داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تلاش برای زنده ماندن

نویسنده: فاطمه محبی‌نیا

درد پهلویم، امانم را بریده و نفس کشیدن را برایم حرام کرده بود. کوفتگی دستان و بدنم هم مانند مگس مزاحمی بود که دور غذایش می‌چرخید. هر چه بیشتر می‌گذشت، صدای سربازان اطرافم محوتر می‌شد. سکوت مطلق، تنها چیزی بود که روح و جسمم آن را می‌خواست؛ ولی غریزه بقا، همچنان به جنگیدن ادامه می‌داد.

-«آهای لعنتی! تن لشتو بلند کن. باید بریم.»

صدای داین مانند صدای گوش‌خراش سوت قطار به گوشم رسید. چشمانم را تا نیمه باز می‌کنم و او را می‌بینم که با حالتی تهدیدآمیز و ابروانی‌ گره‌ کرده، به سمتم می‌آید. چشمانم را که دوباره بستم، یقه پیراهنم را می‌گیرد و از روی زمین خاکی و سرد بلندم می‌کند. وقتی که سرم داد می‌زند، آب دهانش به صورتم می‌پاشد: «پاشو دیگه احمق!»

به اطرافم نگاه می‌کنم. در گوشه گوشه اتاق، که برای آن‌همه سرباز کوچک بود، همه در جنب و جوش ماموریت بودند و این تکاپو، بوی گند عرق حاکم در فضا را توجیه می‌کرد. گلیم کهنه‌ای که کف اتاق پهن بود را جمع کرده و به همراه کیسه خواب ها گوشه‌ای روی هم گذاشته بودند. کنسروهای خالی را هم گوشه دیگری روی هم ریخته بودند.

همرزمانم‌ همه، مشغول کاری بودند و یا با یکدیگر صحبت می‌کردند. تیماس، به پنجره تکیه زده و با آن چشمان دریایی آرامش، به نقطه‌ای دور خیره شده بود. آندرو که با گام های بلند از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و همه را دست می‌انداخت، فکری که در ذهنم بود را خواند و بلافاصله آن را بر زبان آورد: «هی تیماس! نکنه تو هم مثل هاسکل دست به دامن امداد غیبی شدی؟!»

و صدای خنده‌اش همه را از حال و هوای قبل ماموریت بیرون کشید. من هم مانند دیگران، خنده ریزی کردم که باعث شد شیر خفته پهلویم را بیدار شود و من را از شدت درد روی دو زانو خم کند. تیزی نگاه هاسکل که روی پشت همه فرو می‌رفت را حس و سرم را بلند کردم. وقتی که او اخم می‌کرد یاد گربه خپلی می‌افتادم که گارد گرفته و فش فش می‌کند! او چشمان مشکی‌اش را چرخاند و سپس بست. آن چیز مقدسش را در دست فشرد و با تمرکز زیرلب به دعا کردن ادامه داد.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بلند شوم. وزنم را به تفنگ تکیه داده و با کمک آن، لرزش بدنم را کنترل کردم. در این حین، لورکان چهارشانه به کمکم آمد و زیر بازویم را گرفت. وقتی که بلاخره سرپا شدم، مرا رها کرد و با ناامیدی گفت: «دیگه امداد غیبی هم نمی‌تونه نجاتمون بده. حال و روزمون رو ببین؟!»

به من و چند تن از بچه‌ها که در عملیات قبلی مجروح شده بودیم اشاره کرد. احساس می‌کردم صورتم دارد داغ می‌شود. من‌من‌کنان گفتم: «من خوبم.»

ناباوری را در ده‌ها جفت چشم رنگارنگ که به من خیره شده بودند، دیدم.

خب، وقتی خودم حرف خودمو باور ندارم؛ نباید انتظار داشته باشم که اینا باور کنن.

فرمانده، که مثل همیشه با گام‌های استوار و چشمانی درخشان قدم برمی‌داشت و اوضاع زیردستانش را کنترل می‌کرد گفت: «ما توی بیست تا عملیات قبلی موفق شدیم، چه دلیلی داره که الان شکست بخوریم؟»

لورکان در حالی که دستان تاول بسته‌اش را در هوا تکان می‌داد پاسخ داد: «اینکه قبلاً موفق شدیم، دلیل نمی‌شه که الان هم موفق بشیم. همیشه اولین باری برای شکست و مردن وجود داره!»

به باندهایی که دورم پیچیده شده بودند نگاه کردم. لورکان درست می‌گفت. ما زخمی و کم تعداد، در این اتاقک خرابه، بدون آب تمیز و غذای گرم زندگی می‌کردیم. دیگر حتی فرشتگان نجات هم از ما قطع امید کرده و ما را به دهان فرشته مرگ سپرده بودند. هیچ شانسی در مقابل دشمن نداشتیم.

صدای برخورد چکمه‌های کسی با زمین بتنی، من و احتمالا بیشتر همرزمانم را از کابوس بیرون کشید. داین بود که با مشتهایی گره کرده و چشمان قهوه‌ای خشمگین به سمت لورکان می‌رفت.

اوه اوه. اوضاع داره خراب می‌شه.

فرمانده، عصبی پلک می‌زد و نگاهش مدام بین دو مرد رفت و آمد بود. البته حق هم داشت. داین و لورکان در حال حاضر سالم‌ترین و قوی‌ترین فرد گروه بودند و درگیریشان، به ضرر همه تمام می‌شد.

داین یقه لورکان را که چهره‌اش مانند آب سرد و ثابت بود، گرفت و گفت: «الان فقط توی لعنتی افسرده رو کم داریم. من و فرمانده و آندرو، داریم با بدبختی روحیه اینا رو حفظ می‌کنیم بعد تو اینطوری گند می‌زنی بهش؟ اصن نکنه نفوذی باشی حرومزاده؟!»

من و چند نفر دیگر که به آن دو نزدیک بودیم، خودمان را کنار کشیدیم و به دیوار سرد و بی‌روح چسباندیم. زیرا لورکان هم، از شدت خشم سرخ شده بود و قلنج دستانش را با حالتی تهدیدآمیز می‌شکاند. حالا تنها گزش یک پشه هم می‌توانست بمب خشونت بین‌شان را منفجر کند.

ولی خوشبختانه، فرمانده اجازه این کار را نداد: «تا دست به کار نشدم از همدیگه فاصله بگیرین. با هر دوتونم!»

دو خرس خشمگین، از همدیگر فاصله گرفتند و هر کدام به گوشه ای رفتند. لورکان که دیگر قلنجی برای شکستن نگذاشته بود دستی به سر تاسش کشید و با خیره شدن به سقف، خودش را کنترل کرد. داین هم از آن گوشه هوا را محکم از پشت سبیل پرپشتش‌ بیرون می‌داد و با ضرب گرفتن پا روی زمین، روی مخ همه راه می‌رفت.

ناگهان، تیماس با صدایی که می‌لرزید گفت: «فکر کنم وقتشه!»

همه بلند شدند و به سمت تفنگ یا پیراهن‌شان رفتند. کسانی که آماده بودند هم به سوی فرمانده رفتند: «همه نقشه رو یادتونه؟!»

وقتی که همه با صدای آرام تایید کردیم، او فرمان رفتن داد. لب‌های نازکش را بر هم می‌فشرد و انگار که سعی داشت جلوی بغضش را بگیرد.

با زحمت قدمی برداشتم و تک تک کوفتگی‌ها و زخم‌های بدنم بوق هشدار دادند. وقتی دو سرباز دیگر عجولانه و بدون قصد، بهم تنه ‌زنند و سکندری خوردم، بوق‌ها به آژیر هشدار تبدیل شدند. صدای آبلاید جوان را شنیدم که با هیجان می‌گوید: «برو که بریم!»

واقعا درکت نمی‌کنم بچه‌جون. چه چیز مهیجی اینجا وجود داره؟

داین تفنگی به دستم می‌دهد و دوستانه به پشتم می‌زند. سنگینی آشنای تفنگ، تنها چیزی‌ست که مرا از این میل به مرگ نجات می‌دهد.

می‌دوم و از ساختمان متروکی که در آن بودیم، بیرون می‌روم. چند قدمی نرفته بودم که تیری آسمان شب را می‌شکافد و درون چشمان دریایی تیماس فرو می‌رود. احساس می‌کنم قلبم لحظه‌ای از کار می‌افتد. صورت سفیدش که مواظب بود همیشه تمیز باشد، روی زمین می افتد و گلی می‌شود.

چه خبر شده؟

چه خبره؟

مگه قرار نبود این عملیات مخفی باشه؟

فریادی که از دهانم بیرون می‌رود با صدای ضجه دوستانم ادغام می‌شود. کسی محکم بازویم را می‌گیرد و مرا می‌کشاند. نمی ‌توانم صورتش را تشخیص دهم ولی از مو و ریش بلند و سفیدش پیداست که پیر و باتجربه است. مرا راه می‌اندازد و در گوشم نعره می‌زند: «بدو زود باش! باید به مقر بریم. به خودت بیا!»

حرف‌هایش مانند سیلی به صورتم می‌خورند. چشمانم با اکراه تیز می‌شوند و بازی اکشنی که در آن بازی می‌کنم را به طور واضح، نشانم می‌دهند. تیرها آسمان سپیده‌دم را می‌شکافند و به جسم همرزمانم فرو می‌روند، یا ناامیدانه به در و دیوار می‌خوردند. چند جایی آتش افروخته شده، دودش را درون چشمانمان می‌کند و اشک را بیرون می‌ریزد؛ ولی خوب معلوم نیست که اشک از سر دود است و یا گریه خاموشی از بدبختی‌. درد پهلویم و بانداژهای خونینی که از من آویزان شده‌اند، نمی‌گذارند تند بدوم و قلبم از شدت اضطراب، الان است که از سینه‌ام بیرون بزند.

– «نقشه لو رفته! فرار کنین. عقب نشینی…»

حرف فرمانده قطع می‌شود. سعی می‌کنم به اینکه احتمالا گلوله‌ای بدنش را دریده فکر نکنم. و با قدرت با میل به چرخاندن سر و نگاه کردن به جنازه‌اش می‌جنگم. میان ساختمان‌های مخروبه و متروک و زیر آسمان تیره، در حالی که مهتاب‌ هم به ما خیانت کرده بود می‌دویدم‌. در خیابان‌های پر چاله که هیچ چراغ و زینتی نداشت، پایم تا مچ در گودال‌های گل‌آلود فرو می‌رود و سرما نوک انگشتانم را بی‌حس کرده می‌کند.

پایم به چیزی گیر می‌کند و تعادلم را از دست می‌دهم. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. لحظه‌ای در زمین و هوا معلق هستم و تیری کنار یقه پیراهنم را می‌شکافد و زخم سطحی روی پوستم می‌نشاند. سپس زمین مرا در آغوش کثیفش می‌گیرد.

– «هی… تو رو به مقدساتت… بلند شو… نجات پیدا کن… اینو بده به…»

صدای هاسکل بود! لحظه‌ای بازدمش را روی گوش‌هایم حس می‌کردم و لحظه‌ای بعد، دیگر چیزی برای حس کردن نبود.

هاسکل… فرمانده… تیماس…

چهره‌شان مقابل چشمانم بالا و پایین می‌رفت. همگی برای مردن، زیادی جوان بودند.

نه نه نه!

تصویرشان در ذهنم مچاله و خونین شد و فرو ریخت.

اینجا دیگه چه جهنم دره ایه؟!

فریاد خاموشی کشیدم و گل‌ولای را درون دهانم راه دادم. اشک‌هایم با آب بینی و هزار کثافت دیگر مخلوط شده بود و درد وجودم را گاز می‌گرفت. ولی میل به بقا در آن لحظه بر همه این‌ها چیره شده بود. بلند شدم و فقط شروع به دویدن کردم. صداها و تصاویر، همه محو و نامفهوم به نظر می‌رسیدند. گلوله ها، هوای کنارم را سوراخ می‌کردند و باعث می‌شدند تندتر به سوی ناکجا‌آباد بدوم.

فریادی از پشت سرم شنیدم و کسی شروع به دفاع کردن کرد. فرد دیگری هم به او پیوست. از نعره‌هایشان، می‌توانم حدس بزنم که داین و لورکان بودند. دو خرس خشمگین گروه، از چه دفاع می‌کردند؟ برای چه؟

چون ترجیه می‌دن موقع جنگیدن بمیرن. نه اینکه مثل ترسوهایی مث من فقط فرار کنن.

لرزشی شدید تمام بدنم را فرا می‌گیرد. پاهایم دیگر توان تحمل وزنم را ندارند و خم می‌شوند. مثل اینکه من هم باید خودم را به دستان پر از آرامش مرگ بسپارم…

صدای فریاد آندرو در آن غوغا مرا از فکر بیرون میآورد: «ایول! همینجوری می‌دوییم‌ تا…» ادامه‌اش را نمی‌شنوم، ولی احتمالا جمله‌ای انگیزشی بوده است. نفس‌نفس‌زنان به صورتش نگاه می‌کنم. لبخند گشاد و زورکی‌ای که زده با چشمان گریان و سرخش کاملا در تضاد است، ریش نامرتب و بلندش و پوست زبر و کثیفش هم بر روی آتش این تضاد نفت می‌ریزند.

پس از لیز خوردن و با حس نرمی گوشت زیر کفشم، حواسم جمع می‌شود و به پایین نگاه می‌کنم. ان گوشت زیر پایم، آبلاید جوان بود که با چشمان از حدقه در آمده به گوشه‌ی دنیا خیره شده و بی‌حرکت مانده بود. نفسم بند آمد و حالت تهوع برای چندمین بار گریبانم را گرفت. این تصاویر چشم و گوش من را به اطراف باز کردند و ای‌ کاش هرگز این کار را نمی‌کردند. با وضوح صد برابر جای گلوله‌ها درز لباس‌ها، گوشت و استخوان‌ها را می‌دیدم و خونی که زمین را پنهان کرده بود، براق‌تر و سرخ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. ضجه‌ها و فریادهای قبل از مرگ از هر سو شنیده می‌شد ولی صدای تیرها و فرماندهان جبهه مقابل، بر فضا حاکم بود.

چشمانم را چرخاندم و به آندرو نگاه کردم، تا شاید چیزی بگوید و شدت گریه‌ام را کمتر کند؛ ولی جای او در کنارم خالی بود. نفسم گرفت. از روی چیزی پریدم و سرم را به عقب چرخاندم تا شاید او را ببینم، ولی هیچ آشنایی پشت سرم نبود.

ناگهان، صدای تیرها و بوی دود و خون رو به محو شدن رفتند و جایشان را، صدای آواز پرندگان، بوی گل و غذای گرم گرفتند. روی طاقچه پنجره نشسته بودم و از رقص آفتاب روی پوست صورتم لذت می‌بردم. صدای بوق ماشین‌ها، گربه و سگ‌ها و بچه همسایه، نمی‌گذاشتند خوب روی انگشتان و گیتارم تمرکز کنم. گیتاری که به طرز غیرعادی محکم در دستانم گرفته بودم و وجودش را در آغوش می‌کشیدم. چشمانم را بستم و به انگشتانم پیچ و تاب دادم. موسیقی، در اتاقم پیچید. تقه‌ای که بعد چند دقیقه به در خورد، مرا از جا پراند و چشمانم را باز کرد.

ولی آن تقه، صدای در نبود و آن شی در دستانم هم، گیتار نبود. صدای افتادنم رو زمین و پیوستنم به خیل جنازه‌ها، در گوشم پیچید و منعکس شد. صورتم محکم بر زمین سرد و خیس افتاد و پاهایم به سر دوست بدبخت دیگری برخورد کرد. درد تمام وجودم را فرا گرفت و کشیده شدن ناخن مرگ را بر شیشه حیاتم احساس کردم. با اینکه تفنگ را در آغوش کشیده بودم، غریزه بقا در من کاملا خاموش شده بود و فکر استفاده از آن شی را با قاطعیت رد می‌کردم.

آندرو کجاست؟

آخرین تصویری که از او در ذهنم دارم را به یاد می‌آوردم و تلاش می‌کنم تا مانند او لبخند بزنم؛ ولی همین که گوشه لبم بالا می‌رود، دوباره پایین می‌افتد.

هیچوقت نمی‌فهمم تو چجوری همیشه می‌خندیدی.

نفس‌هایم به شماره افتاده و چشمانم تار شده بود. تفنگ را محکم‌تر در آغوش می‌گیرم و تصور می‌کنم که همان گیتار زیبایم است، در اتاق کوچکم هستم و مادرم مرا برای ناهار صدا می‌زند. شاید در صلح زندگی نکرده باشم؛ اما حداقل میتوانم در رویایش بمیرم.

پلک‌هایم روی هم می‌افتد.

 

گزارش اثر

در صورتی که مشکلی در این اثر مشاهده کردید و فکر می‌کنید با قوانین جشنواره داستان نویس نوجوان مغایرت دارد، فرم زیر را تکمیل و ارسال نمایید.

"*" indicates required fields

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.