رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

یک روز پیش از مرگ آب

نویسنده: امید ثقفی

حالا دیگر روز و شب برایشان مفهومی ندارد. آنها نور را از دست داده‌اند؛ حیات را کشته‌اند. انگار کور شده باشند و ندانند این گلویی که به قصد خفه کردنش هجوم آورده‌اند، نفس خودشان را خواهد گرفت.
البته واقعا هم کور بودند؛ چشم‌هایشان نه، مغزهای پرادعایشان خاموش بود. خیال کردند حالا دیگر بر همه چیز مسلط شده‌اند و نوبت تازیدنشان شده.
گویا باید آنها را زندانیِ ظلمت می‌کردیم تا میان سیلابِ سیاهی و تاریکی، دچار خودشان شوند؛ گرفتار هستی و حقیقت وجودشان. آنها خود را رها نکرده بودند بلکه میان دانستنی‌هایِ کاذبشان گم گشته بودند.
لبخندهایشان را در سطل زباله ریختند و وداعی سرد با وجدان داشتند؛ سپس به قصد نابودی من و دوستانم برخاستند. به گمان خود دارند تمدن رنگارنگ و پیشرفته‌شان را می‌سازند. قطره قطره از جان من می‌گرفتند و تیشه به ریشه همسایگانم می‌زدند. هر روزی که می‌گذشت سنگینی سایه سازه‌هایشان را بر تمام وجودم حس می‌کردم. من به روزهای آخر نزدیک‌تر می‌شدم و آنها بی‌تفاوت به جان دادنم آسمان را نشانه رفته بودند و اوج می‌گرفتند و نمی‌دانستند این پروازشان هم با زمین یکی خواهد شد.
به هر حال می‌دانید که روزهای آخرشان گره می‌خورد به واپسین روزهایم و وقتی این نامه را به پایان برسانم، پایان آن‌ها را رقم زده‌ام. می‌دانم اندکی تلخ و ظالمانه است؛ مثل اینکه من هم با وجدانم وداع کرده باشم. البته من وجدانی هم ندارم، هر چه هست انعکاسی از آنهاست. وجدانِ نداشته من همان نقشی
را ایفا می‌کند که از آنها آموخته. هر چه باشد این تعامل از سوی آنان بود. نقش و نگار وجود من اثری است از عقاید منتهی به اعمالشان.
از ابتدا که اینگونه نبودیم. میان ما هم لبخند و مهربانی جریان داشت. عشق را آنها داشتند و حیات را من؛ عشق را از خود سلب کردند و با توهم تسلط بر حیات، آن را هم به نابودی کشاندند. اگر اکنون نفرتی از آنها میان امواج وجودم دفن شده، دانه‌ای است که خودشان کاشته‌اند. ابتدا قصد داشتم آنها را ببلعم و غرق کنم و قصه تمام شود؛ اما اینگونه متوجه هیچ چیز نمی‌شوند. کور زندگی کردند و کور هم بمیرند؟ باید چشمشان به تاریکی روشن شود. شاید قبل از مرگ سراغی از وجدانشان گرفتند. این‌ها که از روی دشمنی با آن‌ها نیست، انعکاسی است به کارهای خودشان. مگر وقتی که دستشان را در آتش فرو می‌کنند توقع آرامش و لذت دارند؟ این هم مانند همان است. آن‌ها داشتند ذره ذره مرا نابود می‌‌کردند و بالاخره باید گریبان‌گیر خودشان هم می‌شد. حالا من پیش‌دستی کرده‌ام و قبل از آنکه مرا از بین ببرند، ترکشان کرده‌ام.
کائنات دیگر هم کم از دست بشر نکشیده‌اند. می‌بینید که خورشید هم به دنبال من ترکشان کرده. حالا هر روز -روزهایی که به شب می‌ماند- بیدار می‌شوند، دنیایی تاریک و سرد به استقبالشان می‌رود. درخت‌ها نابود شده‌اند، آسمانشان نه رنگی دارد و نه ابری. این دنیای بیرنگ و لعاب هم از دستاوردهای تجدد خودشان است. مگر خبر نداشتند که فقدان آب، فقدان حیات است؟ مگر در مکتب‌هایشان از درست مصرف کردن نمی‌گفتند؟ حالا تعجب کرده‌اند که چرا رهایشان کرده‌ام؟ به شما که گفتم، آنها نمی‌بینند؛ نه خودشان را، نه دنیایشان را، نه فاصله میان گفتار و رفتارشان را.
همین فاصله‌ها بود که آنها را گرفتار امروز کرد و اینجا پایان خواهد بود؛ پایانی که می‌توانست رنگی و زیبا باشد و شاید می‌توانستند بوی حیات را در آن استشمام کنند. اما به جای وجدان، آنها عاشق غفلت هستند. و این نامه من است، نامه آب، یک روز پیش از مرگ. این انسان‌ها خوب پیشرفت کرده‌اند، خوب غارت می‌کنند، خوب هدر می‌دهند و خوب خود را به کام مرگ می‌فرستند. اکنون بشریت به بزرگترین دستاوردش رسیده؛ نبض آب را قطع می‌کنند و خون از شقیقه‌های خودشان جاری می‌شود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امید ثقفی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *