اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

غلام رضا

نویسنده: علی زیمله

می­گفت: “صحن اصلی رو بسته­اند. مراسم غبار روبیه. امّا غمت نباشه …”

پیرمرد را به تندی و با قلدری جلو می­کشید. مدام فریاد می­زد: “برید کنار … راه رو باز کنین … بگذارین این پیرمرد زیارتش رو بکنه! … نابیناست”

بالاخره دستان پینه بسته و زمخت پیرمرد را با ضریح آقا آشنا کرد!

– “حاجی … اینم ضریح … فقط خودتی و آقا!”

علی گاریچی مثل همیشه کنار دکه مجید فشفشه، یک پرس لبوی داغ خورد. صدای ضبط وانت را زیاد کرد و همان­طور که سیگار دود می­کرد با عصای پیرمرد حرکات ژانگولر انجام داد. مجید فشفشه گفت: “خوبیت نداشت تو این سرما، این طور مچلش کنی! … پیره، گناه داره”

علی گاریچی هنرمندانه دودهای سیگار را به صورت حلقه حلقه در فضا منتشر کرد و گفت: “مچل که نیست … ولی کچل کچله!”

– “لااقل هایدت رو کم کن آقای رقاص!”

گاریچی ته سیگارش را زیر پا له کرد و گفت: “آخه گلابی کله­پوک … تو هنوز فرق هایده و مهستی رو تشخیص نمی­دی، بعد داری منو نصیحت می­کنی”

مجید نگاه معنی­داری به گاریچی کرد و بعد از لحظاتی سکوت گفت: “باشه … شما راست می­گی … بفرمایید … مزاحم کسب ما نشین … خوش گلدیم”

گاریچی مجددا یک تکه لبو در دهان گذاشت و بی­توجّه به حرف­های مجید گفت: “به به … امشب لبوهات خیلی شیرینه … خود عسله … به جون تو، تومنی دوزار با لبوهای شبای قبلت فرق داره … نمی­دونم چرا هر چی می­خورم، بیشتر اشتهام باز می­شه”

_ “تو با این هیکل، مگه سیرمونی­ام داری!”

گاریچی بلندگوی خود را از پشت وانت برداشت و چند قدمی به طرف جاده خیز برداشت و فریاد کشید: “بدو بدو … لبوهای داغ و شیرین و عسلی آوردیم … آی خانوم آی آقا، بیا این ور بازار که تموم شد”

همان­طور که سمت مجید بر می­گشت، با بلندگو گفت: “امشب که لبوهات یک بینُله، نمی­دونم چرا این­قدر سوت و کوره … جاده عین شب اوّل قبره!”

مجددا تکه­ای لبو در دهان گذاشت و آرام و با ﻃﻤﺄنینه خورد. نگاهی غمناک به افق­های تاریک جاده انداخت و گفت: “نه … امشب کاسب نیستی … جمع کن بریم”

مجید همان­طور که با لنگش دکه چرخی­اش را تمیز می­کرد، آرام پاسخ داد: “روزی دست اون بالاییه … بخواد برسونه، می­رسونه”

– “نه … خوشم اومد …” با لپ­های پف کرده­اش نیم نگاه دیگری به جاده و افقش انداخت و مجددا گفت: “نه … خوشم اومد” بار دیگر بلندگو را برداشت و قصد جاده کرد.

مجید که حال و حوصله و اعصاب گاریچی را نداشت، گفت: “آقا … آقا … نمی­خواد بیا …”

گاریچی که فاز عوض کرده بود، خیلی جدی گفت: “انگار نفهمیدی … گفتم، نه … خوشم اومد … به مولا تا خود خروس­خون صبح، تا سفیدیش … تو جاده برات چهچهه می­زنم تا روزیت برسه”

فشفشه کم­کم داشت از کوره در می­رفت. با دست ضربه­ای بر پیشانی­اش کوفت و با تشر گفت: “من معذرت بخوام خوبه … بگم غلط کردم راضی میشی داداش! …”

گاریچی بی­توجّه قصد جاده کرد. سماجت خوبی در به کرسی نشاندن حرف خود داشت، امّا ناگهان مجید فریاد کشید: “باباجون … روزیم رسیده … روزی امشب من، تویی … تو”

علی گاریچی با اندکی مکث و تفکر، از قصدش منصرف شد و نزد مجید آمد.

– “نه … دیگه این­دفعه واقعا خوشم اومد”

بوسه­ای از سر ذوق بر گونه­های مجید زد و مغرورانه گفت: “این کارها رو کردم که دوگولت رو به کار بندازی  … بفهمی که من روزی الهی­ام!”

مجید، همان­طور خیره نگاه می­کرد و حرفی برای گفتن نداشت. گاریچی یک چای برای خودش ریخت و روی یکی از پیت­های حلبی که حکم صندلی را برای مشتری­ها و مسافران گذرگاهی جاده داشت، نشست.

مجید از ناراحتی سری تکان داد و زیر لب گفت: “بیچاره پیرمرد”

گاریچی چای را با یک نفس بدون قند سر کشید و بعد قندی را جوید و گفت: “این پیری، خرفته و کور … کرکره­های گاراژ ممد ژیان، باسش عین ضریح آقاست … بعدشم، حکم و فرمون همیشگی بچه­هاشه … شیتیلم که هیچ وقت نمی­دن … رو حساب رفاقت و مردونگی میارمش …”

مجید پوزخندی زد و زیرلب گفت: “مردونگی!!”

گاریچی با شنیدن این حرف داغ کرد و فازش به حالت سابق برگشت.

-“آخه نفله گلابی سیرابی دوزاری … تو محل، رو اسم من قسم می­خورن. زورخونه بدون من سر نمی­گیره. بدون کی؟ …”

بعد چرخی با عصا زد و گفت: “نشنیدم… بدون کی؟ … بدون علی خان پوریای ولی”

مجید سری به نشانه ﺗﺄیید تکان داد و گفت: “بله … آقا گاریچی پوریای ولی!”

علی نگاهی چپ چپ به او کرد و زیر نور ملایم چراغ گردسوز دکه، نظری به ساعتش انداخت و به سمت میله­های گاراژ راه افتاد.

– “اِ  … پس روزی ما چی؟”

-“بزن به حساب … برم این مردنی رو بیارم”

چند متری گام بر نداشته بود که متوجّه شد صدای ضبط وانت دیگر به گوش نمی­رسد. با عصبانیت عصا را بر زمین انداخت، به طرف فشفشه بازگشت و دستی بر صورت و دستی بر یخه­اش گذاشت: “باقالیِ زپرتی … مگه نگفته بودم دست به این لامصب نزن … ناکارت کنم؟”

خواست مشتی حواله مجید کند، امّا ناگهان وانت به عقب خیز برداشت و مقابلش ایستاد.

– “من بودم علی آقا”

هر دو مات و مبهوت پیرمرد را نظاره می کردند. گاریچی آرام یقه فشفشه را رها کرد.

– “جل­الخالق! … ﭼ­ ﭼ. ﭼ .. چجوری؟!”

پیرمرد، خوب گاریچی را ورانداز کرد.

_ “ماشالله … فکر نمی­کردم این قدر رعنا و تنومند باشی … شیر مادر حلال جونت باشه …”

مجید فشفشه دیوانه­وار از دکه بیرون خزید و رو به آسمان فریاد کشید: “یا امام غریب”

گاریچی کم­کم داشت متوجه ماجرا می­گشت. محکم بر پیشانی­اش کوفت. نفسش بالا نمی­آمد. عرق شرم وجودش را فرا گرفته بود. می­خواست فریاد بکشد، ولی حنجره و تارهای صوتی­اش یاری نمی­کردند. آرام ولی مضطرابانه تکرار می­کرد: “آقا جون … قربونت برم … به خدا شرمندم… به خدا شرمندم”

پیرمرد با تبسمی بهت و حیرانی فضا را شکست و معصومانه گفت: “هرچند … هرچند که تو و اون بچه ها یک عمر منِ رنجور رو سرکار گذاشتین … هرچند که با میله­های اون گاراژ، ضریح و مشهد و آستان آقا رو به من قالب کردین، ولی …”

پیرمرد از ماشین پیاده شد و رو به قبله مشهد­الرضا کرد، بغضش ترکید و چشمانش شروع به باریدن گرفت.

– “ولی نفهمیدین که دل به دل راه داره … دل به دلدار می­رسه … دل می­ره پیشه محبوبش، کنار آقاش، زیارت مولاش … آره باباجون، شاید خرفت و مردنی باشم، اما کور نبودم، چشمام چشمای دلم بود، چشمام پیشه آقا بود، روشن بود!”

پیرمرد، نگاهی ملیح و نمکین به علی نمود و از سرِ شوق، آغوشش را پذیرای علی نمود.

– “باباجون ما که حاجت روا شدیم … ولی، حالا بریم مشهد … زیارت؟!”

علی گاریچی همان­طور که با اشک و لبخند پیرمرد را می­بوسید، بی­اختیار پاسخ داد:

– “قربون زیارت بی­شیله پیلت برم … جونم … بوی آقا رو می­دی … نوکرتم دربست”

مجید فشفشه هم آمرانه فریاد زد: “آی گاریچی … چرخ رو بنداز بالا … منم آره”

علی که پیرمرد را روی شانه­های تنومندش سوار کرده بود، پاسخ داد: “دیگه گاریچی، بی گاریچی … بگو نوکر و غلامِ رضا”

وانت راه افتاد و صدای خورد شدن نوار مهستی زیر چرخ­ها، نوای زیارت را نشانه کرد.

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.