اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

شب سوم

نویسنده: شیوا ابراهیمی

می­شود خردسال بود و آواره؟! می­شود دختر بود و رها؟! امکان دارد در زمستانی سرد و برفی، دخترکی با لباسی نازک و پاره مثل پیرزن­های هفتاد ساله گوژپشت، نالان راه برود؟! اصلا ممکن است دختری بر خیابان­های یخ زده و خشن، پابرهنه گام برنهد؟! فکر می­کنی که از شدّت شلاق­های سرما، بر دستان دخترکی ترک­هایی عمیق نقش بندد و او لب از لب نگشاید؟! به ذهنت خطور می­کند که حاکمیت سکوت نیمه­شب­های زمستانی را نوای آواز متوالی و سوزناک لرزش دندان­های یک انسان ـ که حق حیات دارد ـ درهم شکند؟! شاید سال­ها بعد به این فکر کنی آیا می­شود در ازدحام شهر ـ انسان­ها! ـ دخترکی با خصوصیات پیش گفته از فرط گرسنگی، سرما، بی­خوابی و … نقش بر زمین شود و از شدّت برخورد، صورتش گلگون و استخوان­هایش کوفته شوند ـ انگار که بلوری ظریف بر زمین افتد و شکند ـ امّا کسی او را به عنوان انسان نبیند؟! و بگذار پا را از این فراتر نهیم و جسور و بی­باک به حقیقت فکر کنیم تا بدان جا که او ـ همخون­شان ـ را مورد طعن، تمسخر، آزار و اذیّت قرار دهند و چون مزاحم و سدّ راهشان شده است، مانند گوله برفی به سویی پرتاب نمایند و تازه ناراحت و عصبی شوند از این که چقدر بدشانس و  بی­اقبالند که این مانع مزاحم، سر راه حضرات عالی قرار گرفته است! انگار که زمین و زمان فقط برای آن­ها و به خاطر وجود مبارکشان خلق شده است!

بگذار پرانتزی باز کنم که شاید قدرت و تاب و توان بستن آن در من نباشد. و پرانتز باز؛

(

آیا مردمان داخل پرانتز دنیا فکر می­کنند خدایند؟! ـ زهی خیال و گمان باطل ـ و این دخترک­ها باید بیرون این پرانتز باشند؟! و به هیچ قیمت مجاز ورود به آن نیستند و اگر بی­اجازه و یواشکی! به درون پرانتز رسوخ کنند، در دادگاه عدل این خدایان خبیث محکوم به مرگ و فنا هستند؟!

بگذار بگذریم و در بدو راه بی خیال انتها شویم. پرانتز را نمی­بندم؛ چرا که نمی­خواهم در حصار این شیاطین خدانما محبوس شوم و گیر افتم. مرا خوش نیست در تنگنای زمان، سست و کرخت گردم. باید که وسیع بود و بی­انتها؛ خارج از مرزهای پرانتز بدی­ها. برای همین است پرانتز را نمی­بندم ـ قادر به بستن نیستم ـ تا وجدان و فطرتم از فشار نفوس و جنود جهل اندکی برهد و حداقل تصویر پاک آزادی بیرون کمانک را لمس و حس کنم.

و امّا دخترک …

داشت در میان تلمبار حروف گم می­شد؛ دختر پدر و مادرش. مادری که سال­هاست بر زیر لحاف خاک، فارغ از رنج فلک، آرام خوابیده است. مادری که دختر را ندید و دختری که با واژه­ای به نام «مامان» غریب است. مادر بر اثر زایمان سخت، چشم از دنیا فرو بست و چشمان طفلی گریان بر جهان باز گشت. انسانی آمد و آدمی رفت. طفل اگر بر جفاکاری و جبّاری سرنوشت و زمان آگاه می­شد، دست در دست مادر می­سپرد و با او جهان را بدرود می­گفت. ـ کانّا الیه راجعون ـ

و پدر را حرفی نیست؛ کارگری ساده و زحمتکش. از کودکی تن به کار سپرده و کارگر بوده و حالا هم همان. زندگی را با عرق جوین خود سپری کرده که ماحصلش کسب نان و لقمه حلال بوده است. دست حرام و حرام خواری را با تبرکار و ایمان خود از بن و بیخ قطع کرده است و این خشم و غضب ابلیس دون درون پرانتز را بیش از پیش برانگیخت.

بعد از مرگ همسر، روزبه روز شکسته و پیرتر می­شود و مثل شمع سوزان آب می­گردد. او که از جوانی دچار بیماری قلبی است، در این ایّام غم سوز و غم گداز، بیماری­اش تشدید می­گردد و به حالت اغما و کما فرو می­رود. در بیمارستان معلوم می­گردد تنها راه نجات جان او و خروج از کما عمل پیوند قلب است.

دکتران زمان را هم که باید گفت دست مریزاد و احسنت. برای دخترک هشت ساله شرط و شروط می­گذارند.

– “دختر عزیزم، نازم، گلم … الهی قربونت بریم تا پول نیاری از درمان و معالجه پاپا هیچ خبری نیست. تازه این یک طرف قضیه است. باید قلب پیوندی برای بابایی جور کنی. شفاف بگیم باید قلب بخری. آره جونم مفتی که نیست، باید پول بدی قلب بخری.”

– “آقا از کجا باید قلب بیارم؟!”

– “خوب راستشو بخوای، پیدا کردنش کمی مشکله. ولی ناراحت نباش، ما این مشکلات رو هم حل کرده­ایم. هدف ما خدمت به شماست. قسمت اهدای اعضا! داریم. فقط تنها سختیش اینه که بری انتهای راهرو، قسمت پذیرش و پول رو واریز کنی. مال شما مبلغش خیلی نمی­شه. درمیاد به حسابی با تخفیف انسان دوستانه ما ١٢ میلیون.”

دخترک با خود کلنجار می­رود.

– “میلیون یعنی چقدر؟! من که فقط تا ١٠ بلدم بشمرم.”

اصلا نمی­فهمید جلادان بیمارستان، عذر می­خواهم کشتارگاه، چه می­گویند. آن­ها به زبان سنگدلی و بی­شرمی سخن می­گفتند. زبان دخترک از سنخ دیگری بود؛ زبان پاک و عاطفی سبز کودکی. معلوم بود که نمی­فهمید و درک نمی­کرد.

– “آقا، ببخشید مـ مـ من…”

– “بگو جانم، دلبرکم، عزیزم، نازم…”

دخترک از محبّت ها! دلش شاد و قرص گشت.

– “من که پول ندارم. یعنی اصلا کسی و جایی رو هم ندارم … بابام رو خوب می­کنین؟ می­تونم پیش او بمونم؟”

لبخندها چه زود رخت بربست و چهره­های گل انداخته، موحش و افروخته شد. دیری نگذشت که شلاق تند دشنام­ها روانه دخترک بخت برگشته گشت.

– “چی! پول نداری؟! اگه پول نداری پس برو بمیر با پاپای مردنیت. برو گم شو بیرون دخترک کولی ننه مرده … اِ اِ اِ ببین این تحفه چه جوری مارو سرکار گذاشته! آی نگهبان… نگهبان، بیا این انگل رو بنداز بیرون تا جایی را به گند نکشیده.”

و دخترک معنای محبّت را چشید. فهمید که محبّت دنیایی او ـ عشق ـ با محبّت کذایی آن­ها ـ پول ـ چه فاصله­ها که ندارد.

 

شب اوّل

نیمه­شب آرام آرام و قدم زنان در حال آمدن بود و گرد ظلمت و ترس را از کیسه­اش بر همه جا پخش می­کرد. همگی خزندگان به خانه­های گرم و نرم­شان می­خزیدند تا به استراحت و عیش و نوش تکراریشان بپردازند.

دخترک جا و مکان و کس و کاری نداشت. پس باید با سرما و ظلمت و تاریکی همنشین می­شد. می­لرزید، امّا نه می­ترسید و نه می­خندید؛ گریه هم نمی­کرد. اگر گاهی هم قطره اشکی صورت خشکیده و سرخش را تر می­کرد، به خاطر پدرش بود. تنها یار زمینی­اش. امید و دلبرش. می رفت و گام فرا می­نهاد، امّا کجا و برای چه، خود هم نمی­دانست.

لحظاتی نگذشت که همه جا را تاریکی و سکوت مطلق فرا گرفت. دخترک دیگر حتّی یک قدمی خودش را هم نمی­توانست نظاره کند و به همین خاطر چندین بار زمین خورد. از شدّت خستگی، کوفتگی و گرسنگی به دیواری تکیه داد و نشست. برف شدّت گرفته بود. اگر از دور به دخترک زل می­زدی، فکر می­کردی یک آدم برفی است. دیگر تکان نمی­خورد. لرزشی نداشت … وای خدای من! نکند از سرما یخ زده باشد؟ نه، نگران و ناراحت نباش. صدای تپش تند قلبش، گوش را نوازش می­کند. او در فکر بود. چنان فکری که همه برف و سرما را از یاد برده است؛ فکر قلب.

وقتی به خودش آمد که دید از بینی­اش خون می­چکد. گرما و حرارت خون سرخ دختر، برف­ها را آب می­کرد. دخترک انگشتش را قلم نمود. آن را به خون آغشته کرد و بر روی دیوار یک قلب بزرگ و زیبا کشید و داخلش نوشت «پدر«.

چشمان کم­سوی دختر متوجّه کالسکه­ای شد که در تاریکی به سویش می­آمد. گویی کالسکه غرق در آتش بود و شعله­های مهیب آتش از آن زبانه می­کشید. اسب­هایش شبیه اژدهای وحشتناک قصه­ها بودند و انگار اصلا راننده­ای نداشت. شاید شدّت سرما و ضعف، قوه بینایی دخترک را مختل کرده بود.

کالسکه در مقابل دخترک ایستاد. مردی بلند قد و چهارشانه از کالسکه خارج شد. مرد کلاهی مخصوص بر سر داشت که بسان نقابی صورتش را مخفی کرده بود و فقط سبیل کلفتش دیده می­شد. پوششی سراسر سیاه بر تن داشت. سبیل­کلفت یکسره می­خندید و قهقهه­های شومش دخترک را هر چه بیشتر می­ترساند. دخترک خودش را جمع و جور کرد و آماده فرار شد. سبیل کلفت بانگ زد.

– “برا چی می­ترسی دخترک! در این جا ـ داخل پرانتز ـ همه با من دوست و رفیق و مأنوسند. به خاطر این که قدرت و مکنت من مافوقه …”

با دست به دخترک اشاره­ای کرد و با لحن شرارت باری گفت: “و البته که تو هم با من دوست می­شی.”

دخترک با شنل ترسی که احاطه­اش کرده بود، لنگان لنگان جلو رفت. وقتی به مرد و کالسکه رسید، دیگر سرمایی حس نکرد، چون یکسره گرما بود؛ طوری که عرق از سر و صورت دخترک جاری گشت.

سبیل­کلفت باز قهقهه زد. به دور خود چرخید و به آسمان نظر انداخت و گفت:

– “می­بینی؟ … همه تو چنگ و مشت من هستن. به دنبال من هستن. با من دوستن و افسارشون بر دستان قدرتمند منه … ”

و قهقهه پشت قهقهه. دخترک اصلا چیزی از کارهای مرد سر درنمی­آورد. سبیل­کلفت دخترک را ورانداز کرد. هر چه او را بیشتر نگاه می­کرد، وجود دختر بیش و بیشتر گرم و سوزان می­شد.

– “من مشکلت رو حل می­کنم، قندعسل. می­فهمی چی می­گم … یعنی پدرت رو خوب می­کنم.”

شادی وجود دخترک را بهاری و معتدل کرد و باز به عالم ﺭﺅیای خودش فرو رفت.

– “کجایی؟ گوش کن من حلاّل مشکل توأم، ولی یک شرط داره.”

دخترک سرش را پایین انداخت.

– “بازم شرط؟! من به اونام گفتم که پول ندارم. اصلا هیچی ندارم.”

سبیل­کلفت باز قهقهه سرداد.

– “اونا خوب وظیفشون رو انجام دادن … نه دختر، کسی از تو پول نخواست. کی گفته تو هیچی نداری! … تو خیلی چیزهای باارزشی داری.”

سبیل­کلفت نگاهی به آسمان انداخت که داشت پذیرای سحر و روشنایی می­گشت. با حالتی دستپاچه خودش را جمع و جور کرد.

– “خوب دیگه، وقت نیست … من باید برم.”

دخترک به دنبال سبیل­کلفت دوید.

– “کجا؟! مگه نگفتید بابامو خوب می­کنین؟!”

برقی در چشمان مخفی سبیل­کلفت درخشید؛ برق شرارت.

– “خیالت راحت باشه. من به قولم وفادارم. فردا شب میام و شرط رو می­گم.”

سبیل­کلفت دستش را برای وداع سوی دختر دراز کرد. دختر خیلی می­ترسید، ولی نزد پدری تربیت شده بود که رسم ادب را به تمام و کمال به او آموخته بود. دستان کوچک و ناز دخترک در دستان سنگین مرد قرار گرفت و دیگر هیچ نفهمید.

وقتی بیدار شد که خورشید در وسط آسمان به آوازخوانی مشغول بود. تمام بدنش درد می­کرد.

آری، درست است؛ در همان خیابان، جایی که کالسکه ایستاده بود، خوابش برده بود و صبح خدایان خبیث بدشانس ـ که دخترک مسیر آن­ها را سد کرده بود ـ او را به سمت پیاده رو شوت کرده بودند.

 

شب دوّم

بی­اعتنایی، طعن و تمسخر انسان­ها! بر دخترک نشان از غریبی او در پرانتز بود. پرانتزی که در دید این آدمیان میان دو عدم قرار داشت. فقط باید این دم و نعمت تصادفی را که از روی شانس و اقبال نصیبشان شده است، خوش بیاسایند و بچرند.

دخترک شب را بیشتر از روز دوست داشت. چون آرام و بی­آزار بود. در شب بود که تصویر بدی­ها کاهش می­یافت یا حداقل رو به فزونی نمی­گذاشت.

دخترک ظهر ناهار مفصلی خورده بود؛ ناهاری از جنس کتک. عجب مردمان انسان دوستی! عجب فرشتگان ملوسی! … به دخترکی خردسال و بی­کس و کار غذای مفصلی می­دهند. باید دست و پای تک تک این ستارگان پیشتاز عرصه ایثار را بوسید.

دخترک، ظهر هنگام، از فرط گرسنگی جلوی رستورانی ـ پذیرای ستوران! ـ می­ایستد و با بوی دلنشین غذاهای رنگارنگ، مجازا خود را سیر می­کند. امّا این کار دخترک، صاحب رستوران ـ ستوربان! ـ را خوش نمی­آید و از او طلب پول بوی غذا! می­کند. و سه نقطه … بقیه ماجرا مشهود است.

پاسی از شب دوّم هم می­گذرد. دخترک ضعیف­تر و شکسته­تر از شب قبل در همان مکان قبلی، زیر قلبی که کشیده بود، منتظر نشسته است. افکارش مشوّش و درهم است.

“آن مرد که بود؟! امشب می­آید؟ نکند همه­اش را خواب دیده­ام؟! … یعنی پدرم را بدون پول خوب می­کند؟…”

و در همین اثنا باز خون از بینی­اش می­چکد. حتی هوای این دیار هم او را می­آزارد. این دیار حتی در ازای نفس کشیدن دختر، چیزی از وی طلب می­کند و بهای آن خون است.

خون جاری می­شود که دخترک نقاش، قلب را تکمیل کند. قلب دیگری رسم می­نماید و درونش نقش می­زند «مادر».

– “آخ مامانی، کجایی که ببینی دخترت آواره شده. نازنازی­ات بی­کس و تنهاشده. بی­وفا، خیلی بدی! رفتی سفر و من رو با باباجون تنها گذاشتی. مگه نمی­دونی مریضه؟! …”

باران می­بارد. بارانی غم­بار و غم­آلود از آسمان ابری چشمان دخترکی غریب که بر زمین دل صاف و زلال او جاری می­شود. دخترک خسته و پژمرده است. دیگر فکر و ذهن به یاری­اش نمی­آیند. می­خواهد بر بستر برف­های ته مانده شب قبل به خواب رود که  …

کالسکه در کنارش توقف می­کند. برف ها به سرعت آب می­شوند. سبیل­کلفت در بالای سر دخترک می­ایستد و قهقهه می­زند. به سوی او خم می­شود و او را مثل سگ بو می­کشد و باز قهقهه می­زند.

– “بوی انسان می­دهی!”

با خشم و کینه خاصی به آسمان نگاهی می­کند و می­گوید:

– “ما در این جا انسان نداریم و نباید داشته باشیم. این جا پر از حیوان است. حیوانات زیبا و قشنگ! … من از دیدنشان احساس لذّت می­کنم. تو هم باید مثل اون­ها بشی! … انسانیت چه بدرد می­خوره. کجات رو می­گیره؟”

با عصایش سر دخترک را بلند می­کند.

– “مگه نه انسان!”

و یکسره قهقهه می­زند. سپس با لحن جدی به دختر می­گوید:

– “حالا بریم سر اصل مطلب … برای این که مثل اونا بشی باید قلبتو به من بدی و قلب سنگی خوشگل منو بگیری! همه اونا این شرط ناچیز منو قبول کردن و به همه چیز رسیدن. تو هم ناچاری برای خوب شدن پاپات قلبت رو بدی!”

دختر که بی­رمق بر زمین نقش بسته بود، سبیل کلفت را می­دید که دورش می­چرخد و فریاد می­زند که باید قلبت ـ دلت ـ را به من بدهی.

انگار که گویی از آتش دورش می­چرخید و رژه می رفت.

شرط سبیل­کلفت، گرفتن قلب دختر بود. دخترک باید تمام ایمان و توحید و پاکی که در بطنش بود، می­داد یا به عبارت بهتر در آتش می­سوزاند و قلبی آتشین بر جای قلب پاک و سپید روح خود می­گذارد؛ قلبی که سراسر وجودش را آتش می­کرد. تعویض یک قلب سپید با سنگی سیه. معامله­ای نابرابر برای دخترک که سعادت را شقاوت، عطوفت را قساوت و توحید را کفر می­کرد.

نباید پذیرفت! امّا یاد و فکر پدر وجود دختر را اشغال و مسحور کرده بود و غم از دست دادن پدر برای دخترکی خرد که مادر ندارد، قابل تحمل و توصیف نیست. دخترک در عالم کودکی تصمیم را گرفت و به نشانه آری سر را تکان داد. صدای قهقهه­های منفور و شوم سبیل کلفت بر فضا بلند شد.

– “آفرین، تازه داری عاقل و زرنگ می­شی … خیلی طول نمی­کشه که قلبت رو بگیرم و یه حیوان خوشگل بشی!”

خواست مراسم شیطانی­اش را آغاز کند که صدای اذان صبح مسجدی بر آسمان بلند شد. سبیل کلفت یکباره خشک شد؛ از شدّت ترس دخترک را رها کرد و با سرعت داخل کالسکه خزید. با عصبانیت فریاد زد:

– “این صدا، این نوا، این جملات منو عذاب می­ده. نابودم می کنه. آتیشم می­زنه. مطمئن باش فردا شب میام.”

دخترک نالان و آرام گفت:

– “آقا، اسم شما چیه؟!”

– “هر چی عشقت می­کشه، صدام بزن.”

– “فرشته نجات خوبه!”

سبیل کلفت فریاد زد.

– “صداتو بِبُر … مگه نمی­دونی از این کلمه چندشم می­شه؟!”

کالسکه به سرعت باد حرکت کرد. صدای سبیل کلفت در فضا پیچید:

– “فقط بگو … ارباب ابلیس!”

دخترک از این کلمه چیزی نفهمید. فقط سعی کرد این کلمه شوم را از ذهن و یاد نبرد. وقایعی که برایش اتفاق افتاده بود، بسیار عجیب می­نمود. این چه صدایی بود که ارباب ابلیس از آن بدش می­آمد؟ از کجا بود؟ …

با تمام ضعفی که بر بدنش مستولی بود، ناخودآگاه به طرف آن صدا که از نزدیکی به گوش می­رسید، رفت.

آری، آن صدا، نوای اذان گلدسته­های مسجدی بود که در مهد کفر، یکی از شهرهای آمریکا، بر آسمان طنین انداز می­گشت. بلادی که ابلیس خوب در آن جا خوش کرده بود و ابلیس­ها را زاییده و برای خود کاخ و مکان فرمان­روایی بنا نهاده و خدم و حشم های فراوانی گردآورده بود.

حتما ابتدا فکر کردید در ایرانیم و داستان ما و شخصیت­های ما ایرانی­اند. امّا کاملا در اشتباه بودید. از شما می­پرسم آیا ایران اسلامی ما قابل قیاس با این توصیفات است؟! آیا مرز و بوم ما قابل قیاس با آمریکا است؟! آیا دریای ایران را مجال قیاس با قطره آمریکا است؟! … ایران مهد ایثار، بلاد مردان خدا و خطه بی­نظیر شیردلان عاشق است و… بگذار بگذریم و از پرانتز خارج نشویم. چون حرف ایران برون از پرانتزها است!

زیبایی و عظمت مسجد و مناره­های آن دخترک را مسحور نمود. تا به حال چنین مکانی را ندیده بود. هرچه دیده بود از نوع تکراری کلیسا و کنیشه بود. احساس عجیبی در او تجلّی می­کرد. راحت بود و آرام. صدای دلنشین اذان صبح مسکن جان رنج دیده­اش گردیده بود.

در باز بود، امّا ترسید وارد مسجد شود. در گوشه­ای آرمید و به نام مسجد که با چراغک های سبز روشن و خاموش می­شد، خیره گشت:

Imam Reza (PBUH) mosque

دخترک با ارامش خاصی محو نام­ها و جملات سوسوکنان سر در ورودی شده بود. هر چند که اسما و مفاهیم برایش غریب بودند و تلفظشان برایش سخت بود، اما با شیفتگی و رغبت زیادی، آن­ها را شمرده شمرده بر زبان می­آورد:

Peace be upon you, O Ali Ibn Musa Ar Reza

Peace be upon you, O Imam kind

Peace be upon you, O guarantor deer

Peace be upon you, O Companion of souls

Peace be upon you, O Helper of the weak

آن قدر سلام­ها را تکرار نمود تا آرام و سبکبال به خوابی ناز و عمیق فرو رفت.

برای اوّلین بار مادرش را در خواب دید. مادرش زیبارو بود و لباسی سفید بر تن داشت. دخترک در آغوش مادر آرام گرفت. مادرش لبخند می­زد و دخترک گریه می­کرد.

مادر گفت: «خوشگل من، همیشه به این جا بیا. این مکان باغ و گلستانی است در میان آتش. این جا جایگاه عبادت و پرستش خداست. فرشتگان و ارواح پاک به این جا رفت و آمد می­کنند. نامش مسجد است. روح من همیشه در این مکان آرام و نورانی می­گردد و از شرّ ارواح خبیث در امان و محفوظ می­مانم. این مسجد مورد نظر اقای خوبی­ها امام رضا است. او کمک­کننده ضعیفان و پناه­دهنده بی­پناهان و شفادهنده مریضان است. به همین­خاطر مسجد امام رضا نام گرفته است.

تو هم برای این که از شیطان و ابلیس و انواع پلیدی­ها در امان بمانی و روح و جسمت آرام شوند به این مکان بیا. این جا تنها جایی است که ابلیس بدان راه ندارد. حتّی کلیساها هم در زیر سلطه ابلیس قرار گرفته است و امن نمی­باشند.

دخترک با کنجکاوی خاصی پرسید: “مامانی امام رضا که خیلی آقای مهربونیه، الان کجاست؟ می­شه منو پیشش ببری؟ … می­خوام ازش بخوام و التماس کنم که بابارو خوب کنه”

مادر دست نوازشی بر سر دخترک کشید و پیشانیش را بوسید و با تبسمی آرامش بخش گفت: “عزیزم مزار امام رضا در کشوری به نام ایران است، ولی روح امام به خواست خدا همه جا حضور داره. در همه دنیا! به هر کسی که ازش کمک بخواد مخصوصا اگه کودک معصوم باشه و دلش شکسته باشه کمک می­کنه”

دخترک با شادی و شعف خاصی گفت: “وای جونم! … پس امام رضا حرف منو گوش می­کنه و بابا رو خوب می­کنه!”

مادر با لبخندی رضایت بخش، دخترک را به داخل مسجد برد و قسمت­های آن را به او نشان داد. کمی از آداب دین اسلام به او آموخت و مخصوصا او را با امام رضا (ع) بیشتر آشنا کرد. در حقیقت روحا دخترش را مسلمان و شیفته امام رضا نمود.

مادر هنگام خداحافظی به دخترک هشدار داد و گفت:

– “دخترک عزیزم، ابلیس موجودی خبیث و خطرناک است. او وجودش از آتش است؛ آتش فتنه را به جان انسان­ها انداخته است و انسان­های زیادی را هر روز به حیوان تبدیل  می­کند. فریب حرف­هایش را نخور و فقط به خدای یگانه و پاک توکل کن که همه امور به دست توانای اوست و از امام رضا نیز خوب شدن بابا رو بخواه که حرفت رو به خدا می­رسونه و خدا هم حرف امام رضا رو قبول می­کنه.”

دخترک با تمام وجود و شوقی وصف­ناپذیر، پندهای مادر دلسوزش را نیوش جان می­کرد. آرامشی جاوید را در درون خویش حس می­نمود.

مادر هنگام وداع دخترش را غرق در بوسه نمود و گفت:

– “هر وقت خواستی مرا ببینی به این مکان بیا.”

 

روز سوّم

دخترک از خواب پرید؛ امّا این بار خود را در خیابان و جوی و گل و لای نیافت. بدنش هم درد نمی­کرد. بلکه در اتاقی با لباس­هایی تمیز بر روی تختی گرم و نرم خوابیده بود. خود را وشکون گرفت؛ نه! بیدار بود و خواب نمی­دید.

کسی در اتاق نبود. دخترک با نگاه در حال جستجوی اتاق بود که نوایی آشنا توجهش را جلب کرد؛ صدای اذان ظهر. تازه فهمید که در مسجد است.

در را آرام باز کرد و از لای آن، نماز خواندن اندک مسلمانان را تماشا کرد. همه چیز مثل صحنه­هایی بود که در خواب دیده بود. دخترک به نماز علاقه­مند شده بود. دوست داشت خودش هم، آن را یاد بگیرد و بخواند.

او در اتاق خادم مسجد بود. بعد از اتمام نماز مسلمانان، با او آشنا شد و مورد لطف و محبّت و نوازش خادم قرار گرفت. دختر برای خادم تمام جریانات اخیری که برایش اتفاق افتاده بود به زبان کودکانه خویش تعریف کرد و از او طلب کمک و یاری نمود.

خادم او را دلداری داد و گفت که هرچه از دست و توان او و بقیه ی نمازگزاران مسجد برآید به یاری خداوند متعال انجام خواهند داد، و به دخترک قول داد که مسأله پدرش را شب در مسجد هنگام نماز مطرح کند که چاره آن پیدا شود. از همه مهم­تر همه نمازگزاران برای شفای پدرش با توسل بر امام رضا و توکل بر خداوند دعا خواهند نمود.

رفتار محبت آمیز خادم، دخترک را نسبت به دین او یعنی اسلام علاقه­مند کرد و با اصرار و الحاح از خادم درخواست نمود که اعمال و مناسک این دین الهی را به او یاد و آموزش دهد. او که روحا توسط مادر ﻣﺆمنش مسلمان گشته بود، جسما نیز مسلمان شد.

 

شب سوّم

شب سوم چتر خود را پهن کرد و چنان غرّید که روز و روشنایی از ترس فرار نمود و همه جا در سکوت و خلوت فرو رفت.

آسمان ابری بود و باران داشت شدّت می گرفت. دخترک خود را برای رفتن به دیدار ابلیس آماده کرد. با این که می­توانست نرود، امّا با ابلیس کار واجبی داشت. چادر نمازی که خادم به او برای خواندن نماز هدیه داده بود، بر سَر کرد. قرآن کوچکش را هم بوسید و در جیب گذارد. قرآن دخترک را شیرمردی عظیم کرده بود و مقام ملکوتی ربوده شده­اش توسط «شیطان» را به او برگرداند؛ مقام خلیفه الهی بر زمین، مقام اشرف مخلوقات، مقام عظیم حمل امانت الهی.

هنگام رفتن، خادم و دخترش بدرقه اش می­کردند. خادم، دخترک را از زیر قرآن مخصوصش عبور داد و بر ظرف آبی که در دستانش بود، صلوات خاصه امام رضا (ع) را خواند و فوت کرد:

“اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ”

دختر کوچک خادم هم ظرف اسپندی را که در دست داشت، دور سر دخترک می­چرخاند. دود اسپند، فضا را مه آلود و عطرآگین کرده بود. خادم در آخرین لحظه دخترک را صدا زد و زیارت امام رضا (ع) را به او داد تا همه وجودی­اش معنوی و روحانی باشد.

با نام و یاد پروردگار مهربان عازم میدان شد. دلش آرام، قلبش مطمئن و ضمیرش آگاه بود. به سان یک فرد ورزشکار که عازم مسابقه باشد، تمرین کرده بود و در اوج آمادگی قرار داشت.

به محل که رسید، باران شدید شد. دو قلب «پدر» و «مادر»ی که با دستان رسام و مرکّب خونین خویش ترسیم کرده بود، هنوز بر دیوار جلوه­گر بود.

ساعت از نیمه شب که گذشت، کالسکه آتشین ابلیس سررسید. ابلیس پیاده شد و در مقابل دخترک قرار گرفت. این بار ظاهرش تغییر کرده بود. سراسر بدنش را شنل قرمز رنگی پوشانده بود. کاسه جامی هم در دستش بود.

ابلیس مثل همیشه شروع به قهقهه نمود، امّا وقتی به دخترک نزدیک شد خاموش و بی­صدا گشت. بغض گلویش را گرفت. چنان نور سبزی از دخترک ساطع می­شد که چشمان خونبار ابلیس توان باز شدن نداشتند. ابلیس قادر به جلو آمدن هم نبود. خود را عقب کشید، فریاد زد و عربده کشید.

– “دخترک پرروی بی­چشم و رو … تو چی کار کردی! این چیه پوشیدی! زود درش بیار.”

دخترک لبخندی ملیح زد. دیگر بیم و ترسی در وجودش نبود؛ چون دلش به حقیقت آگاهی و معرفت یافته بود. قاطعانه جواب داد:

– “تو به ظاهر و شکل من چی کار داری! … مگه نمی­خواستی قلبم رو بگیری بیا بگیر دیگه. این مگه تنها شرط ساده تو نبود!”

ابلیس نعره­ای سوی آسمان سر داد. از جام شرابش که بخارهای گناه از آن فوران می­زد، نوشید و خیلی عصبی به دخترک گفت: “حالا دیگه برای من تعیین تکلیف می­کنی؟! دختره پاپتی.”

سپس لبخندی شرمانه بر لبانش نقش بست.

– “می­دونی که زندگی پاپات دست منه. هر چی و هر کاری بگم باید انجام بدی وگرنه دیگه پاپا … بی­پاپا! البته من صبرم زیاده. به خاطر همین الان هم به تو یه فرصت دیگه می­دم.”

ابلیس جام شراب را در نزدیکی دخترک گذاشت و به او گفت:

– “تو سحر و جادو شدی … بیا این آب­شنگولی رو بخور تا سرحال بیای.”

دخترک نگاهی منفور به جام شراب انداخت.

– “من دیشب و امروز چیزهایی یاد گرفتم که دیگه همیشه مست و شنگولم … اینا به درد تو و امثال تو می­خوره بدبخت.”

ابلیس از شدّت خشم چنگ بر صورتش انداخت.

– “حالا که این طور شد … اینم یکی از شروطه. باید حتما بخوریش.”

– “باشه. خودت خواستی.”

دخترک جام شراب را برداشت. از بوی تعفّن شراب حالش داشت بهم می­خورد. نگاهی به ابلیس که بی­صبرانه منتظر نوشیدن شراب بود، انداخت و نظری بر جام. تصمیم را گرفت و جام را محکم بر دیوار کوبید؛ از شدّت برخورد، جام شکست. صدای شکسته شدن جام، ذرّه ذرّه وجود ابلیس را خورد کرد. این بار دخترک بود که قهقهه سرداد.

ابلیس می­خواست بر دخترک بتازد، امّا نمی­توانست؛ چرا که دختر در زیر سایه لایزال الهی رویین­تن گشته بود.

سبیل­کلفت عاجز و درمانده شده بود. نمی­دانست چه کار کند. توان مبارزه با قدرت الهی را در خود نمی­دید. از مواضعش عقب­نشینی نمود و از راه دیگری برای فریب و غلبه دخترک وارد گشت. لبخندی زوری و از سر عجز و ضعف بر چهره آورد.

– “عیبی نداره … تو بچّه­ای و خام و جاهل. حالا حالاها تا بخوای بفهمی و عاقل بشی راه زیادی پیش رو داری. خوب حالا بچّه خوبی باش و هر چی من می­گم تکرار کن.”

ابلیس با دست اشاره­ای بر زمین کرد و در یک چشم به هم زدن آتشی عظیم بین او و دخترک هویدا گشت. امّا دخترک بر دلش ذرّه­ای ترس و بیم راه نداد. ابلیس دور آتش رقصان می­چرخید و جملاتی را تکرار می­کرد.

– “به نام ابلیس، خداوندگار و رب­النوع زمین. به نام ابلیس که از آتش است و برترین موجود. به نام ابلیس که ظلمت و سیاهی از اوست. به نام ابلیس که از انسان برتر و بالاتر است. به نام ابلیس که انسان پست و خاکی را گمراه می­کند… ”

سپس ابلیس بر دخترک فریاد کشید.

– “حالا بگو و تکرار کن ای حیوان خاکی پست.”

دخترک با طمأنینه و آرامشی الهی­گونه و با توسل بر امام رضا (ع)، فقط دو کلام بر زبان آورد و به قائله پایان داد. دستانش را بر آسمان بلند کرد وبا صوتی غرّاء گفت :

– “اعوذ با… من الشیطان الرجیم. بسم ا… الرحمن الرحیم.”

آتش به سرعت خاموش گشت و گرمی شرارت و خباثت، جای خود را به خنکی معنویت سپرد. جیغ و نفیر دردناک ابلیس بر فضا پیچید. از ابلیس بخار مرگ بیرون می­زد. بهترین راه، ترجیح فرار بر قرار بود. به سرعت خود را به داخل مرکب خویش پرتاب نمود. کالسکه به حرکت درآمد و در دوردست منفجر گشت.

– “به خداوندی خدا و عزّت و جلالش سوگند که شماها را گمراه می­کنم تا روزی که این چرخه هستی ادامه دارد.”

این آخرین نوای ابلیس بود که از کالسکه به گوش رسید.

دخترک سوره حمد را که یاد گرفته بود، خواند. مهر کوچکش را بر زمین گذاشت و سجده شکر بر درگاه پروردگارش به جا آورد. تمام سلول­های پیکرش غرق در شادی و نور بود.

بار دیگر سلام­های سر در مسجد، دهانش را معطر نمود. سلام­های رضاییه!

“Peace be upon you, O Ali Ibn Musa Ar Reza”

“Peace be upon you, O Imam kind”

“Peace be upon you, O guarantor deer”

“Peace be upon you, O Companion of souls”

“Peace be upon you, O Helper of the weak”

در کنار قلب­های عاشقانه خونین «پدر» و «مادر»، قلب عشق دیگری، این بار با اشکان مرواریدگونه خویش بر دیوار ترسیم نمود؛ «امام رضا».

او همان طور که پرانتز را می­بست، زمزمه می­کرد:

امام رضا، شفای بابا؛ امام رضا شفای بابا

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.