آری
در صف خرید انار است حتی آن گدایی که شب هایش در مسجد میگذرد، آخوندی عمامه به سر که هندوانه را چونان طبلی در دست گرفته و بهانه اش عیالش است که هر هندوانه ای به مذاق او خوش نمیآید، زنی چادر به سر و روبند به رو که گیر فروشنده ای سنگین گوش افتاده و کل بازار فهمیده اند قدری شیرینی میخواهد برای چشم و دل نوه اش، دخترکان جوان که هر شمعی مورد پسند آنها واقع نمیشود و سخت دنبال گوی سرخ رنگی به نام انار میگردند که فروشنده زبانش مو در میآورد از بس میگوید تمام شده اما گوش کسی بدهکار نیست.
من هم نشسته ام، تکیه زده بر دیوار دکان حاج احمد. ولی مثل اینکه شب یلدا کسی به یاد عشقش و سند خانه و… نمیافتد زیرا که قلم من باری در جوهر غلط نخورد، دلم به حالش میسوزد به هر حال هر چیزی را به کاریست در این دنیا قلم را هم به نوشتن اگر ننویسد چه کند پس خودم از خودم و برای خود مینویسم:« گله دارم از یلدا که پر مدعا آنچنان با غرور ایستاده که ملت آماده به خدمت اند و عشق خود را کیلو کیلو در ترازو میگذراند که پیشکش اعلی حضرت کنند، گله دارم از تو که چرا شیرینی هندوانه به تلخی غم دوری از دلبرم غلبه نمیکند؟ چرا سرخی انار به گرد پای لب های گلگون او نمیرسد؟ چرا بلندی تو به بلندی گیسو کمند و مواج او نمیرسد؟ چرا حافظ در توصیف خنده های مستانه اش درمانده شده؟ چرا تو به این زشتی این چنین مشهوری و یلدای حقیقی چونان مرتاضان هندو آنچنان تارک دنیا شده؟ یلدا بگو چرا…»
صدای خنده ی مستانه ی بازاریان وادارم میکند که بگریم، باز یلدا رسیده و منم و دراز ترین شب سال، شبی که در ظلمات و کنج تنهایی خواهد گذشت شبی که با طلوع آن نه منی میماند و نه یلدا و نه پاییز.
از جای بر میخیزم، دفتر و دستکم را زیر بغل میزنم و به سوی باغ میروم؛ باغی که درختانش بعد از مرگ رحیم آقا شد بازیچه دست بچه ها. ولی امروز عجب ساکت است! افق طلایی از همینجا پیداست خورشید کم کم جایش را به ماه میده و اینک یلدا شروع میشود.
کم کم در بین شاخ و برگ درختان انگور گم میشوم اما ماه پیدا نیست تاریکی حکم فرماست، کی خانه منتظرم نیست در حقیقت خانه ای نیست و خانواده ای پیدا نیست.
صدای هق هق سوار بر باد گوشم را نوازش میدهد، میچرخم و نگاهی بر سر تا سر این بیشه ی سبز می اندازم اما تاریکی بر دیده ام چیره ست، هق هق اوج میگیرد پا تایم ناخودآگاه به سمت صدا روی زمین خیس حرکت میکنند، وقتی سر پایین می آورم متوجه میشوم زمین زیر پیام دگر خاک بوستان نیست گره های مو است! مو هایی تیره که که من را به دنبال خود میکشند.
تاریک است اما تشخیص زنکی که لچک سرخ به سر دارد اما گیسویش از پشت سر پهن روی زمین است سخت نیست، قدمی جلو میگذارم چشمانش را بسته و میگرید و پای روی زمین میکوبد:« ای وای بر من، ای وای بر من»
_ خانم؟
+ دیدی چه شد؟ چشم هام را دزدید!
_ چشم مگر دزدنی شده؟ اسم شما چیست؟
+ چشم همه دزدنی! به شما چه آقا؟ چرا من باید بگم اسمم یلداست؟
_ کور از خدا مگه دو چشم بینا نمیخواد یلدا خانم؟
+ تو اسمم رو از کجا فهمیدی؟
دست هایش را از روی صورتش برداشت در جای چشمانش دو سیاهی تو خالی بود، مثل آسمان تاریک اگر او یلدا باشد بلندی گیسویش درازای شب، عمق چشمانش آسمان، لچک سرخش انار و جامه سبزش هندوانه؛ شب یلدا بدون ماه که نمیشه:« یلدا خانم کی چشم هات رو دزدید؟»
باز زیر گریه میزند:« نمیدونم که، یک غول بی شاخ و دم»
_ بد شد که غول ها چشم هایی که میدزدن و میخورن!
گریه اش اوج میگیرد:« خب حالا من چیکار کنم؟ از کی چجوری چشم بخرم؟»
_چشم که خریدنی نیست، من چشم هام رو بهت قرض میدم اگه بهم یک قول بدی.
+ چه قولی؟
_ دگر نیا!
+ نشد که…
_ چشم نمیخواهی؟
+ باشد، باشد، دگر نمیام و بهت سری نمیزنم اگه زدم چشم هات رو پس میدم.
***
سال ها گذشت و هیچکس جز عباس نابینا نفهمید که یلدا چه شد.