میگفت: “صحن اصلی رو بستهاند. مراسم غبار روبیه. امّا غمت نباشه …”
پیرمرد را به تندی و با قلدری جلو میکشید. مدام فریاد میزد: “برید کنار … راه رو باز کنین … بگذارین این پیرمرد زیارتش رو بکنه! … نابیناست”
بالاخره دستان پینه بسته و زمخت پیرمرد را با ضریح آقا آشنا کرد!
– “حاجی … اینم ضریح … فقط خودتی و آقا!”
…
علی گاریچی مثل همیشه کنار دکه مجید فشفشه، یک پرس لبوی داغ خورد. صدای ضبط وانت را زیاد کرد و همانطور که سیگار دود میکرد با عصای پیرمرد حرکات ژانگولر انجام داد. مجید فشفشه گفت: “خوبیت نداشت تو این سرما، این طور مچلش کنی! … پیره، گناه داره”
علی گاریچی هنرمندانه دودهای سیگار را به صورت حلقه حلقه در فضا منتشر کرد و گفت: “مچل که نیست … ولی کچل کچله!”
– “لااقل هایدت رو کم کن آقای رقاص!”
گاریچی ته سیگارش را زیر پا له کرد و گفت: “آخه گلابی کلهپوک … تو هنوز فرق هایده و مهستی رو تشخیص نمیدی، بعد داری منو نصیحت میکنی”
مجید نگاه معنیداری به گاریچی کرد و بعد از لحظاتی سکوت گفت: “باشه … شما راست میگی … بفرمایید … مزاحم کسب ما نشین … خوش گلدیم”
گاریچی مجددا یک تکه لبو در دهان گذاشت و بیتوجّه به حرفهای مجید گفت: “به به … امشب لبوهات خیلی شیرینه … خود عسله … به جون تو، تومنی دوزار با لبوهای شبای قبلت فرق داره … نمیدونم چرا هر چی میخورم، بیشتر اشتهام باز میشه”
_ “تو با این هیکل، مگه سیرمونیام داری!”
گاریچی بلندگوی خود را از پشت وانت برداشت و چند قدمی به طرف جاده خیز برداشت و فریاد کشید: “بدو بدو … لبوهای داغ و شیرین و عسلی آوردیم … آی خانوم آی آقا، بیا این ور بازار که تموم شد”
همانطور که سمت مجید بر میگشت، با بلندگو گفت: “امشب که لبوهات یک بینُله، نمیدونم چرا اینقدر سوت و کوره … جاده عین شب اوّل قبره!”
مجددا تکهای لبو در دهان گذاشت و آرام و با ﻃﻤﺄنینه خورد. نگاهی غمناک به افقهای تاریک جاده انداخت و گفت: “نه … امشب کاسب نیستی … جمع کن بریم”
مجید همانطور که با لنگش دکه چرخیاش را تمیز میکرد، آرام پاسخ داد: “روزی دست اون بالاییه … بخواد برسونه، میرسونه”
– “نه … خوشم اومد …” با لپهای پف کردهاش نیم نگاه دیگری به جاده و افقش انداخت و مجددا گفت: “نه … خوشم اومد” بار دیگر بلندگو را برداشت و قصد جاده کرد.
مجید که حال و حوصله و اعصاب گاریچی را نداشت، گفت: “آقا … آقا … نمیخواد بیا …”
گاریچی که فاز عوض کرده بود، خیلی جدی گفت: “انگار نفهمیدی … گفتم، نه … خوشم اومد … به مولا تا خود خروسخون صبح، تا سفیدیش … تو جاده برات چهچهه میزنم تا روزیت برسه”
فشفشه کمکم داشت از کوره در میرفت. با دست ضربهای بر پیشانیاش کوفت و با تشر گفت: “من معذرت بخوام خوبه … بگم غلط کردم راضی میشی داداش! …”
گاریچی بیتوجّه قصد جاده کرد. سماجت خوبی در به کرسی نشاندن حرف خود داشت، امّا ناگهان مجید فریاد کشید: “باباجون … روزیم رسیده … روزی امشب من، تویی … تو”
علی گاریچی با اندکی مکث و تفکر، از قصدش منصرف شد و نزد مجید آمد.
– “نه … دیگه ایندفعه واقعا خوشم اومد”
بوسهای از سر ذوق بر گونههای مجید زد و مغرورانه گفت: “این کارها رو کردم که دوگولت رو به کار بندازی … بفهمی که من روزی الهیام!”
مجید، همانطور خیره نگاه میکرد و حرفی برای گفتن نداشت. گاریچی یک چای برای خودش ریخت و روی یکی از پیتهای حلبی که حکم صندلی را برای مشتریها و مسافران گذرگاهی جاده داشت، نشست.
مجید از ناراحتی سری تکان داد و زیر لب گفت: “بیچاره پیرمرد”
گاریچی چای را با یک نفس بدون قند سر کشید و بعد قندی را جوید و گفت: “این پیری، خرفته و کور … کرکرههای گاراژ ممد ژیان، باسش عین ضریح آقاست … بعدشم، حکم و فرمون همیشگی بچههاشه … شیتیلم که هیچ وقت نمیدن … رو حساب رفاقت و مردونگی میارمش …”
مجید پوزخندی زد و زیرلب گفت: “مردونگی!!”
گاریچی با شنیدن این حرف داغ کرد و فازش به حالت سابق برگشت.
-“آخه نفله گلابی سیرابی دوزاری … تو محل، رو اسم من قسم میخورن. زورخونه بدون من سر نمیگیره. بدون کی؟ …”
بعد چرخی با عصا زد و گفت: “نشنیدم… بدون کی؟ … بدون علی خان پوریای ولی”
مجید سری به نشانه ﺗﺄیید تکان داد و گفت: “بله … آقا گاریچی پوریای ولی!”
علی نگاهی چپ چپ به او کرد و زیر نور ملایم چراغ گردسوز دکه، نظری به ساعتش انداخت و به سمت میلههای گاراژ راه افتاد.
– “اِ … پس روزی ما چی؟”
-“بزن به حساب … برم این مردنی رو بیارم”
چند متری گام بر نداشته بود که متوجّه شد صدای ضبط وانت دیگر به گوش نمیرسد. با عصبانیت عصا را بر زمین انداخت، به طرف فشفشه بازگشت و دستی بر صورت و دستی بر یخهاش گذاشت: “باقالیِ زپرتی … مگه نگفته بودم دست به این لامصب نزن … ناکارت کنم؟”
خواست مشتی حواله مجید کند، امّا ناگهان وانت به عقب خیز برداشت و مقابلش ایستاد.
– “من بودم علی آقا”
هر دو مات و مبهوت پیرمرد را نظاره می کردند. گاریچی آرام یقه فشفشه را رها کرد.
– “جلالخالق! … ﭼ ﭼ. ﭼ .. چجوری؟!”
پیرمرد، خوب گاریچی را ورانداز کرد.
_ “ماشالله … فکر نمیکردم این قدر رعنا و تنومند باشی … شیر مادر حلال جونت باشه …”
مجید فشفشه دیوانهوار از دکه بیرون خزید و رو به آسمان فریاد کشید: “یا امام غریب”
گاریچی کمکم داشت متوجه ماجرا میگشت. محکم بر پیشانیاش کوفت. نفسش بالا نمیآمد. عرق شرم وجودش را فرا گرفته بود. میخواست فریاد بکشد، ولی حنجره و تارهای صوتیاش یاری نمیکردند. آرام ولی مضطرابانه تکرار میکرد: “آقا جون … قربونت برم … به خدا شرمندم… به خدا شرمندم”
پیرمرد با تبسمی بهت و حیرانی فضا را شکست و معصومانه گفت: “هرچند … هرچند که تو و اون بچه ها یک عمر منِ رنجور رو سرکار گذاشتین … هرچند که با میلههای اون گاراژ، ضریح و مشهد و آستان آقا رو به من قالب کردین، ولی …”
پیرمرد از ماشین پیاده شد و رو به قبله مشهدالرضا کرد، بغضش ترکید و چشمانش شروع به باریدن گرفت.
– “ولی نفهمیدین که دل به دل راه داره … دل به دلدار میرسه … دل میره پیشه محبوبش، کنار آقاش، زیارت مولاش … آره باباجون، شاید خرفت و مردنی باشم، اما کور نبودم، چشمام چشمای دلم بود، چشمام پیشه آقا بود، روشن بود!”
پیرمرد، نگاهی ملیح و نمکین به علی نمود و از سرِ شوق، آغوشش را پذیرای علی نمود.
– “باباجون ما که حاجت روا شدیم … ولی، حالا بریم مشهد … زیارت؟!”
علی گاریچی همانطور که با اشک و لبخند پیرمرد را میبوسید، بیاختیار پاسخ داد:
– “قربون زیارت بیشیله پیلت برم … جونم … بوی آقا رو میدی … نوکرتم دربست”
مجید فشفشه هم آمرانه فریاد زد: “آی گاریچی … چرخ رو بنداز بالا … منم آره”
علی که پیرمرد را روی شانههای تنومندش سوار کرده بود، پاسخ داد: “دیگه گاریچی، بی گاریچی … بگو نوکر و غلامِ رضا”
…
وانت راه افتاد و صدای خورد شدن نوار مهستی زیر چرخها، نوای زیارت را نشانه کرد.