ترسیده بودم،اما تنها کاری که از دستمون بر میومد؛این بود که تبر به دست،پشت در منتظر بمونیم تا اونا هجوم بیارن.بعد دقیقه ها خاموشی مطلق،خیالمون راحت شد اتاق پروارهای داخلی میتونه برای چند ساعت پناهگاه خوبی باشه.نمیتونستم ببینم سهراب بیداره یا نه؟…ذهنم پر از سوال بود…بلیتمون لغو شده بود، آیین،دوست صمیمیم؛ صبح مرده بود…
صدای هشدار دستگاه سهراب به صدا در امد.
سهراب گفت: اکسیژنم داره تموم میشه،توی کیف کپسول داریم؟.
موهایم را پشت گوشم میدهم،یک قرص بهش میدهم و میگویم:آخریشه،این یعنی تا چند روز دیگه ویروس میگیریم!
گفت:نگران نباش،یه کاریش میکنیم؛فردا باید از اینجا بزنیم بیرون و منطقه B رو بگردیم!
در تکان میخورد،کسی که انطرف است،در را میشکند.سایه اش روی زمین افتاده است؛اما سایه برای کسی است که اصلا انتظارش را نداریم…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.