چند روز پیش در مدرسه کل زنگ تفریح را پز دادم که داداش بزرگترم قرار است ازدواج کند. وقتی بچهها گفتند 《خب که چی؟》
من هم کم نیاوردم و با افتخار از میوههای رنگی و آجیلها و خوراکیهایی که مامان خریده و بسته بندیکرده بود که ببریم خانه همسایهمان،احمد آقا گفتم. آخر داداش قرار است با دختر احمد آقا عروسی کند. مامان میگوید باید آبروداری کنیم برای همین شب یلدا خیلی شبیه عید شده. همه اعضای خانواده لباس های نو پوشیدهاند. داداش رضا مدام میرود داخل اتاق و میآید و میگوید:《 موهام خوبه؟》 مامان هم هر بار میگوید:《 بابا یه شب یلدایی میخوایم ببریم؛ شب عروسی که نیست هی میری و میای.》 داداش رضا نچی میگوید و سراغ پدر میرود. پدر هم که مشغول رسیدن به سبیلش است بی آنکه به داداش نگاهکند سر تکان میدهد.
به خودم که آمدم دیدم همه، شیرینیها و هدیهها را برداشتهاند و داخل حیاط منتظر من هستند. من هم بدو بدو کفشهای نویم را از داخل جاکفشی برداشتم و پا کردم. پدر در مسیر به داداش غر میزد که چرا ادکلن را خالی کردهای روی خودت و به قول مامان دست بردار هم نبود. مادر گفت:《اینقدر از این بچه ایراد نگیر مرد! چیکارش داری؟》
پدر نچی گفت و سبیلش را تاب داد و زنگ خانه همسایه را زد.
ناگهان احمد آقا، پدر مریم خانم درِ خانه را باز کرد و ما دسته جمعی وارد خانه شدیم. باورم نمیشد. وقتی وارد خانه شدیم کلی خوراکی خوشمزه دیگر هم دیدم که آنها، روی میزشان چیده بودند. خلاصه که مادر هم خوراکی های تزئین شده را داد به مریم، زن داداشم که آنها را روی میز، کنار دیگر خوراکیها بگذارد. دهانم از آن همه خوردنیهای رنگی آب افتاده بود و داشتم فکر میکردم که کدامشان را بخورم که ناگهان داداش یکی زد پس کلهام و با اخم اشاره کرد که آنقدر به خوراکیها نگاه نکنم. فکر کنم مریم خانم ما را دید که خندهاش گرفت. داداش را که نگاه کردم لبخندی زد و دستی روی سر من کشید و مثلا نازم کرد. داداش هیچ وقت از این کارها نمیکند مگر جلوی مریم خانم. برای همین است که من زن داداشم را خیلی دوست دارم.
همه با هم روی مبلهای نوی احمد آقا نشستیم . خواهر کوچک مریم، مهسا آمد دست مرا گرفت و گفت بیا برویم بازی کنیم. من هم اخم کردم و گفتم من با دخترها بازی نمیکنم. آخر آخرین باری که با او بازی کردم با اسباب بازیاش در سرم کوبید. من هم که دردم گرفته بود گریه کردم. احمد آقا کلی به من خندید و گفت که چرا گریه میکنی؟ پسرها که گریه نمیکنند. از همان روز تصمیم گرفتم دیگر با مهسا بازی نکنم که ناگهان مهسا آبنابت چوبیهای در دستش را نشانم داد.
فهمیدم که تصمیم اشتباهی گرفتهام و بلند شدم که بروم و با او بازی کنم. خوراکیهای خوشمزه هنوز داشتند چشمک میزدند. با ناراحتی از آنها خداحافظی کردم و به دنبال مهسا رفتم.
با مهسا تصمیم گرفتیم که قهرمان بازی کنیم. قرار شد من و او قهرمان های شهری باشیم که در آن خشکسالی آمده و باید با گرفتن غذا از شهر کناری مردممان را نجات بدهیم. شهر کناری همان جمع بزرگترها بود و غذا ها هم همان خوراکیهای مجلس. من و مهسا یواشکی دوتا از شالهای مریم خانم را برداشتیم و آنها را مثل شنل برای خودمان بستیم. شمشیرهای چوبی که همان شاخه های درخت بودند را در دست گرفتیم. میخواستیم برای نجات هم شهری هایمان به شهر مقابل حمله کنیم که ناگهان صدای آدم بزرگها بالا رفت. صدای پدرم را شنیدم که داشت میگفت: 《والا همه جا رسمه خانواده عروس جهیزیه بدن… این وظیفتونه!.》
صدای مادر مریم خانم آمد که میگفت:《 بله علی آقا حرف شما متین… ولی خب ما میگیم آقا پسرتون یه خونه بخره که جهیزیه رو بفرستیم اونجا!》 من و مهسا که دیدیم فرصت حمله پیش آمده سریع آماده شدیم و آرام به سمت سالن رفتیم. بزرگترها هر لحظه صدایشان بالا تر میرفت . نگاهی به هم انداختیم و از راهروی کوچک جلوی پذیرایی عبور کردیم. ناگهان احمد آقا داد زد: 《وقتی توقع جهیزیه خوب دارین ما هم توقع خونه و ماشین خوب داریم! شما هم باید یه تکونی به خودتون بدین احمد آقا!》
من و مهسا یک لحظه فکر کردیم پدر مهسا مارا دیده و دارد سر ما داد میزند برای همین کمی عقب نشینی کردیم تا مطمئن شویم راهرو امن است. صدای داداش آمد که گفت:《 احمد آقا من همه تلاشم رو میکنم که خونه جور کنم؛ لطفا شما آروم باشین!》
مریم خانم هم گفت:《 اگر هم خونه…》 که پدر نگذاشت ادامه بدهد:《 هوی چی چی داری میبری و میدوزی واس خودت؟ تو که شندرغاز نداری خرج تاکسی دانشگاهت رو بدی خونت کجا بود؟ من یه قرون هم ندارم بدم به تو که خونه بخری!》
مریمخانم بلند شد:《نه نه پدر جان! منظور بابام این نبود… منظورش این بود که یه خونه اجازه کنیم که جهیزیه رو ببریم اونجا چون اینجا جا نداریم!》
این بار احمد آقا جوش آورد:《 تو چی میگی مریم؟ تو رو لای پرقو بزرگ نکردم که بفرستم خونهاجاره ای!》
من و مهسا مطمئن شدیم که ساکنین شهر مقابل امکان ندارد ما را ببینند چون حواسشان پرت خانه و جهیزیه است. پس صورت هایمان را با ماسک پوشاندیم و به سمت میز خوراکیها رفتیم. اولش آرام حرکت میکردیم که کسی ما را نبیند ولی وقتی دیدیم بزرگتر ها همه روی پا ایستادهاند و نزدیک است که کتک کاری کنند ما هم سرعتمان را زیاد کردیم. شهر مقابل دچار مشکلات داخلی شده بود و حالا وقتش بود به انبار غذاها حمله کنیم. من هندوانه را در دست مهسا گذاشتم و خودم ظرف شیرینی را برداشتم. دلم نیامد از پفیلا های گوجه ای بگذرم .آمدم یکمشت از آنها هم برای مردم شهر بردارمکه ناگهان سینی شیرینیها از دستم افتاد و روی پای مهسا خورد. مهسا جیغ زد و هندوانه از دستش روی فرش افتاد. تا به خودمان آمدیم فهمیدیم باید فرارکنیم وگرنه ساکنان شهر مقابل که حالا همهشان به ما زل زده بودند مارا دستگیر میکنند و در سیاهچالهای تاریکشانحبس میشویم. ناگهان پدر را دیدم که با صورت قرمز به مننگاه میکند و به سمت منمیآید. دست مهسا را گرفتم و به سمت اتاقش فرار کردیم. مادرهایمان دنبالمان دویدند و مارا قبل از اینکه به شهرمان برسیم دستگیر کردند. و بدین ترتیب مردم شهرمان ازگرسنگی نابود شدند.
مریم خانم و داداش رضا داخلپذیرایی ایستاده بودند و داشتند لکهی صورتی ناشی از هندوانه ی شکسته رارویفرش نو و رنگ روشن احمد آقا تماشا میکردند. مریم خانم داشت جلوی خندهاش را میگرفت که داداش به او اشاره کرد که جلوی خودش را بگیرد و نخندد. مادرم دست مرامحکم گرفته بود و پدر مهسا داشت دعوایش میکرد که چرا این بلا را سر فرش نو آورده است. داداش داشت با چشم و ابرو به مریم خانم اشاره میکرد که پدر او را دید و گفت: جمع کنین بریم خونه، اینجا جای موندن ما نیست.
مریم خانم و مادرش ما را تا کوچه بدرقه کردند . لیلا خانم مدام به مامانمیگفت:《 تو رو خدا ببخشید به دل نگیرینا.》و مادر دقیقا حرف های او را به خودش می گفت. ناگهان یاد خوراکي ها افتادم و گفتم:《 مامان خوراکی هامون رو نمیبریم خونه؟》گفتن این چند کلمه همانا و پس گردنی محکمی که داداش نثارمکرد هم همانا. مامانگفت:《 خاک به سرم؛ ببخشیدا لیلا خانم! بچست.》
لیلا خانم میخواست جواب بدهد که مامانبه داداشگفت مرا به خانه ببرد. داداش خداحافظی ای با مریم خانم و مادرش کرد و مرا کشان کشان به خانه برد. دلم برای هندوانه بیچاره که قربانی نجات شهر شده بود میسوخت. آن شب علاوه بر اینکه هیچ خوراکی نخوردم حتی شام هم نخوردیم چون مامان و بابا و داداش اعصابشان خرد بود و بعد از دعوا کردن من یک عالمه هم با خودشان دعوا کردند. فکر کنم چون داخل مدرسه به دوستم محمد پز دادم این بلا سرم آمد. خلاصه که خیلی خاک بر سرم شد. دیگرنمیدانم اگر همکلاسیهایم از شب یلدا پرسیدند چگونهجوابشان را بدهم.