تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

دمنوش بهار نارنج…

نویسنده: نرگس ریش سفیدی

با خودش حرف می‌زد…

و صدای خودش را میشنید که پاسخگو بود…
دیوانه بود؟
شاید..هیچکس هرگز نفهمید او واقعا که بود..
اما خودش می‌گفت من آبی هستم…
آبی آبی و آبی..آنقدر آبی که اگر روزی بروم در اعماق دریا، گم می‌شوم..
سعی نکردم او را باور کنم..
اما می‌دیدم که وقتی دست هایش را می‌شوید، انگشت هایش دیده نمی‌شوند…
_نعنا…بهارنارنج…نعنا…بهارنارنج…نعنا…بهارنارنج..
با خودش حرف می‌زد..
_نعنا یا بهارنارنج؟
از خودش سوال می‌پرسید…
_بهار نارنج..بهار نارنج..
خودش به خودش جواب می‌داد..
_نبات هم بریز!
باید صبر کنی…

دست گذاشت روی سماور و سریع انگشتت را پس کشید و در دهانش گذاشت..با دستگیره ای صورتی که یک سمتش کمی سوخته بود، قوری را برداشت، به گل های سرخ سرامیکی‌اش لبخند زد، با انگشت اشاره ی دست دیگر در قوری را نگه داشت و به ناگاه خانه پر از عطر بهار نارنج شد..
و وقتی نباتش را در دمنوش حل می‌کرد به تصویر بی‌قاعده ی خودش در دل سماور نگاه می‌کرد و طوری که دندان های نا منظمش پیدا شوند، می‌خندید..
نگاه کرد به ساعت!
چنان که گویی منتظر کسی است فریاد زد:
_ساعت!
_دیر شد؟
_برای کدام کار؟
_نمی‌دانم..
خودش به خودش می‌خندید..
_نه..نه!آنوقت ها که او بود باید می‌رفتم ایستگاه اتوبوس!
_الآن هیچ اتوبوسی در هیچ کجای جهان به آن ایستگاه نمی‌رود!
_برای همین است که هیچگاه دیر نمی‌شود!
خودش به خودش می‌خندید…
_انتظار دیوانه کنندست!
_انتظار شیرین است!
_ولی انتظار دیوانه کنندست!
_اما تو دیوانه هستی!
_بله..نه!من منتظرم‌..
و به ساعت نگاه می‌کرد…
برای آدم های دیوانه انتظار دیگر نمی‌تواند دیوانه کننده باشد، فقط می‌تواند شیرین باشد!
تلفن زنگ خورد و او، گنگ مانده بود..
چوب نبات در دستش بود و با دست دیگرش موهای کوتاه نزدیک شقیقه اش را می‌کند.
_تلفن زنگ می‌خورد!
_بردار..
_اما من مدتهاست با کسی حرف نزدم!
_غیر از من!
_غیر از تو…
_ما منتظر چه کسی بودیم؟
_ما منتظر کسی نبودیم!
_راست می‌گویی..نباتت را حل کن..
_اگر او باشد چه؟
_پس چرا ایستاده ای نبات را هم می‌زنی!بردار.
_ولی اگر او نباشد؟
_خب قطع می‌کنیم؟
با فنجان گلدارش نزدیک تلفن رفت، دستش می‌لرزید و چند قطره از دمنوش در نعلبکی ریخته بود..
_اَلو..
_سَ..سَلام..اممم..میشه..میشه با هم حرف بزنیم..
_اَلو؟
_ببین می‌دونم که صدامو می‌شنوی!
خطاب به خودش گفت:
_من،من صداشو می‌شنوم..
_خوبه..
_خوب نیست!من، دیوونه نیستم!تو سوار یک اتوبوس شدی که گمشده در ایستگاهی که گمشده من هم اینجا هستم و گم شده‌ام..تو مرا گم کردی!نه، راستی خودم گم شدم!
_من اما تو را میبینم..
_من هم بعضی وقتا خودم را میبینم توی سیقلی سماور!
(می‌خندد)
_من اما تو را از پشت پنجره میبینم…تو هر روز عصر بهارنارنج دم می‌کنی و من با بوی بهارنارنج تو زندگی می‌کنم..خودت اما آنقدر آبی هستی که از پشت پنجره نمی‌توانم ببینمت!
_من..من..من همیشه بهارنارنج درست می‌کنم..
_چرا نعنا درست نمی‌کنی؟
_چون او می‌گوید.
_او کیست؟
_من.
_چرا منِ تو می‌گوید نعنا درست نکنی؟
_این منِ من نیست!منِ توست!
_پس منِ تو، منِ من است؟
_بله آقا.
_خب حالا چرا این منِ آبیِ من به تو می‌گوید دمنوش نعنا درست نکنی؟
_چون یاد شما می‌افتد..و غمگین می‌شود..و وقتی او غمگین می‌شود، من هم غمگین می‌شوم..
_اگر من برگردم چه؟
_من همیشه خیال می‌کنم شما از پشت پنجره مرا نگاه می‌کنید و برگشته اید..ولی شما برنگشته اید چون من دیوانه ام..
_نه تو دیوانه نیستی!تو منتظری..
_انتظار آدم را دیوانه می‌کند آقا!
_انتظار شیرین است…
_من دیوانه‌ام..
_می‌شود با منِ من حرف بزنم و به او بگویم که تو دیوانه نیستی و من واقعا برگشته ام؟
_نه!
_چرا؟
_چون او از شما متنفر است و از صدای شما رنجور است!
_تو داری گریه می‌کنی؟
_بله آقا.
_چرا؟
_چون من دیوانه ام و صدای شما مثل انتظار می‌ماند، آدم را دیوانه می‌کند..
_تو که دیوانه هستی..
_بله، پس صدای شما هم شیرین است، مثل انتظار برای آدم دیوانه!
_دیدنم چطور؟
_من هم بعضی وقتها خودم را میبینم…
_یعنی دریا را؟
_نه!سماور را..
_اما من اینجا هستم..منتظرت هستم و می‌خواهم به منِ تو بگویم که منِ من دیوانه نیست..
_چطور؟
_می‌خواهم تو را در آغوش بکشم و ببوسمت..
_یکبار یک نفر مرا بوسید!
_که بود؟
_همان که گفتم یکبار با یک اتوبوس رفت و من هر چه در آن ایستگاه انتظار کشیدم نیامد..
_مرا میبخشی؟
_من همه ی نیلوفر ها را میبخشم..
_من نیلوفرم؟
_بله آقا..
_نیلوفر ها می‌توانند دریا را در آغوش بگیرند؟
_من فکر می‌کنم بشود!
صدای بوق ممتد تلفن او را به خودش آورد..
تمام این مدت..
دور و بر اتاق را نگاه کرد..
و درست زمانی که داشت باور می‌کرد دیوانه شده!
او، همان مرد نیلوفری رنگی که با آخرین اتوبوس یک عصر بارانی رفته بود، پشت پنجره ایستاده بود…
گوشی را رها کرد تا ببیند بر اساس قوانین هستی، یک دریا می‌تواند در آغوش یک نیلوفر جا شود..یا نه؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: نرگس ریش سفیدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. نویسنده می گوید:
    26 بهمن 1402

    من واقعا ازین متن خوشم اومد
    قلم شما خیلی خوبه

    بازم بنویسید تا بخونیم

    پاسخ
  2. حمید می گوید:
    4 بهمن 1402

    سلام ، چند پاراگراف اول چشممو گرفت ولی بعدش بیشتر‌شبیه دلنوشته بود کمی شاعرانه … …

    پاسخ
  3. زهرا می گوید:
    28 دی 1402

    عالیه
    اینقدر حس و حال خوب توش بود
    خودمو گذاشتم متن
    چقدر زیبا
    چقدر با احساس

    پاسخ
    • نویسندش می گوید:
      29 دی 1402

      ممنونمممم

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *