30 ام است.
سال کبیسه. 30 ام اسفند.
طبق معمول هر سال، شاید هم هر روز، پتوی گلبافت آبی را کنار می زنم. بالشتم را مرتب می کنم. تقریبا همه چیز خوب است که؛ لعنتی! روبالشی ها همین دو هفته پیش شسته شده بودند. شاید کله من از نظافت طفره می رود، یا شاید مایع لباسشویی تازگی ها مثل قبل نیست.
وقتی محبوبه خانه نیست، حتی یک جفت پارچه کثیف هم اعصابم را بهم می ریزد.
درشان می آورم.
در حالی که دمپایی هایم با زمین برخورد خشنی دارند وارد آشپزخانه می شوم. روبالشی ها را پرت می کنم درون لباسشویی.
وقتی درش را می بندم، صدای جیرجیری می دهد که انگاری می گوید:” فریبرز! باور کن بس است! همه چیز تمام شده! حتی عمر من!”
کسی خانه نیست مکالمه یک پیرمرد مجنون با لباسشویی عتیقه اش را بشنود.
در جواب داد می زنم:” تازه 30 اسفند است. تازه خانه تکانی من شروع شده!”
بعد از یک نگاه طولانی به درِ خراب و زنگ زده لباسشویی، چشمم به خودم می افتد. پیژامه راه راه آبی، پر از لکه روغن و چربی و آرد شده. محبوبه باید اینجا باشد از این ظاهر ژولیده ام عکس بگیرد. آن هم زمانی که پیرمرد مجنون، با مهارت آشپزی اش تنها می شود.
عکس!
دوربینش دارد روی قفسه های کتاب، مقابل آشپزخانه خاک می خورد. گمانم آخرین بار بهروز بود که خواست عکس بگیرد. از مادرش.
آه می کشم و بیخیال خاطره هایی می شوم که لا به لای غصه هایم می پیچند.
دستم را توی کابینت کنار اجاق می برم. و صدای برخوردش با قوطی های خالی و حلبی قهوه و چای آشفته ترم می کند.
دوباره داد می زنم:” توی این خراب شده حتی یک قاشق چای هم پیدا نمی شود؟!”
به یکباره دستم یک چای کیسه ای نم گرفته ای را لمس می کند. محبوبه می داند حالم از چای کیسه ای بهم می خورد.
دوباره بیخیال همه چیز می شوم.
تلفنم را بر می دارم. نه بهروز، نه لیلا، نه حتی سارا. هیچکسی زنگ نزده.
اسم محبوبه هم که خیلی وقت است در این لیست بلند بالا پیدا نمی شود.
اما شاید، او تنها کسی باشد که این روزها تماسش را رد نمی کنم. شاید اگر او باشد.
سال تحویل ساعت 1 است. 1 و 37 دقیقه و 50 ثانیه.
باید بجنبم، وگرنه ترافیک هم امانم را می برد.
سری به حسن یوسف ها می زنم. چندتایی از شاخه های بنفش مخملی خشک شده اند. اگر محبوبه باشد، همین چهارتا گلدان را هم ماه به ماه حرث می کند. محبوبه انها را دوست دارد، شاید آنها هم محبوبه را.
من اما، فقط بلدم روی خاک خشک آب بریزم و به گل هایی که عاشق آفتاب اند و فقط به سوی او می چرخند، خیره شوم. شاید محبوبه برایشان آفتاب بوده. شاید. فقط شاید.
به خودم می آیم و می بینم آب پاش از دستم نمی افتد. خاکشان چنان تشنه است که هر میزان آب را جذب می کند.
آخرین بار کی آب دادم؟ اسفند آدم را حواس پرت می کند.
صدای پیامک می آید. به سرعت تلفنم را بر می دارم. شاید محبوبه باشد. شاید بخواهد دنبالش بروم. بالاخره سال نو است!
با چشم هایی منتظر و ذوق زده به صفحه خیره می شوم:” سلام استاد گرامی! شریفی هستم! اگر مزاحمتی نیست بعد از شیفت اطراف بیمارستان یا پای تلفن گفتگوی کوتاهی داشته باشیم. (دربارۀ یک بیمار است)”
پسرۀ خل. حتی اینجا هم ولم نمی کند. خیال می کردم بعد تمام شدن دوران رزیدنتی اش، رابطۀ مملو از حس یاد گرفتن اش هم تمام می شود. ولی زهی خیال باطل. محبوبه می گفت باید با او مهربان باشم. مثل بهروز است؛ مثل پسر خودش. محبوبه این جوجه دکتر عینکی را دوست داشت. به عنوان همسرِ استادش.
من اما نمی توانم. بیشتر از اینکه درد ناخوش و نامنظم بیمار او برایم مهم باشد ساعت مهم است.
ساعت!
ساعت 12 شده. نه نباید دیر برسم. محبوبه منتظر است.
توی آینه پذیرایی، اولین بار پس از روزها و شب های گرگ و میشم، چشمم به خودم می افتد. صورتم یک اصلاح حسابی می خواهد. حوله های حمام اما؛ کثیف اند.
پرتشان می کنم درون لباسشویی، کنار روبالشی ها. لباسشویی می غرد و انگاری می گوید:” فریبرز بجنب! زمان دارد از دست می رود!”
هه! پوزخند می زنم.
زمان!
باید افزون بر تمام مقاله و رساله هایی که راجب قلب و عروق و بیماری های مربوطه نوشته ام، یک کتاب فلسفی هم بنویسم درباره توهمات یک پزشک دیوانه.
هرچند که شاید محبوبه هم آن را نخواند.
تا کراوات آبی را دور گردنم می پیچم، ساعت هم یک ربع به یک می شود.
زمان باید امروز کمی با من مدارا کند.
یکی از شمعدانی های تازه ای که محبوبه برای سارا کنار گذاشته بود بر می دارم.
تازگی ها اما؛ حسی که به من می دهند، با معنایی که در ادبیات دارند، فرق کرده. شاید حتی بین این چند گلبرگ قرمز و آن هیجان نهفته، آن عشق و صمیمیت پایسته، آن شکوفه های خبررسان؛ آنقدر اختلاف باشد که منتظر شکوفه های بعدی نمانم. محبوبه می گفت صبح های پاییز و زمستان، به امید آنها بیدار می شود.
مگر 30 ام اسفند جزء زمستان نیست؟
مگر شمعدانی شکوفه هایش را، غنچه های سرخ و جوان و سرحالش را، برای بهار، برای روزهای روشن زندگی، برای آن تابش نور از چشم های عزیز کرده ای؛ پس انداز نمی کند؟
اگر نه، چرا زمستان و پاییز گل نمی دهد؟ مگر ما منتظر خبرهای خوبش نیستیم؟
چشمانم را می بندم و لحظۀ سال تحویل را مجسم می کنم.
ادبیات، آن هم راجع به گل ها، هرگز دروغ نمی گوید.
و البته، سارا هم ادبیات دوست دارد. مثل محبوبه. مثل مادرش.
اما ببینم، خودش کجاست؟ دختر هنرمند و گل دوست اش کجاست؟ او هم بالای سر مریض ها ثواب جمع می کند؟ مثل خواهرش لیلا؟ مثل خانم متخصص؟
خدایا، نباید اینطوری فکر کنم.
من مجبورشان کردم.
من وادارشان کردم احساسات، علایق، افکار و حتی نفس های خودشان را درون آن استتوسکوپ لعنتی کنند.
بهروز راست می گفت.
تقصیر من است. من؛ من، فریبرز طهماسب، پدر، پدرِ…..
لب هایم را محکم بهم فشار می دهم اما مانع ایجاد بغض سنگین نمی شود. آه می کشم.
شمعدانیِ قرمز و کیسه هفت سین را بر می دارم و خارج می شوم. خوشحالم که محبوبه حداقل به سارا یاد داد گل ها را دوست داشته باشد. به هر سه تایشان.
ماشین بوی کهنگی مزخرفی می دهد. ساعت 1 است. ته دلم می لرزد. نه. نباید دیر برسم.
پیاده می روم. هر چند ثانیه به ساعت کهنه تر از ماشینم نگاه می کنم. الان است که ثانیه های باید صبوری کنند.
بعضی درخت های شکوفه داده اند. با بی اعتنایی رد می شوم. محبوبه منتظر است.
ساعت 1 و نیم شده که به بیمارستان می رسم. در راه اتاقش، پرستارها و انترن ها و رزیدنت ها پشت سر هم سلام می کنند و تبریک عید می گویند.
به اتاقش نزدیک می شوم. پرستارش خانم دائمی، پشت سرم تلاش می کند به من برسد و با کلماتی که متقاطع ادا می شوند، همه چیز را برایم روشن کند:” دکتر، باور کنید ، دکتر باور کنید حالش….”
با لحن خشک و بی احساسی می گویم:” حالش؟ فقط می خوام خودش را ببینم!”
در اتاق را باز می کنم.
بوی گل های مختلف و رنگارنگ خفه ام می کند. سارا و لیلا و بهروز تازگی اینجا بوده اند. شاید کمی قبل. شاید فقط شاید.
تیری در تاریکی رها می کنم:” سلام عزیزم. سلام محبوبم. سلام افتاب روشنی من!”
نگاهم روی محبوبه متوقف می شود. خانم دائمی کیسه هفت سین را از دستم می گیرد.
ساعت 1 و 35 است. بغض نمی کنم؛ در عوض آه عمیقی می کشم. به سمتش می روم و شمعدانی جوان را کنار تختش می گذارم.
دستم را روی موهایش می کشم. تازه رنگشان کرده بود. برای امروز. برای 30 ام اسفند.
درست قبل از اینکه آن اجل معلق جلویش سبز شود.
اشکی که توی چشم هایم جمع شده به سرعت پاک می کنم.
خانم دائمی تقریبا همه چیز را چیده. به من نگاه می کند اما چیزی نمی گوید.
لازم نیست یک پرستار به من بگوید قلبش نمی زند.
لازم نیست یک دختر بیست و چند ساله بگوید مرگ مغزی شده. اما شاید، شاید لازم باشد کسی ضرورت مغموم بودن را به من یادآوری کند.
چشم هایش بسته اند.
پلک هایش را باز نمی کند، تا چشمان زاغ و درخشنده اش جهان مشوش مرا تسخیر کنند.
خانم دائمی تردید می کند که چیزی بگوید. اما فقط شمع های آبی را روشن می کند و تنهایمان می گذارد.
آبی. همان رنگ کرواتم. همان رنگی که محبوبم دوست داشت.
سفره هفت سین کوچک من، تنها منظومه آبی، از کل ظهر غمگین و افسرده 30 ام اسفند است.
به مانیتور نگاه می کنم.
عملا هیچ ریتم سینوسی از طرف قلب او وجود ندارد.
تلاش می کنم پزشکی را به چالش بکشم. درون مغزم، صدایی نامشخص می گوید:” یعنی واقعا بر نخواهد گشت؟”
من فلسفه و موسیقی و هنر بلد نیستم. من فقط پزشکی می دانم. هیچ شعری بلد نیستم که برایش بخوانم. شاید حتی نمی دانم چه شعری را دوست دارد.
در عوض نزدیک گوش هایش می روم و آرام می گویم:” فقط چند لحظه دیگر مانده، تا از این روز، ماه، سال و حتی قرن نکبت زنده خارج شویم محبوبه جان. ساعت 1 و 37 است. فقط کمی دیگر. قول می دهم.”
به هفت سین بیمارستانی، به ونتیلاتور روشن، به اتاق محزون و تاریک، به محبوبۀ خواب خیره می شوم:” فقط خواب است. می دانم. من هم می خواهم بیدارش کنم. می خواهم از این زمستان گیر کرده میان چشم هایت، خلاصت کنم. خودت می دانی، تعلیق خوشایند هنرمندها نیست.”
به ساعت دیواری زل می زنم. ثانیه ها روان می گذرند.
لبم را گاز می گیرم.
گلدان شمعدانی را کمی به او نزدیک تر می کنم. فقط می خواهم یک سال، یک سال دیگر کنارم زنده بماند. می خواهم این زندگی، عقربه هایش روی سال جدید جا خشک کنند.
ثانیه شمار، برای آخرین بار در این قرن از روی 12 می گذرد.
آخرین قطرۀ اشک مانده در وجودم، روی دست های چروک و بی جان محبوبه می افتد.
خودم پرونده را بی می دارم. خودم امضا می زنم. خودم با دست هایی که یک عمر او را نوازش کرده بودند، ونتیلاتور را قطع می کنم.
بازگشتن!
شاید هم زندگی. شاید، فقط شاید.
55 سال کنار هم بودیم. میخواستم 55 سال وفاداری اش، به خودم ثابت شود. محبوبه زیر عهد نزده بود که من بزنم. یک دختر و یک پسر جوان، هر دو رویاپرداز و عاشق.
مگر بیست سالمان نبود محبوبه؟ مگر دنیای ما تازه آغاز نشده بود؟ خودت هم می بینی چقدر مفهوم زمان را برایم غریبه کرده ای؟ کاش خدا برای همین کارهایت، جلوی فرآموشی های من را بگیرد!
خاطرات 55 سال گذشته به سرعت از جلوی چشمانم عبور می کنند.
برای آخرین بار، به لب هایم انحنا می دهم و به او لبخند می زنم.
می دانم بهروز و لیلا و سارا هم همین کار را کرده اند.
لباسشویی حرف مفتی زد.
هیچ چیز تمام نشده.
حداقل برای محبوبه، تازه شروع شده است.