نور آفتاب از پنجره ی بزرگ کلاس ، به شکل عذاب آوری پس سر من و همه ی بچه های ردیف آخر میخورد .عرق ریزان ،جملات عربی را ترجمه میکردیم .انگار واقعا در عربستان بودیم ! زبان عربی و هوای گرم .فقط چندتا درخت نخل کم داشتیم.
معلممان، مثل فشفشه از روی صندلی کله معلق زد و جلوی تخته ظاهر شد :((خب ،میریم سراغ اسم اشاره .))
روی تخته، با آن دستخط خرچنگ قورباغه اش چندتا کلمه ی نامفهوم یادداشت کرد. سبیل نوک درازش با هر قوسی که به کلمات میداد تکان میخورد.
خمیازه ای کشیدم .به درون کیفم نگاهی کردم .به امید یک بطری آب. اما امید یافتن یک بطری ،احتمالش با یافتن یک قطعه الماس ، برابری میکرد !
وقتی بسیار غریبانه دنبال آب میگشتم،چشمم به دفترچه ی لیمویی رنگی افتاد که دایی محمد برایم خریده بود .خط نداشت و سفید بود و جان میداد تویش طرحهای مختلف بکشی .خط خط کنی .طراحی کنی .اما اجازه نداشتم و برایم قدغن بود!حیف بود !واقعا حیف بود .
بابا اجازه نمیداد.میگفت :((خجالت بکش نزد گنده،آخه نقاشی آینده نداره که .اصلا نقاشی واسه دختراس. تو باید بری تجربی .به جای خط خطی کردن درس بخونی. اصلا این دایی محمدت حرف حساب حالیش میشه؟هر دفعه از شهر فرنگ میاد ؟آشغال واست میاره.))
مامان هم جرئت نداشت چیزی به بابا بگوید. بابا بود و اطاعت از حرفش،واجب .برای همن فکر میکردم اگر یک آدم حسابی توی خانواده ی ما باشد همان دایی محمد است که چندسال بود مهاجرت کرده بود کانادا .هر دفعه برایم چیزهای هیجان انگیز مثل دفترهای طراحی و مداد رنگی می آورد. همه میدانست بابا مخالف است که این چیزها را داشته باشم . فکر میکردند دایی محمد از مخالفت بابا ،خبری ندارد .اما من میدانستم میداند. بهش گفته بودم بابا دوست ندارد طراحی کنم .اما اهمیتی برایش نداشت. بهم میگفت :((سهیل ،به خاطر بابات خودتو محدود نکن .))او هم خودش را محدود نکرده بود و با وجود مخالفت های آقا بزرگ، مهاجرت کرده بود و دنبال کار خودش رفته بود .
اما آن دفترچه بدجوری بهم چشمک میزد .یواشکی از توی جیب بابا برش داشته بودم .اگر میفهمید،با کمربندش سر و کار داشتم .اما ناگهان شیطان روی جلد لیمویی ظاهر شد و گفت :((فوقش صفحه ای که توش کشیدی رو میکنی دیگه !))
سریع دفتر رابرداشتم و زیر جامیز قایم کردم .با مدادم که اکنون هم قد هابیت ها شده بود،یک کله کشیدم .بعد چشمانش و بعد لب و دهانش. هیچ چیز نمی شنیدم .درحالی که غرق کشیدن کاریکاتور بودم ،صدایی به گوشم رسید :((آقای طاهری،هاذاننننن!))
ناگهان،ار دنیای خنده دار کاریکارتورهایم بیرون آمدم و به عربستان پا گذاشتم. سرم را به سرعت حلزون بالا بردم .آقای سبیل بالای سرم ایستاده بود .
نمیدانم آن سبیل نوک دراز را چرا کشیدم و چرا روی نقاشی ام جا خوش کرد .فقط میدانم که انقدر گوشم توسط آقای سبیل پیچانده شد که دکتر رفتم .یکی هم بابا توی گوشم خواند .نمره آن ترم عربی ام هم شد یک صفر کله گنده .درست مثل کله ی تاس آقای سبیل .