یه روز یک پسری در خانه تنها بود او به دنبال دوست بود یک روز تصمیم گرفت به دنبال دوست برود و شب خوابش برد و دید وارد یک دنیای کارتونی شد.در آن دنیا تمامی دوست هایش و شخصیت های کارتونی را میدید او قدم قدم رفت و کلی چیز های جالب دید او در آنجا آنقدر بازی کرد آنقدر بازی کرد تا زیر یک درخت بزرگ پر میوه خوابش برد.وقتی بلند می شود میبیند که دیگر آنجا نیست.پسر داستان ما خیلی ناراحت میشه.هر روز دعا میکنه تا بتونه اونجا ببینه.یک شب که بچه ی ما خوابید دید که وارد آنجا شد اما کسی نبود هی گشت و هی گشت ولی کسی نبود تا فهمید که بخاطر تمامی کار های بدی که کرده او تنها شده و با ناراحتی زیاد از خواب بلند شد و تصمیم گرفت کار های خوبی انجام بده
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.