با فرمانده احمد، محسن و سه تای دیگر از بچه ها وارد سنگر نمناکمان شدیم.کلاشینکف هایمان را که همچون خودمان از جنگ خسته شده بودند کنار جعبه چوبی و پوسیده مهمات گذاشتیم.چهار زانو روی موکت پاره پاره و کهنه سنگر نشستیم. کمپوت های آلبالو را که در ان روزگار سخت جنگ برایمان همچون هدیه ای گوارا بود باز کردیم. همین که قاشق کمپوت را به دهانمان نزدیک کردیم صدای مهیب انفجار را شنیدیم.ناگهان سنگرمان خالی شد؛ همگی همچون گلوله ای که از لوله داغ تفنگ به بیرون پرتاب میشد از سنگر بیرون زدیم.بیرون از سنگر مثل جهنم بود؛ دود سیاه به اسمان میرفت و گاز خردل میان چادر ها همچون فرشته مرگ با وزش باد به هر طرف میرفت. آن طرف سرباز های عراقی با ماسک هایی که از انها در برابر گاز حفاظت میکرد مشغول تیر اندازی به سوی ما بودند.گلوله ها به سرعت هوا را می شکافتند و بر تن بچه ها فرود می آمدند. تیر اندازی ها که تمام شد محسن را دیدم ؛ جلوتر رفتم ، دیدم قرآن کوچکی در دست گرفته بود و داشت برای علی قرآن میخواند ؛ علی شانزده سال بیشتر نداشت اما حالا او به آسمان پر کشیده بود و ما هنوز هم در گیر و دار خاک و سرب این دنیا بودیم