روزی روزگاری در شهر کوچکی به نام آباد شهر پسر جوانی به نام بردیا زندگی می کرد. بردیا همیشه پر انرژی بود و قلبی پر از کنجکاوی داشت. با نزدیک شدن به شب یلدا، بردیا نمی توانست از ماجراهایی که در انتظارش بود رویاپردازی کند. او آرزوی چیزی بیشتر از جشن های معمول را داشت. بنابراین، اون خواست کاری خارقالعاده انجام بده تا کل شهر رو شاد کند .
روزی در باغ های در دامنه جنگل به دنبال درخت انار میگشت تا برای شب یلدا کمی بچیند در قسمت پایانی باغ جایی که به جنگل وصل میشد درختی پیر و پربار دید انارهای سرخ و درشتی بر روی درخت بود پسر از درخت بالا رفت تا انار بچیند اما شاخه بزرگی از درخت که خشک شده بود شکست و پسر افتاد از میان انبوه برگها که روی صورت او ریخته بود برگهای پوستین و کهنه پیدا کرد او کمی در آنجا نشست وقتی که حالش بهتر شد نوشته روی پوستین را خواند آره داداش به آرزوهایش میرسید یه سفر ماجراجویانه!!
بردیا چشمانش برق زد از شادی از جایش پرید و مشغول آماده شدن برای ماجراجویی شد . با توجه به نوشتههای روی کاغذ اولین چالش او گذر از جنگل طلسم شده بود، جایی که پری های بدجنس و حیوانات سخنگو ساکن بودند. پسرک بعد از اذان صبح پنهانی از خانه بیرون رفت با کوله پشتی به جنگل رسید همانطور که او به عمق جنگل می رفت، با جغد پیر دانایی روبرو شد که به او معما پیشنهاد کرد. جغد گفت: “برای یافتن گنج شب یلدا ، باید شیرینی بخش جشن ها را بیابی ” بردیا لحظه ای تأمل کرد ولی سر و صداهای ترسناک جنگل حباب افکار او را ترکاند او از جغد گذشت و با عزمی تازه به سفر خود ادامه داد. بردیا مشغول فکر کردن بود که به مرحله دوم روی آن نقشه به غارهای درخشان کریستال رسید و در آنجا با دومین چالش خود روبرو شد. غارها پر از کریستال های خیره کننده بودند که درخششی جادویی از خود ساطع می کردند. برای لحظهای خیال کرد که آن کریستالها همان گنجی هستند که باید با خود ببرد اما پازلی بزرگ بر روی زمین دید و به سوی آن رفت برای کامل کردنش ، بردیا باید یک پازل را حل می کرد. او با دقت نقش ها و رنگ های کریستال ها را مشاهده کرد و متوجه شد که اجتماع کریستال های مکعبی رنگارنگ موجب تشکیل تصویر جمعی صمیمی در پای کرسی می شوند . بردیا با تفکر سریع و مشتاقانه، این قطعه ها را در کنار هم چید و ناگهان کریستال ها روشن شدند و مسیری پنهان را آشکار کردند. هیجان قلب او را پر کرد زیرا می دانست که یک قدم تا یافتن گنج شب یلدا فاصله دارد . همانطور که بردیا بیشتر جرات میکرد مسیر کوتاه تر نمایان میشد و در طول راه با رنگ های آرامبخشی روبرو میشد. آرام آرام همه چیز برای او آشنا به نظر میآمد بعد مدتی در کمال ناباوری به جمع خانواده خود رسید که دور کرسی نشسته بودند و در حال شادی بودند آنها بعد از دیدن بردیا سراپا ایستادند و برای استقبال از او پیش آمدند و او را در آغوش گرفتند بردیا دریافت که گنج شب یلدا کریستالهای نورانی نبود یا کلی پول و طلا یا حتی یک چیز خارقالعاده نبود ، او دریافت که گنج واقعی شب یلدا که او به دنبال آن بود، یک گنج مادی نبود، بلکه عشق و محبت بین خانوادهاش بود زمانی که یک خانواده بعد مدتها دور هم جمع میشن و با هم ساعتها لذت میبرند .
در پایان، بردیا با قلبی پر از عشق و لبخندی که می توانست آسمان شب را روشن کند جشن را با خانواده اش در
آباد شهر برگزار کرد.