اولین برف سال زمین ایستگاه قطار را پوشانده است.باد در میان درختان ایستگاه تاب میخورد و زوزه کشان برف های نقره ای رنگ بر سر شاخه ها را در مشت خود میگیرد و انها را در اسمان خاکستری به رقص در میاورد.صدای پارس سگها از دور دست به گوش میرسد انگار که گرسنگی خود را در ان سرمای بیداد فریاد میزنند.
بر لب خط ریل ایستاده است وبه انتهای خط ریل که در مه گم میشود چشم دوخته است.دستهایش را درجیب های بزرگ پالتومشکی اش مشت کرده است.چمدان انگلیسی قهوه ای رنگی هم چند قدم عقب تر از او در پشت رد پای زن برروی برف ها جاخوش کرده است.
ریل قطار را با چشمانش تا جلوی پایش دنبال میکند و نگاهی حسرت بار به اهن های زنگ زده وکیسه های ماسه سفت شده که روی هم تلنبار شده میکند.
خاطرات همانند باد سرد که به صورتش شلاق میزد فکرش را به صلابه میکشد.
تابستان هشت سالگیش رابه یاد می اورد… در ایستگاه پرنده گان از خوشی بر روی فرش ابی رنگ اسمان دسته دسته دنبال یک دیگر میکردند و خورشید همانند ترنج طلایی رنگی با فروتنی تمام گرماونور خود را بر سردشتو صحرا میپاشید.
تاجی از گل های قرمز رنگ بر سرش گذاشته بود و با مهراب به سمت ایستگاه میدویدند.
در ایستگاه سارینادوزانو لب خط ریل نشست وگفت:مهراب خطرناکه نرو پایین
مهراب جستی زد ووارد گودی خط قطار شد:نه مگه نمیبینی ریل نصفه اس…. قطار ازینحا رد نمیشه
سارینا:بابام بفهمه اومدیم پایین دعوامون میکنه ها
مهراب خاک دست هایش راتکاند:قرار نیست که تو به بابات بگی هان؟
سارینا:نخیرشم من خبر چین نیستم
پسرک دستش را به سمت سارینا دراز کردو گفت:خب پس بیا پایین
سارینا:میترسم مهراب
مهراب بروبابابیی گفتو ودستش رابه سمت سارینا پرت کرد
و روی ریلها شروع به جستو خیزکرد.قاصدک هایی که زنجیر وار دست در دست یکدیگر داده بودند مانند قطاری پشت سر مهراب لی لی میکردند و مهراب هر از گاهی سوت قطار فرضی ای را با دست راستش میکشید و هوهو چی چی میگفت.
سارینا هم دلش میخاست یکی از مسافران قطار مهراب باشد و بتواند مانند او سوت قطار را بکشید.بر لب ریل ایستاد و انگار که دو بال دارد به داخل گودی پرید.
صدای گریه سارینا پسرک قطار چی را به وحشت انداخت
به پشت سرش نگاهی انداخت و سارینارو دید که روی ریل هاولو شده وصدای گریه اش تا اسمان هفتم میرفت.
ان روز پای سارینا شکست و مهراب تا یک ماه حق نداشت به خانه سارینا برود.
***
برف دوباره ای شروع به باریدن گرفت.مرد ,اتاقک ایستگاه قطاررا در میان مه و برف دید.وقتی ۱۸سالش بود بعدازظهرها بعداز شخم زدن زمین با کریم به ایستگاه میرفتند و اتاقک ایستگاه رو میساختند. ماه پیش که اهنو مصالح برای ساخت ادامه ریل اورده بودند ریلهارا دزد برد.این شد که اهالی روستا تصمیم گرفتند اتاقک نگهبانی انجا بسازند. کار ساخت اتاقک را مهراب و کریم تقبل کردند.
پاییزبود.درختان یک دست لباس نارنجی رنگی بر تن کرده بودند و تک و توکی درخت هنوز چن برگ سبز بر شاخه های خود داشت.هراز گاهیم کلاغ های سیاه در بین درختان بالو پری میزدند و برگی از درختی بر زمین سقوط میکرد.غروب که شد برلب خط ریل نشست.ودستایش را قلاب زانوهایش کرد.اسمان هم نارنجیو وقرمز شده بود انگار که یک پارچه ی نارنجی و قرمز بر سر جهان انداخته باشند.کریم که داشت لباس کارش رادر میاورد رو به مهراب گفت:بازم میخای بشینی اینجا؟
مهراب:اره من یکم وقت دیگه میام.سر راهت به مامانم بگو دیر میام خونه نگران نشه
کریم :مامانت که عادت کرده تو دیر بری خونه
مهراب:کسی از تو نظر نخواست.اصن نگفتیم به درک
کریم خاک موهاشو تکاند:به من ربطی نداره ولی مامانت گناه داره.تنهاست.اینقد ازش دوری نکن.گناه داره.بابای توچن ساله کدوم گوری رفته که به مامانت ربط نداره .مامانت گناه داره
مهراب:ببند دهنتو برو فقط
کریم:بیچاره مامانت چی میکشه ازتو.
مهراب:کریم خفه میشی یا بیامت.
کریم پلاستیک لباسای مهراب را در بغلش پرت کرد وگفت:هنو یاد نگرفتی که ازت۲سال بزرگترم.
مهراب برو بابایی گفت و کریم بدون حرف دیگری به سمت خانه رفت
مهراب سکوت ایستگاه را دران غروب جمعه باتمام دلتنگی هایی که بر دلش سنگینی میکرد, هیچ وقت از دست نمیداد.همیشه باخودش فکر میکرد هیچکس نمیداند که در ایستگاه خورشید درپشت ریل ها غروب میکند.
“توام اینودیدی؟”
صدای گرم دختری اورا از جا پراند.کنارش ایستاده بودونگاش به غروب خورشید.انعکاس نور خورشید قهوهایه چشمهایش را خوش رنگ تر میکرد.سارینا مهراب را نگاهش کردو گفت:سلام.من برگشتم
مهراب مثل برق گرفته ها از جای خود پرید چمانش مثل دوتا توپ گرد شده و مسخ ساریناشده بود. دخترک موهای دوگوش بافته شده ی طلاییشو از زیر روسریه قرمزش بیرون انداخته بود
اخرین دیدارشون ۴سال ازش گذشته بود.سارینا دستش را جلوی صورت مهراب تکان داد وگفت:اینقد خوشگل شدم که زبونت بند اومده؟
مهراب گف:کی….کی اومدی؟
سارینا شانه ای بالاانذاختوگفت:اوومم حدودای ظهر رسیدم.خونتون رفتم نبودی.مامانت گف اومدی ایستگاه اتاقک بسازی.واسه چی دارین میسازین؟؟؟
مهراب:خوبی سارینا؟
سارینا خنده ای زد و هیجان زده گفت:ای وای یادم رفت.اره خوبم تو خوبی؟؟
توپ گلوی مهراب بالاپایین شد:چقدر عوض شدی سارینا
سارینا تک خنده ای زدو گف:تو چقد عوض شدی خله.ته ریش بهت میاد.و اشاره ای به ته ریش نامرتب مهراب کرد
ولحظه بعد مهراب سارینارادراغوش خود گرفت.
***
سوز هوا بیشتر میشود.انگارطوفانی در راه ایستگاه است.زن سرش را چن بار محکم به چپ وراست تکان میدهد.خاطرات مثله موریانه ذهنش را میکاویدند.شال گردن دور دهانش را بالاتر میکشد و به سمت چمدانش برمیگرده که…
***
دربهار درختان ایستگاه کلاهی پراز شکوفه های صورتی و سفید بر سر میذاشتند.دوسال پیش کار ساخت اتاقک نگهبانی تمام شده بودوبه پیشنهاد سارینامردجوان مشغول ساخت نیمکت چوبی جلوی اتاقک بود.مهراب به سارینا گفته بود عصری دونفری روی نیمکت خواهند نشست.این را به سارینا قول داده بود
جلوی ایینه قدی اتاقش یبار دیگه خودش را ورانداز کرد.بوی کیک سیب تا به اتاقش هم سرک میکشید.”حتما مهراب خوشش میامداز کیک سیب”.صدای در خانه امد.به سمت پنجره رفت.پرده رو کنارزد .مادرش بود.پرده را رها کردووباسر ازاتاقش بیرون رفت.مادر سبد چوبی را روی میز گذاشت:چه خبرته دختر.بیا اینم سبدی که میخاسی.
سارینا :بابا چی شد؟
مادر کش چادر را از پشت سرش کندو قدری پشت سرش رو ماساژداد:تا۸نمیادش امروز.
سارینا با لبخندی چادر مادرشو گرفت و بر لبه صندلی اشپزخانه گذاشت.دستگیره ها را از روی میز برداشت. درفراجاق گازو باز کردو و کیک سیب برشته ای شده ای را از ان بیرون اورد.
مادرش در دهانه اشپزخانه ایستاده بود:سارینا زود برگردیا.بابات بیاد ببینه نیسی ازم بپرسه کجایی نمیتونم دروغ بگما
سارینا با حوصله و ارام کیک را در ظرف چینی سفید گذاشت:باشه مامانی.
مادر:تو که میدونی نمیتونم دروغ بگم
سارینا:اره میدونم فقط به بابا نمیتونی دروغ بگی.ازش میترسی
مادر:اره ازش میترسم دخترم.
کیک را در سبد گذاشت.مادرش را در اغوش گرفت
سارینا:قربونت برم چرا بغض میکنی حالا
مادربازوان دختر قدبلندش روگرفت :من به زور با شوهرم ازدواج کردم.نمیخاستم باهاش ازدواج کنم یعنی خب دلم پیش یکی دیگه بود…
مادر سرش را زیر انداخته بود او این داستان را هزار بار برای سارینا تعریف کرده بود:نمیخام بگم بابات بده ها.هیچوقت تو زندگیم برام کم نذاشته ….
سارینا وسط حرفش پریدوبا شیطنت گفت:اره مثلن فر خریده برات یا این خونه خوشگلو
و بعد چشمکی برای مادرش زد
مادر:ای کاش بتونم کاری کنم تو با مهراب عروسی کنی میدونی که ارزومه خوشبختیت
سارینا:دوستت دارم مامانی
و گونه نرم مادرش را بوسید
سبدرااز روی میز برداشت و به سمت ایستگاه رفت
به ایستگاه که رسید
مهراب را دید که بادستمالی نیمکت چوبی ای را تمیز میکرد.
سارینا سبدرا پشت سرش قایم کرد و با قدمهایی شمرده به مهراب نزدیک شد:به نطرم باید رنگشم کنی
مهراب دست از کارش کشیدو به سمت سارینا برگشت.اخمهایش ازهم باز شدند وگوشه لبهایش منحنی وار بالا رفتند:چه رنگی مثلا؟
سارینا چهره اش را متفکرانه نشان داد و به سمت مهراب رفت.نگاهی به مهراب کردو گفت.
نارنجی چطوره؟
مهراب کنار سارینا رو به نیمکت ایستاد؛ دستی به چانه اش کشیدوگفت
میدوستم خوش سلیقه ای
سپس دستش را به سمت نیمکت دراز کرد:
بفرمایید بنشینید بانوی جوان
سارینا نشست
مهراب هم کمی ان طرف تر چارزانو روبه سارینا نشست.زانوهایش را تکیه گاه ارنج دستانش کرد و دستانش را بر زیر چانه اش گذاشت. چشمانش را ریز کردو دندان های سفیدش از پشت لبهای خندانش نمایان شدند.:
چه بوی خوشمزه ای میاد؟؟کیک پختی؟
سارینا اخمی کرد:تا بهم نگی چرا داری میری تهران از کیک خبری نیس
مهراب:عه سارینا دلت میاد من گشنم باشه و حرف بزنم.کیک سیب پختییی؟؟؟
سارینا:مهراب جواب سوالمو بده باید زود برگردم
مهراب صدایش را صاف کرد:باید برم…..میخام یه کار درست درمون پیدا کنم.کشاورزی دوست ندارم
سارینا زیرچشمی نگاهی به او کردو گفت:کار کردن زیر دست بابای منو دوست نداری
مهراب اخمهایش درهم رفت و رویش را از سارینا برگرداند
لحطاتی بین هردو سکوتی برقرار شد.و تنها صدای خش خش شکوفه های زرد بود که بر روی زمین خاکیه ایستگاه ,دامن نسیم بهاری را چنگ میزدندواززمین بلند میشدند و دوباره با سر بر زمین میخوردند.
سارینا:کی برمیگردی
مهراب به انتهای خط ریل نگاه کردو گفت:برمیگردم.باقطار همین راه اهن
سارینا نگاهش را به کفشهایش انداختو گفت:اگه خیلی طول بکشه ساخته بشه چی؟
مهراب:طول نمیکشه.ببین که اهنارو اوردن.گذاشتنشون توی گودی ریل که مهندسو کارگرم بیاد و دیگه شروع کنن بسازن تمومش کنن
سارینا :تهران خبری نیست.من که ۴سال واسه درس رفتم خبری نبود
مهراب سکوتی کردو سرش را پایین انداخت
سارینا ادامه داد:من جلوتو نمیگیرم.ولی برگرد
وباز هم سکوت مهراب بود که تلخیه وداع آن روز را فریاد میزد
سارینا سبد کیک را روی نیمکت گذاشت و بلند شد:امیدوارم مثله بابات نریو برنگردی
چهره مهراب منقبض شد:چرا چرت میگی؟من بابام نیستم چرا هرچی میشه منو با اون مقایسه میکنید.
سارینا:چون تو پسر همون مردی
مهراب ازجاش بلند شدو روبه روی سارینا ایستاد:اصن کی میدونه بابای من کجاست.شماها بابای منو نمیشناسین.شاید اصن اتفاقی افتاده براش که نتونسته بیاد
سارینا:اون نامه ای که برای مامانت نوشته بود چی ؟خودت گفته بودی از مامانت خواسته منتطرش نباشین
مهراب باصدای تقریبن بلندی گفت:سارینا بس کن.من اون حرفارو به تو نزدم که الان بخوای باهاشون به من زخم بزنی
تن صدای هردو بی اختیار به داد نزدیک شده بود
ساریناگفت:خودتم میدونی دارم چی میگم که داری داد میزنی
مهراب دندون قروچه ای کردوگفت:تو بخوای این حرفارو بهم بزنی از بقیه چه توقعی باید داشته باشم
سارینا بغضی کرد.نگاهش را از مهراب گرفت و به انتهای ریل هادوخت و گفت:میدونم داری میری دنبال بابات بگردی
خشم مهراب لحظه ای فروکش کردو به نیم رخ سارینا خیره شد
مهراب:سارینا….
سارینا:داری دنبال کسی میری که خودشم یه روزی رفتو دیگه برنگشت
مهراب دستهایش را درجیب شلوارش کردسرش را زیر انداختوو به لب خط ریل رفت.
سارینا:مهراب نمیگم دنبالش نرو ولی تو…
مهراب :پیداش نکردم برمیگردم
سارینا:اگه هیچوقت پیداش نکنی چی؟
مهراب سکوتی کرد.با پایش سنگهای زمین خاکیه ایستگاه را لگد زد
مهراب:پیداش میکنم سارینا
سارینا:کی میری؟
مهراب:فردا صب
سارینا:میام میبینمت قبله رفتنت
مهراب:نه نمیخاد اذیت میشی صبحا بابات خونه اس
سارینا:میام میبینمت
و پس از ان بدون هیچ حرفی ایستگاه را ترک کرد.
***
مردی جلوی نیمکت ایستاده بودوبه انتهای ریلها خیره شده بود.پالتوی قهوه ای رنگ کهنه ای به تن داشتو ساک دستی مشکی رنگی روی شونه راستش انداخته بود.قدری خمیده به نطر میامد.کلاهی پشمی برسرش گذاشته بود و ان را تا روی گوشهایش پایین کشیده بود
زن قدمی جلوتر میرود.چهره مرد دربین ریش های بلندقهوه ایش واضح نبود..نمیدانست خودش هست یا نه
خیلی تغییر کرده بود.مرد سرش را برمیگداند و با نگاه خسته ی ابی رنگش به زن چشم میدوزد…
***
درست۱ساعت قبل از رفتنش در ایستگاه روی نیمکت منتظر نشسته بود.دیروز وقتی داشت ایستگاه را ترک میکرد مهراب بهش گفت:به خاطر دیدن چشماتم شده برمیگردم.مهراب همیشه به او میگفت چشمانش رنگ خاصی دارند.هرچند که به نظر او رنگ چشم قهوه ای معمول ترین رنگه ولی مهراب بازهم حرف خودشو میزد.سارینا همیشه به او میگفت دوست دارم رنگ چشمانم مثله تو ابی باشه و مهراب به نظرش رنگ چشم ابی بی روحو خسته کننده بود.سارینا منتظر مهراب روی نیمکت نشسته بود.اول صب بودو هوا بهاریو خنک. به بهانه قدم زدن از خانه بیرون زده بود تا بتواند یک بار دیگر مهراب را ببیند.میترسید ازینکه او دیگربرنگرده.
مهراب دورتر از ایستگاه سارینارو تماشا میکرد.روی نیمکت نشسته بود و اصلن حواسش به این نبود که نیمکت تازه رنگ شده.
جرات اینکه جلو برود رانداشت.مهراب نمیدانست که برمیگردد یانه.دلش برای چشمهایش تنگ میشد.ولی سارینا برای او نبود.سارینا در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود.سارینا تک دختر بودوپدرش تمام مزرعه های اطرافو داشت ولی اون در یک خانواده روستاییه پرجمعیتی بزرگ شده بود که فرزندانش زود ازدواج کردند تا بتوانند زمینی داشته باشند روی ان کار کنند و خرجیه زندگیشان راتامین کنند.پدرش چن سالی بود ناپدید شده بود.به بهانه کار بهتر به تهران رفته بود ولی بعد از مدتها بی خبری نامه برای مادرش نوشت ودر ان گفته بود دیگر هیچوقت برنمیگرده.پدرش نامه ای دیگر برای او نوشته بود و در ان از راز دلبستگیه اش در جوانی به مادر سارینا را نوشته بود ونوشته بود که از ان زندگی فرار کرد که هیچوقت رسوای جماعت و شرمنده مادرش نشود.شاید برای همین هم بوده که اسم دختر اولش را سودابه گذاشته بود.و این راز را مهراب برای کریم هم گفت تا بتواند بارفیقش ان را بر دوش بکشد.
مهراب اگر سارینا را میخاست باید چشمش را روی تمام خانواده اش میبست.اگر پدر سارینا میفهمید زمین های خواهر برادرهایش میگرفت و انهارا اواره میکرد.حتی خوده سارینا هم میدانست که پدرش هیچوقت به او اجازه نمیده باپسر آسوپاسی مثله او ازدواج کند.
مهراب شاید به دنبال پدرش میرفت.این خوب بود که سارینا این دلیل را برای رفتنش اورده بود.شایدحتی؛ خوشحالم بود ازینکه سارینا نمیدانست اوهم مثله پدرش جا زده است.اوهم پسر همان مرد بود.
***
مرد پاهایش سست میشود و وزن خود را بر روی نیمکت میاندازد.سارینا چند قدمی جلوترمیرود و نامه ای را ازجیب پالتویش در می اورد.ان را روبه روی مهراب میگیرد و میگوید:سلام
***
از ان کیک سیب خوشمزه فقط تکه ی کوچکی نصیبش شد و مابقی را خواهر زاده ها و برادر زاده هایش در یک چشم بهم زدن بلعیدند.
برلب سکویی دم در طویله نشسته بود و سبد چوبی را اونگ وار بر نوک انگشت سبابه اش تکان میداد.سنگینی نگاهی را حس کرد.
کریم بود که چند ماهی میشد با خواهر کوچکترش ازدواج کرده بود وجمعی از خانواده انها شده بود.
کریم به دیوار کاهگلی خانه تکیه ای زده بود و سیگاری میکشید.نگاه مهراب را که دید سیگار را به زمین انداخت و با پایش ان را له کرد.دستش را در جیب شلوارش کرد و به سمت مهراب رفت.مهراب و کریم تاجایی که هردو به یاد داشتند هم بازیه یکدیگر بودند با یکدیگر درس خواندند و اکنون با یکدیگربازیه زندگی را میگذراندند.
به مهراب که رسید از جیب شلوارش مقداری پول در اورد و به سمت او گرفت.
مهراب نگاهی زیر چشمی به او کردو گفت:خواهرمو به یه ادم سیگاری ندادم
کریم پولهارو تکانی دادو گفت گیر نده… رفیقم داره میره تهران اعصاب نداشتم یه نخ زدم که اونم نصفه حیف شد به لطف نگاهت
مهراب گفت:این چیه؟
کریم صورتش را کجو معوج کردوگفت:قاقا لی لی
مهراب با خشم دستش را پس زدو گفت:مسخره
و انگشتش رو تهدید وار به سمتش گرفت:بفهمم یه وقت خدایی نکرده نفس ابجیم یکیش کمو زیاد بشه با سیگارت…
کریم پرید وسط حرفش:ای بابا مهراب نمیکشم دیگه….من نوکر ابجیتم هستم بگیر این پولو یهو نیازت میشه
مهراب:نه پول دارم نگه دار واسه زندگی خودت
کریم شانه ای بالا انداخت و پول را در جیبش گذاشت و گفت:پسرکو ندارد نشان از پدر…
مهراب اخمی کرد و گفت:کریم تو شروع نکن
کریم نفس عمیقی کشید وه به ستاره های اسمان نگاهی انداخت:بابات هم فرار کرد…از زندگی که خودش ساخته بود فرار کرد…نتونست بجنگه و میدونو خالی کردهمهچیو انداخت رو دوش تو…توام داری میدونو خالی میکنی و همه چیو میذاری رو دوش من
مهراب:کریم منت نذار
کریم:میخام بذارم که بدونی فردا چقدرسخته وقتی مامانت بپرسه پسرش کجاست باید بگم رفته تهران کار کنه
تک خنده ای زدوگفت:انگار تو یوسفی من برادرشم قراره فردا پیرهن خونیتو ببرم بدم دست مامانت….
به چشمان مهراب زل زدو گفت:فقط این بار یوسف خودش با پای خودش داره میره توی گله ی گرگ..برادرش بیگناهه
مهراب گفت:من برمیگردم کریم اینقد زخم نزن
کریم اهی کشیدو گفت:خانوادت عادت کرده به رفتن های یهویی وبی خبری و برنگشتن های ابدی.
مهراب سرش را پایین انداخت اب دهانش را تند تند قورت میداد انگار چیزی راه گلویش را بسته بود ونمیتوانست نفس بکشد
کریم دستی بر روی شانه اش گذاشت و گفت:بیا از ابگوشت مامانت نهایت لذتوببر که تا چند وقت نمیخوریش.
مهراب اما نمیخاست به داخل خانه برود.کریم دستش را گرفت و اورا همانند بچه ای به دنبال خود به داخل خانه کشاند.در که باز شد حجم عظیمی از شادی ها به سمتش هجوم اوردو مانند مشتی محکم بر سینه اش کوبیده شدند.بوی ابگوشت تا مغز استخوانش رفت و دلش تیر کشید.بچه ها از سروکولش بالا رفتند سبد کیک را از دستش دزدیدند و به ان حمله کردند.ازینکه در همان ایستگاه تکه ای از کیک را خورده بود راضی بود.خواهرنوعروسش اسپند ی دود کرده بود و به دور اتاق میچرخاند به سمت برادرش و همسرش رفتو گفت:مشاالله سلام سلام واسپند را دور سرشان چرخاند کریم با شیطنت گفت:مشاالله برا من بود دیگه و خواهرش نیشگونی از بازوی او گرفت.دوبرادر بزرگترش گوشه ای از اتاق نشسته بودند و گرم صحبت بودند به انها سلامی کرد و انها نیز با تکان دادن سر جوابش را دادند خواهرش سودابه کنار مادرش در گوشه ای از اتاق نشسته بودند و گوشت را در ظرفی مسی میکوفتند.به سمت مادرش رفت و کنار انها نشست سلامی کردند و ناخنکی به ابگوشت خوشمزه مادرش زد.دلش برای لبخند گرم مادرش تنگ میشد.
***
۱ماه پیش بودکه نامه ای برای سارینا رسید.برای منزل پدرش امده بود.مادرش نامه را دیده بود و با اوتماس گرفته بود که نامه ای برایش امده است.
سارینا:نامه؟نامه چی مامان؟ازکی؟
مادر:خب…خب میدونی
سارینا:مامان من الان سر شیفتمم.باید برم مریضارو چک کنم زود بگو لطفن
مادر:….
سارینا:ماماننننن دارم میگم سرم شلوغه چرا نمیگی از کیه؟
مادر:اخر هفته میای خونه؟
سارینا:دفعه پیش که اومدم دیدی که حاله بابا دوباره بد شد نمیخام بیام دوباره بحثمون بشع
مادر:به خاطر من میای دخترم؟
سارینا:مامان اخه میدونی که بابانمیخاد منو ببینه
مادر:سارینا خواهش کنم…
سارینا:باشه مامان جان میام
سارینااخر اون هفته به خانه نرفت وسه اخرهقته دیگه گذشت.
در اتاق استراحت پرستار ها روی مبل لم داده بود پاهایش را روی میز جلویش گذاشته بودوچاییشو فوت میکرد.شیفت شب را دوست میداشت.چای اش را لب میزند .هنوز کمی داغ بود ولی وقت نداشت که بیشتر صبر کند تا سردشود.شکلاتی از قندان روی میزش برمیداره ودر دهانش میگذاردو چاییو تند تند فورت میکشد.در اتاق زده میشود.زیر چشمی به در نگاه میکند.دستگیره در پایین میرودو در باز میشود.لحظه ی بعد مادرش را در استانه در میبیند.نگاهش به مادرش خشک میشود.
ساریناهول میکند سیخ روی صندلی میشیند:مامااان….اینجا چه کار میکنی
مادر:سلام دخترم.
لیوان نصفه چایی راروی میز میگذارد ازجایش بلند میشود و به سمت مادرش میرود:کی اومدی؟چرابی خبر اومدی ؟
مادرش به سمتش میاد.همدیگررا در اغوش میکشند.
مادرش میگوید:قرار بود یکماه پیش بیای…
سارینا با شرمندگی نگاهی به مادرش میکند و میگوید:سرم شلوغ بود.ببخشید عزیزم
دست مادرش را میگیرد و اورابه سمت مبلها میبرد.:وایسا برات چایی بریزم
به ساعت مچی اش نگاهی نامحسوس میاندازد.۵دقیقه دیگه شیفتش شروع میشد
لیوانی از روی میز برمیدارد.بافلاسک ،چایی برای مادرش میریزد.
مادر:خوبی دخترم؟
قندون و لیوان چایی راجلوی مادرش میگیرد:شکر.شما خوبی مادرم؟
مادر:بدنیستم.
مادرلیوان چاییو از سارینا میگیردوقندکوچکی از قندون برمیدارد.
سارینا:حالا تا اینجا اومدی یه معاینه اتم میکنم
کنارمادرش میشیند ،دستش را برای برداشتن دستگاه فشار سنج از رو میز دراز میکند که مادرش گفت:نیومدم که معاینه ام کنی
سارینا به حالت قبلیش میشیند :مامان چیزی شده؟
مادرش حرفی نمیزند.زیپ کیف مشکی کوچکش رابازمیکند و پاکت نامه ای را درمیاورد.ان را به سمت سارینا میگیرد:
نامه اتو اوردم
سارینا با تعجب نگاهی به مادرش میندازد:نامه چی؟
مادر:بگیرش خب
سارینا نامه را میگیرد و درحالی که روی پاکت رامیخواند میگوید:یه نامه اینقدر مهم بود که تا اینجا…
وحرفش در دهانش خشکید….عرق سردی روی پشتس احساس میکند ودرسرش صدای سوتی میپیچد .اسم مهراب جلوی چشمانش به رقص در امده بود.
چشمانش رامحکم میبندد ونفس عمیقی میکشد
تمام حرکاتش غیر عادی شده بود. حتی وقتی سر مادرش داد کشیددست خودش نبود:چرا پشت همون گوشی بهم نگفتی که از مهرابه
مادرش اروم جواب دختر زخم خوردشو داد:چون خودت گفته بودی دیگه ازش اسمی نبرم
سارینا:ولی اینو باید میگفتی بهم
مادر:بهت گفتم بیای خونه که نامه رو بهت بدم
سارینا:نمیخاستم اسمشو ببرین ولی حداقلش …حداقلش …حداقلش میفهمیدم که…زندس
مادرش سکوت میکند.
دخترجوانی وارد اتاق میشود.
دختر:سارینا شیفت شروع شده چرا نمیای پس
سارینا زیر لبی زمزمه کرد:الان میام تو برو.
از جایش بلند میشود وبه سمت کمدهای فلزی گوشه ی اتاق میرود.کلیدی از جیبش در میاورد و در کمدی رابازمیکند:مامان برو خونه من.الان زنگ میزنم به اژانس
مادر:خودم میرم دخترم. اژانس لازم نیست.راهو بلدم
سارینا نامه را در کمد تقریبن پرت میکند و در کمدرامیبندد:خیلی خب باشه.صب کنید کلیدو بدم بهتون
کیلید طلایی رنگی را بافشار از دسته کلید جدامیکند
مادر:کی میای خونه؟
سارینا:۴صب
کلید را به سمت مادرش میگیرد دستش لرزشی داشت.سعی میکرد حال خودرا خوب نشان دهد ولی بی فایده بود
سارینا:مراقب خودتون باشید.غذام توی یخچال هست مامانی گرم کنید بخورید
مادر:خودم بلدم غذا درست کنم
سارینا بار دیگر مادرش را در اغوش میگرد.مادرش زیر گوشش میگوید مراقب خودت باش دخترم دوستت دارم
و بعد از ان از اتاق بیرون میرود.اشکی از گوشه ی چشم سارینا بر روی گونه اش میغلتد که ان را با نوک انگشتش میگیرد و در مشت خود فشارش میدهد.دکمه های رو پوشش را میبندد و به بیرون اتاق میرود
***
مهراب به نامه خیره میشود.جرات نگاه کردن در چشمان سارینارا نداشت.اصلا یادش رفته بود تمام بهانه هایی راکه میخاست برای سارینا بگوید.دستش را دراز میکند که نامه را از سارینا بگیرد.لرزش اشکاری درانگشتان دستش بود.
سارینا به سمت دیگر نیمکت رفت و در دورترین نقطه ممکن نشست.
دوماهی بود که مهراب ترک مواد کرده بود اماهر از گاهی سیگار میکشید و ان لحظه ام میخاست یک سیگار بکشد تا بتواندکمی خود را ارام کند
برف بند امده بود ونور سرد افتاب زمستانی با اصرار خود را از بین ابرهای خاکستری اسمان به ایستگاه میرساند انگار میخاست سردیه بین مهراب و سارینارا اب کند.شاخه های درختان عریان بودند و دست های خود را به سمت اسمان دراز کرده بودند گویی دعا میکردند.
نامه در ذهن سارینا مرور میشد
در نامه مهراب گفته بود ازینکه همه چیز اول خوب بود و میخواسته درس بخواند تا بعدازان به خانه برگردد اما دست تقدیر اورا به اوارگی در خیابان های تهران میکشاند و کارتون خوابی و اعتیاد اورا به زمین سرد مینشاند.مهراب در نامه اش گفته بود گاهی حتی نام خود را هم فراموش میکرده و برای یک بس مواد چه حقارت ها و چه دزدیهایی که نکرده بود.مهراب گفته بود که در یکی از دزدی ها گیر پلیس میفتد و با رضایت خودش بعد از چند سال زندان برای جرم هایش به مرکز ترک اعتیادی میرودو….
وازاوخواسته بود که اگر اورا میبخشد در روز تولدش به ایستگاه بیاید
سکوت ایستگاه را مهراب باصدای خش داری شکست:فکر نمیکردم بیای
اما سارینا او را خیلی وقت پیش بخشیده بود
سارینا نفس عمیقی کشید و گفت:چیزی برای بخشیدن نبود
حرف سارینا قلب مهراب را فشرد و تمام افکارش را بهم ریخت
سارینا ادامه داد:روزی که میخاستی بری اومدم ایستگاه ولی تو نیومدی…اگه بابت این موضوع عذر خواهی کردی که همون روز بخشیدمت
مهراب چشمهایش را برهم فشردنفس عمیقی کشید و درد حرفهای سارینارا در خود فرو برد
سارینا با دستش قسمتی از برف روی نیمکت را بر زمین ریخت
مهراب با صدای زمزمه واری گفت:حق داری این حرفا رو بزنی
سارینا پا روی پایی انداخت.چکمه های قهوه ای رنگ تا زیر زانوهایش راپوشیده بود.مهراب زیر چشمی نگاهی به او انداخت.به روبه رویش خیره شده بودوبا دستش روی نیمکت ضرب گرفته بود.دور چشمانش کمی چروک افتاده بود و ابروهایش نازک و خوش حالت شده بودند.سارینا نگاهش را به سمت مهراب چرخاند و گفت:هوا خیلی سرد شده.بیاین بریم خونه ما یه چایی بخوریم.
مهراب خیره به سارینا بود.نمیدانست چکار کند.از سارینا میترسید.:سارینا
سارینا:هوم؟
مهراب نمیدانست چه بگوید.فقط دلش تنگ شده بود که اسم سارینارا به زبان بیاورد.سارینا اما دیگر وقتی اسمش را برزبان اورد دلش نلرزید.خنده اش گرفته بود شاید هم خیلی عصبانی بود
مهراب:من اول باید برم خونه خودمون
سارینا اخر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید.زهر خندی زد که دل مهراب را لرزاند.سعی کرد خنده اش را جمعو جور کند.نمیدانست برای چه میخند.بغضی در گلویش بود و هران امکان داشت سر باز کند.دیوانه شده بود.
با صدایی خش دار گفت:مادرت خیلی مریضه.وقتی رفتی خیلی شکست.
از جایش بلند شد و به لب خط رفت و گفت:هیچوقت قطاری از اینجا رد نشد مهراب
مهراب بلند شد و چن قدم عقب تر از او ایستاد
سارینا گف :حالا میخای چکار کنی؟
مهراب سکوتی کرد
سارینا گفت:خواستی کمکی کنم بهم بگو.
به سمت مهراب برگشت و گفت:من باید برم.مامانم منتظرمه.
مهراب :سارینا؟
سارینا:بله
وباز مهراب سکوت کرد.اوواقعن نمیدانست چه بگوید
سارینا شال گردنش را بالاتر کشید و گفت :میتونی مثله یه دوست همیشه روم حساب کنی مهراب.یه دوست قدیمی که همیشه به یادت بوده
و به سمت چمدانش رفت.ان را برداشت و به یک هفته مرخصی که گرفته بود فکرکرد.
چمدان را کشان کشان به حرکت در اورد و در همان حال گفت:مادرت مریضه برو زودتر پیشش
مهراب به سارینا چشم دوخت تا انجایی که مثله نقطه ای در مه محو شد
بر لب ریل نشست به انتهای ریل چشم دوخت و خورشید را دید که در پشت دستهای مه الود زمستان غروب میکرد
مهراب زیر لب زمزمه کرد:در ایستگاه خورشید پشت ریلها غروب میکند….