اعتراف نامه ها سربرگ رسمی میخواهند و یک نفر که وایستاده باشد بالای سرت و امر کند بنویس و دستش را پیوسته روی سطح چوبینِ میز بکوبد..
یک اتاق نسبتا تاریک و دری که قفل شده میخواهد در بازداشتگاهی قدیمی..
من اما تنها نشستهام و دستانم بسته نیست..
اینجا یک زندگی جدید آغاز میشود..
و من میتوانم با تاسف زیاد اعلام کنم..
اعتراف کنم که..
بله!من..
اعتراف عجب سخت و سنگین است…
ولی من، شروع میکنم…
.
.
.
خانه، سرد و تاریک بود..
خانه ها بعضی اوقات میشوند نمور ترین جای دنیا..
با بوی آهن زنگ زده..
و آبزیانی سال ها پیش به مرگ خوانده شدهاند..
آغوش ها همه مومیایی…
و چشم های من نه بسته، و نه کاملا باز..
عجب وهمناک است این خواب و بیداری..
ببین که آدم ها چه سخت خود را مییابند و چه سهل از خود گریزان میشوند..
و ببین که چگونه، در عالی ترین احوال ممکن لبخند خود را پنهان میکنند..
و ابرو های گره خورده!
و دروغ و دروغ و دروغ..
دوست داشتن نه گناه محض است..و نه بی گناهیِ آشکار..
فقط نوعی حرامِ مستحب است و نوعی مکروه واجب..
به راستی، چه کسی میتواند حکمی بیقید و شرط برای دوست داشتن بیاورد؟!
شک دارم..
شک دارم..
و شک، اساس ایمان است؟
آنطور که سروان نیلوفری در سال بلوا به تنها دخترش که قرار بود ملکه ی مردم شود میگوید، بله..
شک، اساس ایمان است..
مدت هاست که گذشته و من پس از شک های پیدرپی به ایمانی رسیدهام که ریسمان به ریسمانش تلخ است..
تلخ و انکار ناپذیر..
اما یقین هم چندان فرقی ندارد..
اگر هم داشته باشد همانا شک راه بهتریست برای گریز از خود، از وجود..
مردی پیوسته راه میرود..
شکاکانه نگاه میکند..
نه!آن مرد سروان نیلوفری نیست!
آن مرد خود شک..خود ایمان..آن مرد خود یقین است..خود اطمینان است..
و کسی با یک آهنگ شنیده نشده چیزی نا مفهوم را زمزمه میکند..
اعتراف من، سربرگ رسمی و کسی که به نوشتن امر کند نمیخواهد…
من خود به شریک جرم بودن اعتراف میکنم..
و این نهایتِ آزادگیست…
قاتل اصلی که بود را نمیدانم..اما شک ندارم من همدست ناهشیاری بیش نبودم..
_در قتل چه کسی؟احساسات سر به نیست شده؟
_بله بله..
_جنازهشان را چه کردید؟
_نمیدانم..
_چگونه اقدام کردید؟
_سرکوب کردیمشان و نادیده گرفتیمشان..
_وای بر شما که زنده زنده سوزاندن احساسات رحیمانه تر از سرکوب کردنشان است..
_من اما نمیدانستم…
_عذاب وجدانت را چه کردی؟
_آن زمان نبود..
_وجدانت کجا بود؟نکند آن را هم..
_نه..نه!آن موقع کنج شقیقه هایم در بند بود…دهانش هم..
_یک فقره احساس ربایی هم که اضافه شد..
_اکنون آزاد است!او مرا به این نقطه کشانده..روبه روی شما..خودکاری در دست…برگه ای سربرگ دار..
_مجرم اصلی که بود؟!
چگونه بگویم من از چه کسی پیروی کردم در حالی که خود، او را نقاب به چهره دیدهام؟
چگونه اثبات کنم که من به اصرار خود، خود، احساساتم را به بُعد نشدن و نبودن تبعید نکردم..
بگویم شرم بود که با آن نقاب به چهره اش مرا پیوسته دنبال خود میشکید؟
بگویم حماقت بود که جای انگشتانش روی مچم مانده؟
چه بگویم؟..
بگویم کدامشان بود؟
فقط میگویم:
_نمیدانم..نمیدانم..
این دومین بار است که اعتراف مینویسم..
برگه ی اعتراف قبلی را اشک هایم خوردند…
آهای..
آدمیزاد های کوچه و خیابان..
کدامتان دست به قتل احساساتتان نبرهاید؟
و کدامتان آنقدر مرد که نه.اما کدامتان آنقدر بوی انسانیت بردهاید که در این نمور ترین نقطه ی تاریخ بنشینید و آگاهانه در حضور همگان به دوست داشتن های به گور خوانده شدهتان اعتراف کنید؟!
هیچ کدام..
_این دفاعیه ی شماست خانم؟
_نه..این وصیت من است آقا…
_چیزی برای بخشیدن هم دارید؟!
_نه..
_چیزی که قبل از اجرای حکم بخواهید به کسی بگویید دارید؟
_نه..چرا..میخواهم..میخواهم از تمام دوست نداشتن هایم یا بهتر بگویم میخواهم تمام دوست داشتن های انکار شده ام را در سطح شهر رونمایی.. کنید..میخواهم..میخواهم عبرت به یادگار بگذارم..
_کسی هست که بخواهید او را ببینید؟
_نه فقط میخواهم خبر اجرای حکم را به آنان که دوستشان داشتم و پنهان کردم برسانید…
_کسی که اکنون بخواهید او را ببینیند چطور؟
_بله..نه..نمیدانم…شاید مردی را کنج اتاقش..شاید هم دختری که صورت گرد داشت..شاید حتی آن بره ی مریض که کمی بعد از به دنیا آمدن، توسط مادرش رها شد..من..نه..دیگر دیر شده برای تمام آنها..
_چیز دیگری هست که بخواهید؟
_بله..میشود مقداری بادام زمینی و قند و گوشه ای برای دویدن به من بدهید؟تنها برای پانزده دقیقه..و دست هایی که هنگام اجرای حکم به جای همه ی دست هایی که لمسشان نکردم و نفشردمشان و نبوسیدمشان و در سینه حبسشان نکردم،دستانی به من بدهید تا در دست بگیرم؟
سکوت..
سکوت..
و سکوت..
…
چه کسیست ادعا کند میداند در روشن ترین قسمت وجودیمان، چه اسرار خاموشی نفهتهاند که قادر به تاریک کردن محض کیهان باشند؟..
مردم..!
اعتراف کنید..
به دوست داشتن هایتان..
نه مردانه!بعضی از مردان چونان پوچند که به سراب میمانند..
بلکه انسان گونه!چراکه ماهیت آغازین انسان هرگز تغییر نخواهد یافت..
شجاع..
عمیق..
و در اوج خود، اندکی لایتناهی..
و اگر نمیخواهید فریاد بزنید..
لااقل میتوانید نجوا کنید که دوستتان داریم..دوستتان داریم..دوستتان داریم غریبه های آشنا..
دست کسی را که نمیدانن کیست اما طعم تمام دوست داشتن هتیم را میدهد در دست گرفتهام و طوری آرام جان میدهم که گویا طعم زیستن واقعی در دوست داشتن او و گرفتن دست های او بوده..
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
✍️🌺🌺🌺