خورشید با چهره ی افروخته همچون شمعش قلب خاکی زمین را نوازش می کرد،تا بلکه با صدای تپش قلب او حیات چشمه ای در این خاکدان غم بوجود آید. امروز از قلب تکه و پاره طبیعت، گیاهی سفید بخت از دل زمین سلامی به بادبادک ها ی آسمان کرد، اما سیاهی قلب خاکی ساخته شده از کویر ، سفید بختی اورا به قلب خشکیده ی زمین سپرد تا اورا مانند خودش سیاه بخت کند.
نفس های عمیق آن گل خوشحالی شان را به قلب تیز آهنی روزگار فروختند و غم را برای ریشه ی خشکیده ی خود خریدند.
برگ هایی که رگ های حیات در آنها جریان داشت، داشتند به زردی دل تپیده ی طلا در
می آمدندو ساقه ی تنومند آن که قلب گرما را پاره کرده بود، دیگر توان فدای دل نداشت و در آن زمان لب های خشکیده اش زمزمه کمک از خالق قلب زمین را داشتند. اشک های آن گل طعم سیاهی را بر رگ های خود چشاندند و اهریمن ناامیدی را برای قلب خود خریدند.
قلب خاکی زمان همچون کویری داشت به دو تکه می شد و گیاه را برتن خود می کوبید.
ناگهان نوری در قلب آن گیاه جرقهای زد و خونی ساخته شده از تسبیح خاکی کویر در رگ های او جریان یافت.
تبری قلبش را در کف دستش گرفت و همچون جان بر کفان تقدیم به نفس عمیق گیاه کرد.
پس آن تبر تنش را بر قلب مرداب سنگدل فرو کرد و طعم جر یان حیات را بر ریشه های خشکیده گیاه چشاند و شبنم صبحگاهی تاج عزت قهوهای آن تبر را بر ساقه ی نیمه جان گیاه با رمانی سفید گره زد و نفس های طبیعت تا بلویی را با موضوع حلقه ی دل تبر و گیاه طراحی کرد.
(پیام داستان: شیشه ی فدا کاری را با سنگ سنگدلی خرد نکنیم و یادمان آید از گیاه و تبر نماد دوستی را)