رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

سفر به گذشته

نویسنده: محمد مهدی یکتای

هر وقت احساس کردی نمی توانی جواب مساله ای را پیدا کنی جایت را عوض کن، از آنجایی که هستی بیرون بیا.
شاید جواب سوال تو قصد داشته باشد از تو فرار کند یا شاید در همین حوالیِ جامانده از زمان دارد به دنبال تو می گردد…
همه چیز به تو و فکری که در آن فرو رفتی بستگی دارد.
وقتی از همه چیز خسته می شدم از خانه بیرون می رفتم تا جایی ساکت و دنج پیدا کنم و آنقدر فکر کنم و خسته شوم تا دوباره به خانه برگردم، چرا هیچوقت نمیتوانستم به جواب سوالم برسم؟…
اما آن روز روزِ من بود، روزی که باید برای همیشه راه حلی برای سرگشتگیِ خودم پیدا کنم چون احساس میکردم سراسر زندگی ام با بی معنایی پُر شده.
به خودم گفتم یا باید به زندگی خودم پایان دهم یا اینکه زندگی را هر جوری که هست بپذیرم و آن را آنطور که باید پشت سر بگذارم.
انگار تکرار، از زندگی من فیلمی ساخته بود و آن را مدام‌ به خودم نشان می داد، زندگی من جایی برای هیچ چیز جدیدی باقی نگذاشته بود، یکی از شبهای زمستان بود که کلافه و ناامید از خانه بیرون زدم تا به دریاچه ی نزدیک خانه بروم آن شب خیلی سرد و ساکن بود و من در کوچه ی گمشده (کوچه ی پشت دریاچه) که من اسم آن را کوچه ی مردگان گذاشته بودم‌ قدم می زدم، سمت راستِ کوچه پنجره هایی بلند و توری هایی که پر از خاک و تار عنکبوت بودند و سمت چپ دیوار یک تکه و بزرگ‌ باغ با درختانی بلند و خشک که از دیوار باغ بیرون زده بودند، این کوچه ی باریک و طولانی هیچ رهگذری نداشت چون هیچ دری در آن باز نمی شد و اکثرا با دیدن آن فکر می کردند بن بست است اما ته کوچه راهی به اندازه ی یک نفر بود که بعد از آن وارد کوچه ای دیگر می شد، من بیشتر اوقاتم را با قدم زدن و بالا و پایین رفتن در این کوچه می گذراندم، همیشه فضای خلوت و تاریک این کوچه در شبها به من آرامشی وصف نشدنی می داد.
آن شب وقتی به دریاچه رسیدم دیدم فضای کنار دریاچه شلوغ است، تصمیم گرفتم به جایی دیگر بروم اما بی حوصله تر از آن بودم که بخواهم از خانه دور شوم تصمیم گرفتم به خانه برگردم، به کوچه ی گمشده (مردگان) که رسیدم باز با آن آرامش عجیب روبرو شدم، عجیب تر از قبل اما اینبار شخص دیگری هم بجز من آنجا بود، بی سرپناهی تنها با لباسهایی فرسوده روی کارتن نشسته بود و آتشی روشن کرده بود، من که حسابی سردم بود تصمیم گرفتم کمی خودم را گرم کنم به او رسیدم و سلام کردم او اول به طرح روی هودی سیاهم خیره شد و دو بار با تکان دادن سر، سلامم را جواب داد و با دست اشاره کرد که بنشینم من هم نشستم، چند دقیقه ای را در سکوت گذراندیم هر از گاهی به چهره ی مغموم و در هم رفته اش نگاهی می انداختم و بیشتر در غصه غرق میشدم انگار تمام بدبختی های عالم به یکباره بر سرش خراب شده بود، به آسمان نگاهی انداخت و دوباره با حسرت سرش را پایین آورد و چشمانش را بست من هم تصمیم گرفتم به سکوتم ادامه دهم و مزاحم حالش نشوم و با خیره شدن به شعله های آتش خودم را سرگرم کردم، ده دقیقه ای به همین حالت گذشت، همانطور که با چشمانی بسته نشسته بود سرش از پشت به دیوار خورد و دستانش روی زمین رها شد، پیش خودم فکر کردم او از خستگی زیاد بخواب رفته پس بیخیال شدم و سیگارم را روشن کردم و به او خیره شدم، او از سرجایش تکان نمی خورد و همانطور مانده بود، کم کم داشتم به چیزی شک میکردم چندبار صدایش کردم اما انگار نمی شنید کمی بلندتر صدایش کردم و تکانش دادم
ناگهان چشمانش را باز کرد و سرش را میان دو دستش گرفت، چشمانش مدام پلک می زدند برق قطره اشکش که به زمین افتاد را دیدم
گفتم کمکی از دست من ساخته است؟
انگار نمی شنید فقط گفت خوب شد برگشتم
_ از کجا برگشتی؟
به چهره ی درمانده ی من خیره شده بود و حرف نمی زد
به او گفتم سوالی پرسیدم که جواب ندادی
گفتی برگشتی، انگار توان حرف زدن نداشت من هم دیگر چیزی نگفتم و ته سیگارم را در آتش انداختم، چند لحظه بعدآرام تر از قبل بنظر می رسید، خودش بحرف آمد
_ من به جایی رفتم که شرایط خوبی داشت جایی که هنوز هیچ چیزی را از دست نداده بودم
به کجا رفته بودی؟
با کمی مکث پاسخ داد
_ به گذشته
به گذشته؟؟!
در نظرم به این فکر کردم که او در خواب به گذشته رفته اما اشتباه می کردم
_بله گذشته، من به گذشته رفتم و دیدم جرات ماندن در آنجا را ندارم

نمی دانم چرا اما دوست داشتم حرفهایش را حتی اگر دروغ هم بود باور می کردم، چون در آن لحظه احساس می کردم به جواب تمام سوالاتم نزدیک شدم، آخر من در تمام زندگی ام همیشه به دنبال راهی برای رفتن به گذشته بودم، در کودکی دوست داشتم به زندگی پدر و مادرم در گذشته بروم و در جوانی به دنبال گذشته ام در کودکی بودم و اکنون درکنار شخصی بودم که ادعا می کرد به گذشته رفته است اما چیزی که بیشتر از همه فکرم را درگیر کرده بود این بود که مگر می شود کسی با این همه مصیبت و بدبختی بتواند به گذشته ای خوب برود و دوباره به زندگی عذاب آوری که برای خودش ساخته برگردد. بنابر‌این باید راست یا دروغ حرفش را معلوم می کردم.
خیلی خوب من باور می کنم که تو توانستی به گذشته بروی ولی تو که همینجا پیش من نشسته بودی
_ درست است اما درواقع این جسم من بود که پیش تو نشسته بود، تصورات من از گذشته به حدی عمیق شد که خودم را در آن دیدم
و دوباره این جهنم را انتخاب کردی و برگشتی
_ بله دوباره برگشتم چون ترسیدم زمان حالم را گم کنم، اگر بیشتر مانده بودم راه برگشت برایم سخت تر می شد، من قبل از این یکبار این کار را انجام دادم، زمان زیادی در گذشته ماندم اما وقتی ترس بر من غلبه کرد خودم را روی تخت بیمارستان دیدم به من گفتند که ۴۸ ساعت در کما بوده ام.
این زندگی یا این جهنم بقول تو یک لحظه اش می ارزد به تمام گذشته، فکر کردن به گذشته حتی اگر خوب و رویایی هم بوده باشد کار آدمهاییست که قید زندگی را زده اند و حتی از آینده هم می ترسند.
دیگر بقیه حرفهایش را نمی شنیدم انگار به بن بست رسیده بودم و راهی جز بیرون آمدن نداشتم
فقط متوجه شدم که حرفش تمام شده و دارد وسایلش را جمع می کند تا برود انگار فهمیده بود که به فکر فرو رفته ام، دستی به نشانه ی خداحافظی به شانه ام زد و رفت.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد مهدی یکتای
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

8 نظرات

  1. مبینا قلیچ خانی می گوید:
    3 خرداد 1403

    واقعیت غرق قلم زیبای شما شدم
    مشتاق دیگر نوشته های شما هستم🌱

    پاسخ
  2. erfan می گوید:
    26 اسفند 1402

    داستان بسیار خوب و اموزنده ای بود.

    پاسخ
  3. Dante می گوید:
    18 اسفند 1402

    چقدر لذت بخش ،گرم و خوب بود

    پاسخ
  4. مهدی گلستانی ایمانی می گوید:
    18 اسفند 1402

    واقعا داستان الهام بخشی بود حالم را خوب کرد. علاوه بر داستان عالی سبک نوشتن خوبی هم داری. لطفا باز هم داستان هایت را در سایت منتشر کن.

    پاسخ
    • مهدی یکتای می گوید:
      19 اسفند 1402

      درود بر شما دوست عزیز ⚘⚘⚘
      خیلی ممنونم از بابت نظر مثبت و تاثیرگذارتون
      به روی چشم.

      پاسخ
    • سینا گچلو می گوید:
      25 اسفند 1402

      نوع نوشته عالی بود موفق باشید

      پاسخ
  5. نیم من می گوید:
    17 اسفند 1402

    چه داستان واقعا ماهرانه ایی دم شما گرم

    پاسخ
    • مهدی یکتای می گوید:
      17 اسفند 1402

      سپاس فراوان از شما دوست عزیز ⚘

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *