در دومین روز عید نوروز برای تماشای غروب آفتاب به ساحل رفتم. خورشید پنجه طلاییاش را بر سطح دریا میکشید و چشمانش از بیخوابی به سرخی میگرایید. من مشغول تماشای تغییر رنگ آسمان بودم که کمکم از آبی به نیلی تغییر میکرد. نسیم خوش بهاری صورتم را نوازش میکرد و آهنگ امواج دریا بر گوشم خوش میآمد.
سعی کردم آخرین لبخند خواهرم زهره را به یاد آورم؛ او عاشق تماشای غروب خورشید در اولین روزهای بهاری بود. امسال اولین سالی است که با او نیامدهام. اگر از تصادف جان سالم به در میبرد، امروز باهم برای دیدن تماشای غروب خورشید به ساحل میآمدیم.
او عاشق بازی با شن و ماسههای کنار ساحل به خصوص در اولین روزهای بهار بود، چون همیشه تاکید میکرد که گوش دادن به صدای امواج دریا و استشمام هوای بهاری در کنار آن و تماشای غروب خورشید حال و هوای دیگری دارد. نگاهی به شن و ماسهها انداختم، به اطراف نگاه کردم که یک چوب دستی پیدا کنم. کمی آن طرف یک تپه شنی وجود داشت که کنار آن چوب کوچکی بود، آن را برداشتم و روی شن و ماسهها یک قلب کشیدم و همان جملهای که زهره در آغاز نوروز به لب داشت را درون آن نوشتم: * زندگی جریان دارد* ( به یاد خواهرم زهره).
چند لحظه به این جمله نگاه کردم، از روی زمین بلند شدم و به آسمان نگاه کردم و باصدای بلند گفتم:* زندگی جریان دارد*
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.