پول نخواست. کی گفته تو هیچی نداری! … تو خیلی چیزهای باارزشی داری.”
سبیلکلفت نگاهی به آسمان انداخت که داشت پذیرای سحر و روشنایی میگشت. با حالتی دستپاچه خودش را جمع و جور کرد.
– “خوب دیگه، وقت نیست … من باید برم.”
دخترک به دنبال سبیلکلفت دوید.
– “کجا؟! مگه نگفتید بابامو خوب میکنین؟!”
برقی در چشمان مخفی سبیلکلفت درخشید؛ برق شرارت.
– “خیالت راحت باشه. من به قولم وفادارم. فردا شب میام و شرط رو میگم.”
سبیلکلفت دستش را برای وداع سوی دختر دراز کرد. دختر خیلی میترسید، ولی نزد پدری تربیت شده بود که رسم ادب را به تمام و کمال به او آموخته بود. دستان کوچک و ناز دخترک در دستان سنگین مرد قرار گرفت و دیگر هیچ نفهمید.
وقتی بیدار شد که خورشید در وسط آسمان به آوازخوانی مشغول بود. تمام بدنش درد میکرد.
آری، درست است؛ در همان خیابان، جایی که کالسکه ایستاده بود، خوابش برده بود و صبح خدایان خبیث بدشانس ـ که دخترک مسیر آنها را سد کرده بود ـ او را به سمت پیاده رو شوت کرده بودند.
شب دوّم
بیاعتنایی، طعن و تمسخر انسانها! بر دخترک نشان از غریبی او در پرانتز بود. پرانتزی که در دید این آدمیان میان دو عدم قرار داشت. فقط باید این دم و نعمت تصادفی را که از روی شانس و اقبال نصیبشان شده است، خوش بیاسایند و بچرند.
دخترک شب را بیشتر از روز دوست داشت. چون آرام و بیآزار بود. در شب بود که تصویر بدیها کاهش مییافت یا حداقل رو به فزونی نمیگذاشت.
دخترک ظهر ناهار مفصلی خورده بود؛ ناهاری از جنس کتک. عجب مردمان انسان دوستی! عجب فرشتگان ملوسی! … به دخترکی خردسال و بیکس و کار غذای مفصلی میدهند. باید دست و پای تک تک این ستارگان پیشتاز عرصه ایثار را بوسید.
دخترک، ظهر هنگام، از فرط گرسنگی جلوی رستورانی ـ پذیرای ستوران! ـ میایستد و با بوی دلنشین غذاهای رنگارنگ، مجازا خود را سیر میکند. امّا این کار دخترک، صاحب رستوران ـ ستوربان! ـ را خوش نمیآید و از او طلب پول بوی غذا! میکند. و سه نقطه … بقیه ماجرا مشهود است.
پاسی از شب دوّم هم میگذرد. دخترک ضعیفتر و شکستهتر از شب قبل در همان مکان قبلی، زیر قلبی که کشیده بود، منتظر نشسته است. افکارش مشوّش و درهم است.
“آن مرد که بود؟! امشب میآید؟ نکند همهاش را خواب دیدهام؟! … یعنی پدرم را بدون پول خوب میکند؟…”
و در همین اثنا باز خون از بینیاش میچکد. حتی هوای این دیار هم او را میآزارد. این دیار حتی در ازای نفس کشیدن دختر، چیزی از وی طلب میکند و بهای آن خون است.
خون جاری میشود که دخترک نقاش، قلب را تکمیل کند. قلب دیگری رسم مینماید و درونش نقش میزند «مادر».
– “آخ مامانی، کجایی که ببینی دخترت آواره شده. نازنازیات بیکس و تنهاشده. بیوفا، خیلی بدی! رفتی سفر و من رو با باباجون تنها گذاشتی. مگه نمیدونی مریضه؟! …”
باران میبارد. بارانی غمبار و غمآلود از آسمان ابری چشمان دخترکی غریب که بر زمین دل صاف و زلال او جاری میشود. دخترک خسته و پژمرده است. دیگر فکر و ذهن به یاریاش نمیآیند. میخواهد بر بستر برفهای ته مانده شب قبل به خواب رود که …
کالسکه در کنارش توقف میکند. برف ها به سرعت آب میشوند. سبیلکلفت در بالای سر دخترک میایستد و قهقهه میزند. به سوی او خم میشود و او را مثل سگ بو میکشد و باز قهقهه میزند.
– “بوی انسان میدهی!”
با خشم و کینه خاصی به آسمان نگاهی میکند و میگوید:
– “ما در این جا انسان نداریم و نباید داشته باشیم. این جا پر از حیوان است. حیوانات زیبا و قشنگ! … من از دیدنشان احساس لذّت میکنم. تو هم باید مثل اونها بشی! … انسانیت چه بدرد میخوره. کجات رو میگیره؟”
با عصایش سر دخترک را بلند میکند.
– “مگه نه انسان!”
و یکسره قهقهه میزند. سپس با لحن جدی به دختر میگوید:
– “حالا بریم سر اصل مطلب … برای این که مثل اونا بشی باید قلبتو به من بدی و قلب سنگی خوشگل منو بگیری! همه اونا این شرط ناچیز منو قبول کردن و به همه چیز رسیدن. تو هم ناچاری برای خوب شدن پاپات قلبت رو بدی!”
دختر که بیرمق بر زمین نقش بسته بود، سبیل کلفت را میدید که دورش میچرخد و فریاد میزند که باید قلبت ـ دلت ـ را به من بدهی.
انگار که گویی از آتش دورش میچرخید و رژه می رفت.
شرط سبیلکلفت، گرفتن قلب دختر بود. دخترک باید تمام ایمان و توحید و پاکی که در بطنش بود، میداد یا به عبارت بهتر در آتش میسوزاند و قلبی آتشین بر جای قلب پاک و سپید روح خود میگذارد؛ قلبی که سراسر وجودش را آتش میکرد. تعویض یک قلب سپید با سنگی سیه. معاملهای نابرابر برای دخترک که سعادت را شقاوت، عطوفت را قساوت و توحید را کفر میکرد.
نباید پذیرفت! امّا یاد و فکر پدر وجود دختر را اشغال و مسحور کرده بود و غم از دست دادن پدر برای دخترکی خرد که مادر ندارد، قابل تحمل و توصیف نیست. دخترک در عالم کودکی تصمیم را گرفت و به نشانه آری سر را تکان داد. صدای قهقهههای منفور و شوم سبیل کلفت بر فضا بلند شد.
– “آفرین، تازه داری عاقل و زرنگ میشی … خیلی طول نمیکشه که قلبت رو بگیرم و یه حیوان خوشگل بشی!”
خواست مراسم شیطانیاش را آغاز کند که صدای اذان صبح مسجدی بر آسمان بلند شد. سبیل کلفت یکباره خشک شد؛ از شدّت ترس دخترک را رها کرد و با سرعت داخل کالسکه خزید. با عصبانیت فریاد زد:
– “این صدا، این نوا، این جملات منو عذاب میده. نابودم می کنه. آتیشم میزنه. مطمئن باش فردا شب میام.”
دخترک نالان و آرام گفت:
– “آقا، اسم شما چیه؟!”
– “هر چی عشقت میکشه، صدام بزن.”
– “فرشته نجات خوبه!”
سبیل کلفت فریاد زد.
– “صداتو بِبُر … مگه نمیدونی از این کلمه چندشم میشه؟!”
کالسکه به سرعت باد حرکت کرد. صدای سبیل کلفت در فضا پیچید:
– “فقط بگو … ارباب ابلیس!”
دخترک از این کلمه چیزی نفهمید. فقط سعی کرد این کلمه شوم را از ذهن و یاد نبرد. وقایعی که برایش اتفاق افتاده بود، بسیار عجیب مینمود. این چه صدایی بود که ارباب ابلیس از آن بدش میآمد؟ از کجا بود؟ …
با تمام ضعفی که بر بدنش مستولی بود، ناخودآگاه به طرف آن صدا که از نزدیکی به گوش میرسید، رفت.
آری، آن صدا، نوای اذان گلدستههای مسجدی بود که در مهد کفر، یکی از شهرهای آمریکا، بر آسمان طنین انداز میگشت. بلادی که ابلیس خوب در آن جا خوش کرده بود و ابلیسها را زاییده و برای خود کاخ و مکان فرمانروایی بنا نهاده و خدم و حشم های فراوانی گردآورده بود.
حتما ابتدا فکر کردید در ایرانیم و داستان ما و شخصیتهای ما ایرانیاند. امّا کاملا در اشتباه بودید. از شما میپرسم آیا ایران اسلامی ما قابل قیاس با این توصیفات است؟! آیا مرز و بوم ما قابل قیاس با آمریکا است؟! آیا دریای ایران را مجال قیاس با قطره آمریکا است؟! … ایران مهد ایثار، بلاد مردان خدا و خطه بینظیر شیردلان عاشق است و… بگذار بگذریم و از پرانتز خارج نشویم. چون حرف ایران برون از پرانتزها است!
زیبایی و عظمت مسجد و منارههای آن دخترک را مسحور نمود. تا به حال چنین مکانی را ندیده بود. هرچه دیده بود از نوع تکراری کلیسا و کنیشه بود. احساس عجیبی در او تجلّی میکرد. راحت بود و آرام. صدای دلنشین اذان صبح مسکن جان رنج دیدهاش گردیده بود.
در باز بود، امّا ترسید وارد مسجد شود. در گوشهای آرمید و به نام مسجد که با چراغک های سبز روشن و خاموش میشد، خیره گشت:
Imam Reza (PBUH) mosque
دخترک با ارامش خاصی محو نامها و جملات سوسوکنان سر در ورودی شده بود. هر چند که اسما و مفاهیم برایش غریب بودند و تلفظشان برایش سخت بود، اما با شیفتگی و رغبت زیادی، آنها را شمرده شمرده بر زبان میآورد:
Peace be upon you, O Ali Ibn Musa Ar Reza
Peace be upon you, O Imam kind
Peace be upon you, O guarantor deer
Peace be upon you, O Companion of souls
Peace be upon you, O Helper of the weak
آن قدر سلامها را تکرار نمود تا آرام و سبکبال به خوابی ناز و عمیق فرو رفت.
برای اوّلین بار مادرش را در خواب دید. مادرش زیبارو بود و لباسی سفید بر تن داشت. دخترک در آغوش مادر آرام گرفت. مادرش لبخند میزد و دخترک گریه میکرد.
مادر گفت: «خوشگل من، همیشه به این جا بیا. این مکان باغ و گلستانی است در میان آتش. این جا جایگاه عبادت و پرستش خداست. فرشتگان و ارواح پاک به این جا رفت و آمد میکنند. نامش مسجد است. روح من همیشه در این مکان آرام و نورانی میگردد و از شرّ ارواح خبیث در امان و محفوظ میمانم. این مسجد مورد نظر اقای خوبیها امام رضا است. او کمککننده ضعیفان و پناهدهنده بیپناهان و شفادهنده مریضان است. به همینخاطر مسجد امام رضا نام گرفته است.
تو هم برای این که از شیطان و ابلیس و انواع پلیدیها در امان بمانی و روح و جسمت آرام شوند به این مکان بیا. این جا تنها جایی است که ابلیس بدان راه ندارد. حتّی کلیساها هم در زیر سلطه ابلیس قرار گرفته است و امن نمیباشند.
دخترک با کنجکاوی خاصی پرسید: “مامانی امام رضا که خیلی آقای مهربونیه، الان کجاست؟ میشه منو پیشش ببری؟ … میخوام ازش بخوام و التماس کنم که بابارو خوب کنه”
مادر دست نوازشی بر سر دخترک کشید و پیشانیش را بوسید و با تبسمی آرامش بخش گفت: “عزیزم مزار امام رضا در کشوری به نام ایران است، ولی روح امام به خواست خدا همه جا حضور داره. در همه دنیا! به هر کسی که ازش کمک بخواد مخصوصا اگه کودک معصوم باشه و دلش شکسته باشه کمک میکنه”
دخترک با شادی و شعف خاصی گفت: “وای جونم! … پس امام رضا حرف منو گوش میکنه و بابا رو خوب میکنه!”
مادر با لبخندی رضایت بخش، دخترک را به داخل مسجد برد و قسمتهای آن را به او نشان داد. کمی از آداب دین اسلام به او آموخت و مخصوصا او را با امام رضا (ع) بیشتر آشنا کرد. در حقیقت روحا دخترش را مسلمان و شیفته امام رضا نمود.
مادر هنگام خداحافظی به دخترک هشدار داد و گفت:
– “دخترک عزیزم، ابلیس موجودی خبیث و خطرناک است. او وجودش از آتش است؛ آتش فتنه را به جان انسانها انداخته است و انسانهای زیادی را هر روز به حیوان تبدیل میکند. فریب حرفهایش را نخور و فقط به خدای یگانه و پاک توکل کن که همه امور به دست توانای اوست و از امام رضا نیز خوب شدن بابا رو بخواه که حرفت رو به خدا میرسونه و خدا هم حرف امام رضا رو قبول میکنه.”
دخترک با تمام وجود و شوقی وصفناپذیر، پندهای مادر دلسوزش را نیوش جان میکرد. آرامشی جاوید را در درون خویش حس مینمود.
مادر هنگام وداع دخترش را غرق در بوسه نمود و گفت:
– “هر وقت خواستی مرا ببینی به این مکان بیا.”
روز سوّم
دخترک از خواب پرید؛ امّا این بار خود را در خیابان و جوی و گل و لای نیافت. بدنش هم درد نمیکرد. بلکه در اتاقی با لباسهایی تمیز بر روی تختی گرم و نرم خوابیده بود. خود را وشکون گرفت؛ نه! بیدار بود و خواب نمیدید.
کسی در اتاق نبود. دخترک با نگاه در حال جستجوی اتاق بود که نوایی آشنا توجهش را جلب کرد؛ صدای اذان ظهر. تازه فهمید که در مسجد است.
در را آرام باز کرد و از لای آن، نماز خواندن اندک مسلمانان را تماشا کرد. همه چیز مثل صحنههایی بود که در خواب دیده بود. دخترک به نماز علاقهمند شده بود. دوست داشت خودش هم، آن را یاد بگیرد و بخواند.
او در اتاق خادم مسجد بود. بعد از اتمام نماز مسلمانان، با او آشنا شد و مورد لطف و محبّت و نوازش خادم قرار گرفت. دختر برای خادم تمام جریانات اخیری که برایش اتفاق افتاده بود به زبان کودکانه خویش تعریف کرد و از او طلب کمک و یاری نمود.
خادم او را دلداری داد و گفت که هرچه از دست و توان او و بقیه ی نمازگزاران مسجد برآید به یاری خداوند متعال انجام خواهند داد، و به دخترک قول داد که مسأله پدرش را شب در مسجد هنگام نماز مطرح کند که چاره آن پیدا شود. از همه مهمتر همه نمازگزاران برای شفای پدرش با توسل بر امام رضا و توکل بر خداوند دعا خواهند نمود.
رفتار محبت آمیز خادم، دخترک را نسبت به دین او یعنی اسلام علاقهمند کرد و با اصرار و الحاح از خادم درخواست نمود که اعمال و مناسک این دین الهی را به او یاد و آموزش دهد. او که روحا توسط مادر ﻣﺆمنش مسلمان گشته بود، جسما نیز مسلمان شد.
شب سوّم
شب سوم چتر خود را پهن کرد و چنان غرّید که روز و روشنایی از ترس فرار نمود و همه جا در سکوت و خلوت فرو رفت.
آسمان ابری بود و باران داشت شدّت می گرفت. دخترک خود را برای رفتن به دیدار ابلیس آماده کرد. با این که میتوانست نرود، امّا با ابلیس کار واجبی داشت. چادر نمازی که خادم به او برای خواندن نماز هدیه داده بود، بر سَر کرد. قرآن کوچکش را هم بوسید و در جیب گذارد. قرآن دخترک را شیرمردی عظیم کرده بود و مقام ملکوتی ربوده شدهاش توسط «شیطان» را به او برگرداند؛ مقام خلیفه الهی بر زمین، مقام اشرف مخلوقات، مقام عظیم حمل امانت الهی.
هنگام رفتن، خادم و دخترش بدرقه اش میکردند. خادم، دخترک را از زیر قرآن مخصوصش عبور داد و بر ظرف آبی که در دستانش بود، صلوات خاصه امام رضا (ع) را خواند و فوت کرد:
“اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ”
دختر کوچک خادم هم ظرف اسپندی را که در دست داشت، دور سر دخترک میچرخاند. دود اسپند، فضا را مه آلود و عطرآگین کرده بود. خادم در آخرین لحظه دخترک را صدا زد و زیارت امام رضا (ع) را به او داد تا همه وجودیاش معنوی و روحانی باشد.
با نام و یاد پروردگار مهربان عازم میدان شد. دلش آرام، قلبش مطمئن و ضمیرش آگاه بود. به سان یک فرد ورزشکار که عازم مسابقه باشد، تمرین کرده بود و در اوج آمادگی قرار داشت.
به محل که رسید، باران شدید شد. دو قلب «پدر» و «مادر»ی که با دستان رسام و مرکّب خونین خویش ترسیم کرده بود، هنوز بر دیوار جلوهگر بود.
ساعت از نیمه شب که گذشت، کالسکه آتشین ابلیس سررسید. ابلیس پیاده شد و در مقابل دخترک قرار گرفت. این بار ظاهرش تغییر کرده بود. سراسر بدنش را شنل قرمز رنگی پوشانده بود. کاسه جامی هم در دستش بود.
ابلیس مثل همیشه شروع به قهقهه نمود، امّا وقتی به دخترک نزدیک شد خاموش و بیصدا گشت. بغض گلویش را گرفت. چنان نور سبزی از دخترک ساطع میشد که چشمان خونبار ابلیس توان باز شدن نداشتند. ابلیس قادر به جلو آمدن هم نبود. خود را عقب کشید، فریاد زد و عربده کشید.
– “دخترک پرروی بیچشم و رو … تو چی کار کردی! این چیه پوشیدی! زود درش بیار.”
دخترک لبخندی ملیح زد. دیگر بیم و ترسی در وجودش نبود؛ چون دلش به حقیقت آگاهی و معرفت یافته بود. قاطعانه جواب داد:
– “تو به ظاهر و شکل من چی کار داری! … مگه نمیخواستی قلبم رو بگیری بیا بگیر دیگه. این مگه تنها شرط ساده تو نبود!”
ابلیس نعرهای سوی آسمان سر داد. از جام شرابش که بخارهای گناه از آن فوران میزد، نوشید و خیلی عصبی به دخترک گفت: “حالا دیگه برای من تعیین تکلیف میکنی؟! دختره پاپتی.”
سپس لبخندی شرمانه بر لبانش نقش بست.
– “میدونی که زندگی پاپات دست منه. هر چی و هر کاری بگم باید انجام بدی وگرنه دیگه پاپا … بیپاپا! البته من صبرم زیاده. به خاطر همین الان هم به تو یه فرصت دیگه میدم.”
ابلیس جام شراب را در نزدیکی دخترک گذاشت و به او گفت:
– “تو سحر و جادو شدی … بیا این آبشنگولی رو بخور تا سرحال بیای.”
دخترک نگاهی منفور به جام شراب انداخت.
– “من دیشب و امروز چیزهایی یاد گرفتم که دیگه همیشه مست و شنگولم … اینا به درد تو و امثال تو میخوره بدبخت.”
ابلیس از شدّت خشم چنگ بر صورتش انداخت.
– “حالا که این طور شد … اینم یکی از شروطه. باید حتما بخوریش.”
– “باشه. خودت خواستی.”
دخترک جام شراب را برداشت. از بوی تعفّن شراب حالش داشت بهم میخورد. نگاهی به ابلیس که بیصبرانه منتظر نوشیدن شراب بود، انداخت و نظری بر جام. تصمیم را گرفت و جام را محکم بر دیوار کوبید؛ از شدّت برخورد، جام شکست. صدای شکسته شدن جام، ذرّه ذرّه وجود ابلیس را خورد کرد. این بار دخترک بود که قهقهه سرداد.
ابلیس میخواست بر دخترک بتازد، امّا نمیتوانست؛ چرا که دختر در زیر سایه لایزال الهی رویینتن گشته بود.
سبیلکلفت عاجز و درمانده شده بود. نمیدانست چه کار کند. توان مبارزه با قدرت الهی را در خود نمیدید. از مواضعش عقبنشینی نمود و از راه دیگری برای فریب و غلبه دخترک وارد گشت. لبخندی زوری و از سر عجز و ضعف بر چهره آورد.
– “عیبی نداره … تو بچّهای و خام و جاهل. حالا حالاها تا بخوای بفهمی و عاقل بشی راه زیادی پیش رو داری. خوب حالا بچّه خوبی باش و هر چی من میگم تکرار کن.”
ابلیس با دست اشارهای بر زمین کرد و در یک چشم به هم زدن آتشی عظیم بین او و دخترک هویدا گشت. امّا دخترک بر دلش ذرّهای ترس و بیم راه نداد. ابلیس دور آتش رقصان میچرخید و جملاتی را تکرار میکرد.
– “به نام ابلیس، خداوندگار و ربالنوع زمین. به نام ابلیس که از آتش است و برترین موجود. به نام ابلیس که ظلمت و سیاهی از اوست. به نام ابلیس که از انسان برتر و بالاتر است. به نام ابلیس که انسان پست و خاکی را گمراه میکند… ”
سپس ابلیس بر دخترک فریاد کشید.
– “حالا بگو و تکرار کن ای حیوان خاکی پست.”
دخترک با طمأنینه و آرامشی الهیگونه و با توسل بر امام رضا (ع)، فقط دو کلام بر زبان آورد و به قائله پایان داد. دستانش را بر آسمان بلند کرد وبا صوتی غرّاء گفت :
– “اعوذ با… من الشیطان الرجیم. بسم ا… الرحمن الرحیم.”
آتش به سرعت خاموش گشت و گرمی شرارت و خباثت، جای خود را به خنکی معنویت سپرد. جیغ و نفیر دردناک ابلیس بر فضا پیچید. از ابلیس بخار مرگ بیرون میزد. بهترین راه، ترجیح فرار بر قرار بود. به سرعت خود را به داخل مرکب خویش پرتاب نمود. کالسکه به حرکت درآمد و در دوردست منفجر گشت.
– “به خداوندی خدا و عزّت و جلالش سوگند که شماها را گمراه میکنم تا روزی که این چرخه هستی ادامه دارد.”
این آخرین نوای ابلیس بود که از کالسکه به گوش رسید.
دخترک سوره حمد را که یاد گرفته بود، خواند. مهر کوچکش را بر زمین گذاشت و سجده شکر بر درگاه پروردگارش به جا آورد. تمام سلولهای پیکرش غرق در شادی و نور بود.
بار دیگر سلامهای سر در مسجد، دهانش را معطر نمود. سلامهای رضاییه!
“Peace be upon you, O Ali Ibn Musa Ar Reza”
“Peace be upon you, O Imam kind”
“Peace be upon you, O guarantor deer”
“Peace be upon you, O Companion of souls”
“Peace be upon you, O Helper of the weak”
در کنار قلبهای عاشقانه خونین «پدر» و «مادر»، قلب عشق دیگری، این بار با اشکان مرواریدگونه خویش بر دیوار ترسیم نمود؛ «امام رضا».
او همان طور که پرانتز را میبست، زمزمه میکرد:
امام رضا، شفای بابا؛ امام رضا شفای بابا