هوا ابری بود و باران میبارید گویی پاییز میخواست پایانی باشکوه و به یادماندنی برای خود رقم بزند پنجره را باز میکنم هوای خنک شب را تنفس میکنم یک دفعه غم عجیبی قلبم را میگیرد شب یلدا است و خبری از دورهمی های قدیم نیست چندمین سالی است که شب یلدا مانند شب های عادی سپری میشود چرا همه چیز یک دفعه انقدر تغییر کرد ؟چرا دیگر خبری از خنده های بلند و سرخوشانه شب یلدای ما نیست؟ به یاد قدیم می افتم یک هفته قبل از شب یلدا با ذوق روزشماری میکردیم و وقتی هم میرسید سر از پا نمیشناختیم به سمت خانه مادربزرگ راه می افتادیم خاله ها دایی ها و اطرافیان همه می امدند خانه مادربزرگ نیازی به دعوت نداشت در واقع همه دعوت بودند…
یادم می اید مادربزرگ میز جلوی مبل را با خوراکی های خوشمزه پر میکرد هندوانه قاچ شده، انار ، تخمه و اجیل. چه مزه ای میداد هندوانه های ان شب، از هر وقت دیگری شیرین تر بود.اجیل برایمان خوراکی شاهان بود.یلدا جور دیگری بود.
یادم می اید در کودکی لحظه ای به زمین بند نمیشدیم به شوق بازی و همبازی نمیفهمیدیم لحظه ها چگونه میگذرند بزرگتر که شدیم شلوغ کردن هایمان را کنار گذاشتیم کنار بقیه مینشستیم خنده طنین همیشگی این شب بود خاطره ها و قصه ها بر زبان سرازیر میشدند و ما با علاقه گوش میکردیم
شب یلدا چه بهانه شیرینی است برای دورهم بودن برای خنده برای مهرو محبت…یک دفعه به خودم امدم باران هنوز میبارید از خانه بیرون امدم میخواستم به خانه مادربزرگ بروم و خاطره هارا از نو بسازم همه را دور هم جمع کنم… در راه دو هندوانه خوب خریدم جلوی در خانه مادربزرگ که رسیدم دیدم چراغ ایوان روشن است یلدا منتظر است منتظر خنده های ما…