روزی روزگاری در یک شهر بزرگ به نام دیارینگ، دو نفر به نامهای وودی و جسی با هم زندگی می کردند. یک روز آنها تصمیم گرفتند دور دنیا را با ماشین سفر کنند. روزها گذشت و وودی و جسی نصف دنیا را سفر کردند. در راه حال جسی به هم خورد. وودی خیلی نگران شد. اما این مسأله به خوبی و خوشی تمام شد. چند روز بعد، جسی چهار بچه به دنیا آورد. اسم اولی بن تن، اسم دومی بتمن، اسم سومی پونی و چهارمی، جورج بود. بعد از آن، باز جسی حالش بد شد. بعد به وودی گفت: «مراقب این بچهها باش.» جسی مرد. وودی خیلی ناراحت شد و فریاد زد: نه.
وودی چند ساعتی گریه کرد و رفت تا جسی را خاک کند. وقتی برگشت دید که بتمن و پنی و جورج نیستند. خیلی دنبال آنها گشت، ولی نتوانست پیدایشان کند. چون دیگر خسته شده بود، دیگر دنبالشان نرفت. وودی با بن تن و ماشین به دنبال سرپناهی رفتند. آن موقع شب، هوا بارانی بود و به همین خاطر، وودی در راه تصادف کرد و ماشین از جاده پایین افتاد. چون ضربه شدیدی خورده بودند، هر دوی آنها فراموشی گرفتند و بیهوش شدند.
بعد از سه ساعت، وودی بیدار شد و گفت اینجا کجاست و این بچه ی کی است وودی بچه را بغل کرد و رفت و رفت تا به جنگلی رسید یک سال طول کشید تا به جنگل رسید وقتی رسید نشست و چادری زد در همان جا شیری را دیدند وودی بچه را برداشت و لرزید شیر حرف زد و گفت: تو با این بچه داخل جنگل من چه کار میکنی وودی لرزان لرزان گفت: تو الان حرف زدی شیر گفت: بله همان موقع بچه از بغل وودی پرید بیرون وودی چون خودش ترسیده بود کاری نکرد بچه باشیر دوست و شیر گفت: این بچه یک جادویی دارد که می تواند با همه ی حیوانات دوست بشود تو این بچه را از کجا پیدا کردی وودی گفت من این بچه را وقتی از خواب بیدار شدم این بچه پیش من بود نمیدونم اسم خودم چی هست نه اسم بچه شیر چیزی نگفت و وقتی صبح شد شیر وودی و بچه را راهنمایی کرد و گفت: پنج سال دیگر پادشاهی من به پایان میرسد و اگر هر کس بتواند این غول را بکشد، میتواند پادشاه شود. ولی باید اول نامنویسی کند. بعد از پنج سال که بن تن بزرگ شد، فکر میکرد که وودی با او دوست است. وودی و بن تن در مسابقه نام نویسی کردند. شیر خیلی ناراحت بود چون پادشاه نبود تصمیم گرفت که دوباره در مسابقه نام نویسی کند و ببرد و پادشاه شود ولی بن تن زودتر نام نویسی کرده بود و دیگر جای کسی برای نام نویسی نبود چون فقط چهار نفر میتوانند نام نویسی کنند شیر وقتی دید که جای دیگری برای نام نویسی نیست خیلی خیلی ناراحت شد چون تا یک سال نمیتوانست نام نویسی کنند بن تن که در مسابقه بود و داشت با غول می جنگید یک دفعه جادویی به بن تن وارد شد وقتی غول را زد غول مرد و بن تن برد همه تعجب کردند چون بن تن و وودی تازه وارد بودن خلاصه بن تن برد ولی تا شب خبری نشد وقتی صبح شد شیر آمد و با ناراحتی گفت: (اینم سند پادشاهی) بن تن گفت: سند پادشاهی دیگه چیه شیر گفت: سند پادشاهی چیزی است که مشخص میکند کی پادشاه است اگر این را امضا بزنی همه میدانند که تو پادشاهی بن تن امضا زد و از شیر تشکر کرد بن تن بالا و پایین و خیلی خوشحال شد چون از این به بعد به بن تن پادشاه می گفتند بن تن از خانه بیرون رفت تا ببیند مردم چطوری به او پادشاه می گویند و چه حسی دارد یک دفعه چیزی به یاد آورد که دو برادر و یک خواهر دارد ولی محلی نگذاشت همان موقع وودی یادش افتاد که پدر بوده بود و چهار بچه دارد ولی محلی نذاشت فردای آن روز بن تن و وودی فهمیدند که از یک خانواده هستند و از این به بعد بن تن وودی را پدر صدا میزد و وودی هم بن تن را پسر صدا میزد بعد از چند مدت جورج و بتمن پیدایشان شد ولی پنی پیدایش نشد که نشد تازه بن تن ۲۰ سالش،جورج ۱۸ سالش، و بتمن ۱۹ سالش بود همه با هم خانواده ای بودند ولی پنی در آن خانواده نبود وودی به هیچ کس حتی بچه ها هم نگفت اسم مادرشان چی است و چه گذشته ای دارد بعد از دوسال بتمن رفت خارج وقتی رفت پنی برگشت و خیلی بزرگ شده بود فردای آن روز پنی با شیر عروسی کرد بچه شد شیر کوچولو جورج با فیل عروسی کرد و بچه شد ادم سرباز ولی بن تن و بتمن عروسی نکردند بتمن تا آن موقع از خارج برگشته بود. پسر خاله جورج و بن تن، پونی، بتمن، پیدا شده بود و مادر و پدر او مرده بودند و اصرار داشت که وودی او را به پسری قبول کند وودی هم قبول کرد بعد از سه سال پسر خاله هم با اسب آبی عروسی کرد و بچه پسر خاله شد پنی وودی به بن تن گذشته مادرش و خودش را توضیح داد بن تن که باخبر شد کمی حالش بد شد ولی بعداً خوب شد فردای آن روز که جمعه وودی تصمیم گرفت که همه بچه هایش با نوه هایش را دعوت کند تا بگوید مادرشان و خودش چه گذشته دارند شب که شد همه خانه وودی جمع شده بودند وودی نمیدانست چطوری گذشته خودش را تعریف کند ولی دیگر مجبور بود شروع کرد و گفت: توجه توجه سکوت کل خانه را فرا گرفت و گفت: می خواهم تعریف کنم که چه اتفاقی برای مادرتان افتاده و چه گذشته ای دارد شروع کرد به گفتن بعضی ها مخصوصا هایی که گم شده تعجب کردن و وقتی همه شام را خوردن به خانه برگشتن همه در رختخواب توی فکر بودند ولی فردا صبح حالشان خوب شد همان صبح اسمس به بن تن آمد که پادشاهی شما تمام شده است و میخواهیم کس دیگری را پادشاه کنیم بن تن همان جا غش کرد بعد از چند ساعت به هوش آمد اسمس آمد که بتمن پادشاه است همه حتی بن تن که مجبور بود به او تبریک گفت چون برادرش بود همه خوشحال بودند و برای پادشاهی اوجشن گرفتن فردای آن شب همه خسته بودند چون شب خیلی سختی بود بتمن مردم را خوب اداره می کرد خلاصه آن سال خیلی زود گذشت یک سال پادشاهی بتمن که تمام شد دیگر کسی را پادشاه نکردند دیگر وقتی آدم ها وارد جنگل شدند همه چیز شروع به تغییر کرد بعد از دوسال خستهکننده آدمها با حیوانات صلح کردند و همه آدم ها داخل شهر حیوانات آمدند و زندگی را در آنجا شروع کردن و فکر میکردند که شهر قبلی شان را چه کار کنند و برای این موضوع روز جمعه جلسهای گذاشتن و شروع کردن به حرف زدن یکی گفت شهر را نابود کنیم دومی میگفت شهر را شهربازی کنیم سومی گفت: شهر و فرودگاه کنیم آخر سر هیچ کدام به نتیجه نرسیدن این جلسه را تمام کردند چون همه مردم چیز های بدرد نخور ای می گفتند فردای آن روز مرد خیلی عجیبی وارد شهر شد یک چشم داشت و دو شاخک دراز داشت و دم عجیبی داشت قدرتش هم برق بود خلاصه خیلی عجیب بود تا آن موقع جنگل دو مشکل داشت اولی اینکه شهر آدم ها را چه کار کنند دومی این آدم عجیب کی است و از کجا آمده است گذشت و گذشت و مردم فهمیدند که یک نفر شبها وسایلشان را می دزدد تا آن موقع کسی نفهمید کی شبها به سراغ وسایلشان میامد و آنها را با خودش می برد بعد که گذشت مردم اسم دزد را گذاشتند دزد نیمه شب یعنی دوزدی که شب ها دزدی میکند گذشت و گذشت وودی خیلی پیر شده بود چون ۷۲ سالش بود نوه هاش هم بزرگ شدن و بچه دار شدن تازشم فامیلی وودی دیار بود و فامیلی جسی هم دیار بود چون وودی پسر عموی جسی بود. جسی یک خواهر و یک برادر دارد ولی آن یک خواهرش مرده بود و برادرش هم وقتی در بچه بود گم شده بود و الان هیچ کس آن را پیدا نکرده بود جسی فکر میکرد برادرش را بردند و به او آموزش دزدی دادند و اسم برادرش مارکو بود تا آن روز دو مشکل باقی مانده بود ولی مشکل اول درست شده بود و شهر آدمها را کردند نصف را آمریکا و نصفی دیگر را کانادا ولی تا آن موقع کسی نمی فهمید که آن دزد کیست فردای آن روز دایناسور ها و اژدها ها هم منقرض شدن یک نفر گوشی و تبلت را درست کرد بعد مردم بیشتر شدن و کره زمین را تکه تکه تقسیم کردند و جنگل را چین کردند و بعد حیوانات روز به روز کمتر شدن و روز به روز آدمها انقدر زیاد شدند که نمی شد آنها را شمرد اینستاگرام را درست کردن بعد مردم رو به مود رفتند وودی ۹۰ سالش بود و مریض بود بن تن بچه بزرگ بود هر هفته سه بار پیشه وودی می امد ولی بقیه بچه ها پیش وودی زیاد نمی آمدند و وودی را در کانادا کشتن بن تن خیلی خیلی ناراحت بود و بتمن و پنی و پسرخاله و جورج هم ناراحت بودند خیلی ناراحت یک هفته همه خانواده وودی لباس سیاه پوشیدن بعد آن هفته همه در حال گشتن دنبال برادر جسی بودند ولی کسی آن را پیدا نکرد چون اصلاً هیچ کس نمیدانست اسم برادر جسی چی است فقط خودت برسی و بودی می دانستند اسم آن چی است یک روز دنبال برادر جسی گشتند ولی پیدایش نشد همه گوشی خریده بودن حتی خانواده وودی همه گوشی خریده بودند شیر هم از دنیا رفت و هم خیلی و همه خیلی ناراحت بودن بن تن شب ها خواب وودی را میدید براش خیلی سخت بود چون نه زنی داشت که تنها نباشد بتمن دید که هیچ خانه ای ندارد و وودی نیست رفت خارج پنی هم خیلی تنها شده بود چون هم شیر مرده بود و بچه اش را هم باغ وحش برده بودند پنی از صبح تا شب دنبال شیر ولی باغ وحش را پیدا نکرد چند روز دیگر خبر رسید که ویروسی به نام کرونا آمد و همه ماسک زدند تا کرونا نگیرند دقیقا دو ساله که کورونا است چند روز بعد درباره بن تن فیلم و کارتون ساختند و درباره بتمن هم کارتون ساختند و هم و عروسک هایشان هم ساختند برای وودی هم همین طور تا آن موقع که همه دنبال دزد بودند یک نفر دید که دزد چه شکلی است دزد هم آن نفر را دید می خواست که کسی او را نبیند به خاطر همین آن یک نفر را کشت تا به بقیه نگوید اون کی است فردا صبح دزد از آنجا فرار کرد و رفت به کوه مردم که جنازه آن مرد را دیدن تعجب کردند ولی خانواده تجربه نکردند چون خیلی اتفاق های عجیبی برایشان افتاده بود و این چیزی و این چیزی برایشان نبود فردای آن روز همه فامیل های آن مرد آن را خاک کردن همانجابن تن گفت : من میدانم کی او را کشته و بن تن گفت: دزد نیمه شب آن را کشته تا مرد او را لونده.هیچ کس حرف او را باور نکرد شب که شد همه از آنجا رفته بود در شهر و در این فکر بود که چطوری خودش را مخفی نگه دارد همان موقع بن تن را از پشت هول داد و دوز را با طناب است و در چاله ای چال کرد فردا صبح زود بنتن سراغ چاله رفت و دزدی از چاله در آورد و اول گفت تو کی هستی ولی دزد هیچی نگفت بن تن دوباره پرسید ولی دزد چین گفت آخرسر بن تن را در همان چاله چال کرد شب که شد هیچ کس نخوابید تا دزد را بگیرند ولی تلاششون بیهوده بود چون بن تن آن را گرفته بود فردا صبح همه به جز بن تن خسته بو دند چون شب ران خوابیده بودم ولی بن تن خوابیده بود پونی شیر کوچولو را پیدا کرد و به خانه برد بنتن خانه پونی آمد و گفت چطوری شیر کوچولو را نجات دادی پونی گفت: اول نقشه نقشه کشیدم و بعد رفتم سراغ شیر کوچولو سر نگهبان ها را پرت کردم بعد شیر کوچولو را از قفس نجات دادند و بعد پورتال باز کردم تا برویم خانه و بعد تو آمدی بنا کرد و می گفت من دزد نیمه شب را گرفته ام پلی گفت اسم دزد چیست و کجا زندگی می کند بن تن گفت چیزی نگفت دوز از چاله فرار کرد و رفت دنبال بنتن بنتن که از خانه پونی رفته بود یک دفعه دزد را گرفت ولی بنده یک طرفه ناپدید شد چوپانی یک پرتقال برای بن تن باز کرده بود تا او را نجات دهد ولی بن تن می دانست چون شانسی پرتال را باز کرده بود کنید بن تن را از پرتال نجات داد و به خانه رفتن بن تن و پویا به کنید گفت که تو باید مدرسه جادوگران بروید چون همه پرتال های اشتباه باز می شود و این کار خطرناکی است میگفت بابا باشه ولی سیر کوچولو چیکار کنیم بن تن کوچولو رو میزاریم خونه جورج پونی گفت باشه بعد و پونی شیر کوچولو را خانه جز گذاشتند وقتی رسیدن مدرسه جادوگران یک عالم جادوگر بود استاد به پونی و بنتن خوش آمد گفت و گفت بفرمایید تو مشکلتون رو به من بگین پونی گفت شروع کرد به گفتن وقتی حرفش تمام شد استاد گفت فامیلی شما چیه میگفت فامیلیه مادیار است گفت بله مگه چی شده استاد گفت جسی بیار استاد بزرگ اینجاست پونی گفت جنسی مادر ما است که بن تن را پیدا نکرده بود میخواستی پورتال باز کند به شهر عجایب ولی وقتی رفت داخل پرتال دید که داخل پرتال مردگان است در آنجا بودی را دید بودی هم او را دید پرسید فامیلی شما چی است گفت فامیلی من بیار است گفت پس شاید تو داداش جسی باشید دزد گفت اسم من بارکد است گفت تو اینجا چیکار میکنیم دزد گفتم نمیخوام میخواستم برم شهر عجایب ولی اشتباهی اینجا آمدم رو دید گفت بررسی میخواستی بری شهر عجایب گفت میخواستم یک سنگ از آنجا بدزدم ولی چون الان اسم و فامیل فامیل و میدونم که شخصیت مهمی هستم دیگه دزدی نمیکنم ورودی گفت آفرین حالا میتوانید بری شهر عجایب دزد رفت شهر عجایب بعد از چندماه پونی و بنتن از مدرسه رفتن به پونی گفت حالا که جادو یاد گرفتی می توانیم پرتغالی به شهر مردگان باز کنید تا بودی را ببینیم خیلی دلم برایش تنگ شده میگفت باشه بعد رفتن ولتاژ را باز کنند وقتی پرتال را باز کردن و رفتن داخل وقتی بودی را پیدا کردم اول بن تن گفت چه خبرا بودی بودی گفت خبر فقط یک نفر به نام مارک دیار یعنی دادایی شما آمده بود اینجا و میخواست بر سنگی را از شهر عجایب دزد ولی وقتی فهمید دایه شما است دیگر نمی خواست سنگ را بدزد بن تن گفت شاید آن متهمان دزده باشد ولی وقتی بنتن حرف ورودی را شنید دیگر خوشحال بود چون فهمیده بود که دیگر دزدی نمیکند بن تن و پونی به خانه برگشتند گوزن به نام کاترین بچه های ورودی بود وقتی کاترین به خانه ورودی رفت بچه ها هم آنجا جمع شده بودند تا کاترین را ببینند وقتی کاترین آمد بچه ها همه چیزها را گفتند وقتی کاس این همه چیزها را فهمید با تعجب گفت شما چطوری زندگی بن تن گفت با سختی های زیادی زنده ماندیم پنی گفت من نمیدانم این داستان ها و سختی ها کی تموم می شود و وقتی همه خوابیدن بتمن آمد خانه و خیلی خبرها داشت بتمن همه را بیدار کرد تا خبرها را بگوید اولین خبر خوب دومی بعد بتمن اولین خوب را گفت گفت کسی است که ما را می تواند به سرزمین سه آب ببرد همه خوشحال شدند خبر بد را گفت گفت که عمو جو میخواد بیاید کاترین را نابود کنه همه ناراحت شدند گفت شاید بتوانیم عمه را قایم کنیم همه گفتند چاره ای نیست وقتی عمه را در انباری کردند خودشان هم رفتن داخل اتاق توی اتاق دیسیبل شدن وقتی در را وقتی همه استرس داشتم هیچ کس در را باز نکرد چون خیلی می ترسیدند که کسی در را باز برایش باز نمیکند قلابی از کیفش برداشت بد آن را پرتاب کرد به سوی بالای دیوار وقتی دید که خوب سفت شده از آن قلاب بالا رفت و وقتی به بالا رسید از آن با اذان دیوار به سوی پایین رفت و وقتی رسید جلوی در خانه با سنجاق کاغذ در را باز کرد همه از ترس میلرزیدم و ممکن بود غش کنند خلاصه خیلی شب بدی بود ولی آخر سر فهمیدن که بتمن در تلفن حرف او را اشتباهی شنیده بود تو تلفن فقط میخواست بگه من یک غافلگیری برای کاترین دارم نه اینکه بتمن گفت در جمع در در جعبه ای که عمو جو میخواست بده یک طلای زیبا بود کاترین از جو خیلی خیلی تشکر کرد چون آن روز تولد کاترین بود فردا صبح و کاترین به خانه رفتن وقتی رفتن همه بچه ها به سوی شهر سه اب رفتند تا یک عالم خوشحالی کنند وقتی رسیدن سرزمین سه اب هر بچه یکی از آب ها را خورد و قدرت دار شد ولی قدرت ها فقط یک روز میماند فردا صبح همه راه افتادند به سمت قصر پادشاه تا پادشاه را ببیند وقتی رسیدند جلوی در نگهبان گفت شما کی باشید ما همینطور این نمی توانیم شماره راه بدهیم بن تن گفت ما فامیل های آن پادشاه هستیم نگهبان ها در را باز کردند و چه ها همان بار همون همه وارد شدند و گفتند وای بن تن به پادشاه سلام کرد پادشاه گفت شما کی هستید بن تن گفت ما نوه هایی پادشاه هستیم گفت آهان بیاید بغلم بن تن گفتن تو وقتی پدرم بچه بود شما آن را در قطب شمال رها کردید و دیگر برنگشت اید من هیچ وجه نمی توان بغل شما گفت پادشاه گفت خوب من پولی نداشتم تا ازش مراقبت کنم به خاطر همین هم آنجا رهایش کردم تا وقتی بزرگ شدن گوید پدر بدی بودی بن تن گفت این کار که حال بهبودی را بدتر کرد الان فکر می کنم فکر می کنم تو پدر بدی بیمسئولیتی هستی پادشاه گفت من الان از کارم ناراضی و پشیمونم بن تن گفت پشیمونی است به درد نمیخوره ولی حالا باشه بن تن گفت بچه ها بیاین بریم خونه بچه ها بیشتر پشت سر بن تن آمدند وقتی پرتغالی به شهر خودشان باز کردن رفتن خانه وقتی رسیدند خانه همه خسته بودند به خاطر همین همه رفتند خانه خود ولی به پونی و بتمن خانه بتمن و بن تن خانه بتمن تنها نباشند فردا که شد بن تن و پونی خانه رفتن شبکه شد همگی خانه بن تن رفتند چون هالووین بود همه لباس های جالبی پوشیده بودن مردم گل می گفتند و وقتی آن شب تمام شد پونی بتمن جورج و پسرخاله بن تن کردم وسایل هالووین زباله ها را جمع کند وقتی کار ها تمام شد بن تن از همه خداحافظی کرد بعد همه به خانه هایشان رفتند بن تن وقتی رفت به خواب دید روح پدرش در آن تا از ولی دید که خیالش شده چون خیلی تنها بود و بعد زد زیر گریه و در گریه میگفت خدایا به من زن و بچه ندادی حداقل پدر و مادر را از من می گرفتی خوابید ولی وقتی صبح شد اول ساکشن را با خوشحالی جمع کرد تا یک هفته خانه پونی بماند چون دلش گرفته بود وقتی رسید خانه پونی سلام پونی هم به او سلام کرد و گفت بفرما آمد داخل خانه و به تونی سلام کرد و بعد گفت چقدر خانه ساکت است تونی گفت آره دیگر زندگی کاریش نمیشه کرد پنی گفت آره. تونی نسکافهای بیاورد وقتی نسکافه را آورد خوردن بن تن گفت چه شد که اومدی اینجا بمانی بن تن گفت کسی در خانه نبود به خاطر همین آمدم تا یک هفته اینجا بمانم پونی گفت کار خوبی کردی منم دلم برات تنگ شده بود شده بود و بن تن با پونی و شیر کوچولو سرخاک بودی رفتند بن تن کلاه بودی را در دار و دید داخلش نوشته بود عزیز من یک گنجی را برای تان قایم کردن آن را پیدا کنیم و در آن طلا است آن را می توانید در جزیره داداش پیدا کنید ارادتمند شما بودید بن تن به پونی گفت بیا بریم جزیره داداش من می دانم کجاست وقتی به جزیره رسیدن پونی گفت من من اینجا چیزی نمیبینم من این ور میرم تو اونور قاب گرد بن تن قرمزی پیدا کرد و به پونی گفت بیا بکنیم تا اینجا را بکنیم تو نیامد و کمک کرد وقتی در آوردن با کمک هم خانه بردند وقتی به خانه رسیدن بن تن و پونی صندوق را روی زمین گذاشتند بن تن در صندوق را میخواست باز کند ولی باز نشد ولی بن تن وقتی نوشته رو دید که فقط با صبر و صبور بودن و عشق و عشق به خواهر و برادر باز می شود یعنی دنیا یعنی دنیا به عقب برنمی گردد ولی این عشق بین خانواده است که باقی می ماند پس خوشحال باش و به گذشته فکر نکن وقتی صندوق باز شد بن تن دید که داخل صندوق چیزی نیست فقط یک آیینه بود منظورم بود این بود که خودت رو نگاه کن ببین چطوری شدی دیگر گذشته را فراموش کن زندگی تازه شروع کن اگر همینطور بمانی آینده خراب میشه خودت میدونی چون دنیا دو روزه پس زندگی تو بکن پنی جمله ها را شنید دیگر گذشته را فراموش کرد شب که شد بن تن به کنید گفت بچهها زنگ بزن پس فردا بیایین که دور هم باشیم سال تحصیل را جشن بگیریم به همه زنگ زد و به همه زنگ بزن پس فردا بیایین که دور هم باشیم سال تحصیلی را جشن بگیریم تونی به همه زنگ زد و گفت بیا این پس فردا اینجا همه قبول کردند وقتی صبح شد پونی به بن تن خرید وسایل مهمونی را گفت اول تخمیر شیر چرخ کرده ۳۰۰ فلفل دلمه پیاز و خیلی چیزهای دیگر چون میخواستم پیتزا درست کنند شب که شد بن تن و پونی رفتن که بخوابن هیچ لحاف پیدا نکردند به خاطر همین به خانه بتمن رفتند تا آنجا بخوابد ولی آنجا هم چیزی برای خوابیدن نبود بتمن و بن تن و پونی به خانه پسر خاله رفتند تا آنجا بخوابم ولی آنجا هم چیزی برای خواب نبود بچه ها همه خانه جورج رفتند ولی آنجا هم چیزی نبود رفتند خانه عمو ولی آنجا هم چیزی نبود عمو و عمه بچه ها همه به خانه پادشاه رفتند و و دیدند آنجا همه لحاف و دوشک ها است حتی لحاف و تشک های خودشان هم آنجا بود چون مارکو همه لحاف و تشک ها را آنجا برده بود تا دور هم فردا شب باشند و الان هم دوره هم بخوابند همه با حرف زدن با هم دوست شدن خوشحال شدن و بعد خوابیدند وقتی صبح شد همه به هم دیگه صبح بخیر گفتن و شروع کردم به تزیین کردن قصر پادشاه و از قدرت برق دوز پنکه استفاده کردند البته سرزمین سحاب شب شب نداره به خاطر همین معلوم نشد که شب میشه کسی گوشی نیاورده بود تا بفهمم کی شب میشه به خاطر همین موضوع دیگر نمیدانستند که شب میشه تا جشن بگیرد بن تن از پادشاه پرسید مار پادشاه گفت مادر بودی وقتی کاترین و بودی را به دنیا آورد از دنیا رفت چون یکی آن را کشته بود فکر کنم از پشت به اوتی زدن مادر بودی در کانادا مرد بنتن شاید کسی که مادر بودی را کشته همان کسی باشد که بودی را در کانادا کشت پادشاه گفت شاید وقتی شب شد همگی یک عکس دسته جمعی گرفتند و بن تن تا الان آن روز یادش است