روزی روزگاری در یک خانه کوچک، دو عروسک خرگوش به نامهای ” خرگوشی ” و ” صورتی ” در قفسه ی اطاق دو دختر کوچولو به نامهای ” شبنم ” و ” بهاره ” زندگی می کردند عروسکها حوصله شان حسابی سررفته بود و دلشان یک ماجراجویی مُهیّج می خواست دخترها خانه نبودند و همه جا سوت و کور شده بود . پدر بچّه ها مشغول تماشای تلویزیون و شنیدن اخبار بود و مادر در آشپزخانه غذا می پخت ناگهان گوینده خبر ، یک خبر جنجالی را اعلام کرد و آن خبر این بود: (( سلام بر کاوشگران سخت کوش و پرتلاش ! به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده، توجّه کنید . کارشناسان در طی تحقیقات علمی و ردیابی قسمتهای مختلف یکی از بلندترین کوههای شهر ما یک الماس با ارزش و تاریخی کشف کردند که قرار است در موزه مرکز شهر به نمایش در بیاید …)) خرگوشی و صورتی وقتی این خبر مهم را شنیدند با خوشحالی فریاد زدند:(( آخ جون، یک ماجراجویی تازه ! یک ماجراجویی تازه ! ))
امّا خوشحالی آنها زیاد طول نکشید چون خرگوشی رو به صورتی کرد و گفت : (( حالا اگر ما بخواهیم اون الماس رو زودتر پیدا کنیم نقشه ای برای پیدا کردنش نداریم، باید از کجا شروع کنیم؟ ))
صورتی گفت: (( ما باید از کسی بپرسیم که درباره اش اطلاعات بیشتری داره ، مثل توپولو ))
اما توپولو کیست ؟ توپولو پسر عموی خرگوشی و صورتی ، یک موش تپل و تنبل ، با یک عینک ته استکانی است که یک مداد پشت گوش راستش گذاشته است و با آن همیشه مطالبی در دفترچه ی همراهش می نویسد . توپولو عاشق کتاب است و در کتابخانه ی پدر شبنم و بهاره زندگی میکند و کلّی کتاب را در آنجا خوانده است. شاید او بتواند به آنها کمک کند.
آنها همراه همدیگر نزد توپولو رفتند . وقتی ماجرا را برای او تعریف کردند ، توپولو اوّل کمی فکر کرد ، بعد دوان دوان به سمت قفسه بالای کتابخانه رفت . خرگوشی و صورتی هم همراه او رفتند تا به او کمک کنند. آنها به سختی به قفسه ی یکی مانده به آخر رسیدند و توپولو از ردیف کتابها گذشت و همینطورکه به آنها نگاه میکرد به یک کتاب بزرگ و قطور رسید. با کمک خرگوشی و صورتی کتاب را از قفسه بیرون کشیدند و چون کتاب خیلی بزرگ و سنگین بود ، مجبور شدند تا آن را از بالا به پایین پرت کنند . سپس با عجله به سمت کتاب رفتند و توپولو ، صفحات کتاب را با عجله ورق زد، بعد انگار که متوجّه چیزی شده باشد خیلی سریع در دفترچه یادداشتش با مداد شروع به کشیدن و نوشتن کرد. مدّتی گذشت و در نهایت توپولو یک ورقه از دفترچه اش برید و به صورتی و خرگوشی داد و گفت: (( بالاخره تمام شد، اینم نقشه گنج فقط قبل از هر کاری باید مقداری وسیله آماده کنیم تا در این کاوش به ما کمک کند. ))
صورتی کیسه پارچه ای مُهره های بازی بهاره را بعنوان کوله پشتی برداشت ، خرگوشی چند میخ و توپولو هم مقداری از نخ کاموا مادر بهاره که روی زمین افتاده بود و هرازگاهی گربه شبنم با آن بازی میکرد را برداشت و همه ی وسایل را در کوله پشتی صورتی گذاشتند و براه افتادند ، اما راه بسیار سخت و ناهموار بود ، چرا که در جلوی پای آنها پتوهای زیادی روی زمین ولو شده بود و باعث میشد تا لابلای دست و پایشان گیر کند. سرانجام آنها توانستند با زحمت زیاد از این صخره های پشمالو عبور کنند و به کُمُد برسند. چرا که طبق نقشه توپولو، الماس بزرگ بالای قفسه کُمُد پنهان شده بود. حالا بالا رفتن از قفسه های کُمُد دردسر بزرگی بود. هر کدام سعی میکردند به تنهایی از آن بالا بروند و زودتر به الماس برسند و آن را برای خودشان بکنند ، اما تلاششان بی ثمر بود تا اینکه توپولو گفت: (( بچه ها اینطوری نمیشه ، اینکه ما هر کدام به تنهایی بخواهیم جلو برویم بی نتیجه است. ما باید با کمک همدیگر راهی برای بالا رفتن از کمد پیدا کنیم . )) صورتی و خرگوشی هم بعد کمی فکر کردن حرف او را تایید کردند. آنها در نهایت بوسیله میخ های خرگوشی و طناب توپولو توانستند از کُمُد، خودشان را به بالا بکشند و به قفسه اوّل رسیدند. آنجا پر از صخره های لوگویی بود که باعث شد سرعتشان بسیار کم شود و حسابی خسته شان کند. امّا عروسکها ناامید نشدند و به راهشان ادامه دادند . آنها با تلاش زیاد به طبقه ی سوّم کُمُد رسیده بودند و در حال عبور از سبد تیله های شیشه ای مُدام دست و پا میزدند و باز در آن غرق می شدند که بعد از کُلّی کلنجار رفتن به سختی از آن سبد هم بیرون آمدند و در همین لحظه که مشغول استراحت بودند ، باد تُندی از پنجره ی نیمه باز اتاق وزید و طناب را به همراه سه عروسک پارچه ای مُتّصل به آن در هوا مُعلّق کرد . آنها هر لحظه امکان داشت. به پایین کُمُد پرتاب شوند. توپولو مدام فریاد میزد : (( بچّه ها طناب رو ول نکنید . )) و صورتی جواب می داد : (( فایده ای نداره ما راه نجاتی نداریم، ما می میریم )) هر سه حسابی نا امید شده بودند که ناگهان یک پرنده کوچک سفید ، از لای پنجره ی نیمه باز اتاق وارد شد و طنابی که عروسکها از آن آویزان بودند ، به پاهای او گره خورد . پرنده کمی در فضای اتاق پرواز کرد و وقتی دید که نمیتواند از شرِّ این طناب و عروسکها خلاص شود به بالای کُمُد پرواز کرد ، با منقار خود پاهایش را از میان گره طناب آزاد کرد و دوباره پرواز کرد و رفت ، صورتی و خرگوشی و توپولو در حالیکه خیلی ترسیده بودند، روی قفسه کُمُد نشستند و با تعجُّب به پرنده در حال پرواز نگاه کردند. در همین لحظه توپولو نقشه گنج را از جیبش درآورد ، نگاهی به آن انداخت و گفت : (( بچّه ها ! فکر کنم ما بالاخره رسیدیم )) و چشمانش از شدّت خوشحالی پر از اشک شد. حالا سه عروسک ماجراجوی قصّه ی ما ، بالاخره توانستند به قُلّه پرتگاه کُمُد برسند، آنها بعد از کمی جستجو روی سقف کُمُد فقط به جعبه ای پُر از سنگهای رنگین رسیدند و دیگر هیچ.
خرگوشی با ناراحتی گفت: ((یعنی این همه سختی و دردسر برای هیچی بود ؟ )) و بعد شروع کرد به گریه کردن ، چون دستهایش حسابی زخم شده بود و درد میکرد . گوشه آستین لباسش هم حسابی پاره شده بود . توپولو به سنگها نگاه کرد و در حالیکه عینکش را روی بینی اش جابجا میکرد گفت: ((بچّه ها من فکر میکنم ما بالاخره الماسی که دنبالش بودیم را پیدا کردیم )) صورتی با تعجُّب پرسید: (( کو؟ کجاست ؟)) توپولو یکی از سنگ های رنگین را برداشت و آن را به خرگوشی داد و یکی دیگر را هم به صورتی و بعد گفت: (( ما هر سه با کمک همدیگر توانستیم آن همه موانع سخت و خطرناک را پشت بگذاریم، هر کدام از ما اگر در مسیر ادامه نمی دادیم و عقب می کشیدیم الآن اینجا کنار هم نبودیم. ما در واقع با در کنار هم بودن خود ، الماس واقعی را که همان الماس دوستی است پیدا کردیم. این همان الماس واقعی است. آنها با چشمهای پر از اشک به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدند و روی لبه ی قفسه ی کُمُد نشستند و غروب آفتاب را تماشا کردند. در همین لحظه شبنم و بهاره با سر و صدای زیاد به خانه برگشتند و بعد از عوض کردن لباسهایشان دنبال سه عروسک محبوب خود گشتند . بعد از مدّتی شبنم هر سه عروسک را روی سقف کُمُد پیدا کرد و به بهاره نشان داد. آنها با تعجّب گفتند : (( که شب قبل با عروسکها روی تخت خوابیده بودند ، پس حالا چطوری به بالای کُمُد رفتند ؟ ))
عروسک های ماجراجوی قصّه ی ما به همدیگر با لبخند چشمک زدند و همانجا منتظر ماندند تا بچّه ها با کمک مادرشان آنها را به پایین بکشند .
قصّه ما به سر رسید کلاغه به خانه نرسید
نتیجه گیری : ما همیشه باید با دوستی و همدلی با هم بتوانیم کارهای بزرگی در زندگی انجام بدهیم و از قهر و دشمنی فاصله بگیریم و از رقابتهای در مسیر زندگی مان ، برای رسیدن به هدف و پیشرفت استفاده کنیم و از تلاش کردن نترسیم و نا امید نشویم همچنین هیچوقت ظاهر و باطن چیزی را با هم مقایسه نکنیم ، چیزی مثل سنگ شاید ظاهر زیبا و با ارزشی نداشته باشد ولی در پایان قصّه به نماد دوستی و همدلی عروسک ها تبدیل شد.