رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

زبان عشق (قسمت هفدهم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت شانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت شانزدهم)

روشنا گفت : بریم ته کلاس کیف میده
+ نه من جلو یادگیریم بهتره
_ گندت بزنن من میرم ته کلاس توام بمون اینجا پروفسور شو !
گمشویی نثارش کردم و نشستم رو صندلی . چند دقیقه ای گذشت که در کلاس باز شد . سرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم . نگاهم به تیپش افتاد . از حق نگذریم خوش تیپ شده بود . یه پیراهن مشکی پوشیده بود که دکمه اولش باز بود و زنجیر رو گردنش خودنمایی میکرد . آستینش رو تا آرنج بالا زده بود . شلوار کرمی و کفش های آل استار مشکی داشت . عینک آفتابیش هم رو سرش بود .
آروم اومد و از کنارم رد شد . چشم غره ی توپی بهش رفتم و نگاهمو ازش گرفتم . حس کردم رو صندلی پشت سرم نشست ولی دیگه برنگشتم نگاه کنم .
دقایقی بعد استاد اومد و بعد از سلام و حضور غیاب مشغول تدریس شد . حین درس دادن سوالی رو تخته نوشت و خواست داوطلبی کسی جواب بده . نگاهم که به سوال افتاد چشمام برق زد و سریع اجازه گرفتم تا جواب بدم .

استاد _ بله خانم آریانفر بفرمایید

رفتم جلوی برد و جواب سوال رو نوشتم و توضیح دادم . با تحسین استاد چشمام برق زد و اومدم بشینم سر جام . جلوی صندلی ایستادم تا مانتوم رو درست کنم ، خواستم بشینم اما یهو با باسن پخش زمین شدم و سرم خورد به صندلی . دستمو به سرم گرفتم و آخ بلندی گفتم .
انگار بمب خنده تو کلاس منفجر شد که همه داشتن زمینو گاز میزدن . اما من اینقدری عصبانی بودم که مطمئنم چهرم به کبودی میزد . روشنا اومد کنارم و کمکم کرد تا بلند بشم . همینطوری عین میرغضب خیره به جمع بودم . نگاه وحشتناکی به استاد انداختم به معنی اینکه خفشون کن .

استاد وقتی نگاه عصبیمو دید محکم روی میز کوبید و خیلی جدی گفت : بسه دیگه تمومش کنید .
همه خفه خون گرفتن که یکی از پسرهای چندش کلاس که خیلی خودشو بامزه میدونست و دست بالا میگرفت گفت : عه وا مهرسا خانم خدا بد نده چشماتون مشکل پیدا کرده که صندلی رو ندیدی ؟!
چشم غره ی خفنی به اون پسر که اسمش هم شاهین بود رفتم و نگاه خشم آلودم رو به آراد دوختم و همونطور جواب شاهین رو دادم :

+ چشمام که سالمه ولی مطمئنم یه از خدا بی خبری صندلی رو عقب کشید !

شاهین خواست چیزی بگه اما استاد سریع گفت : آقای راستاد کار شما بود ؟!

آراد خیلی حق به جانب و خونسرد گفت : کدوم کار استاد ؟
استاد _ شما صندلی رو عقب کشیدید ؟
آراد _ من ؟! کسی دید من از جام تکون بخورم ؟!

همه بچه ها سرشون رو به معنی نه تکون دادن .
استاد پوف کلافه ای کشید و گفت : خب دیگه برگردیم سر درسمون !
اما من از حرص چیزی نمیتونستم بگم . انگار مغزم قفل کرده بود . اون موقع فقط یه چیز تو سرم می‌چرخید . چجوری حال این آراد رو بگیرم . وجی عزیز دوباره خودشو عین قاشق نشسته انداخت وسط .

وجدان _ حالا از کجا میدونی کار اون بوده ؟!
+ مطمئنم !
وجدان _ از کجا ؟!
+ به خودم مربوطه !

با صدای استاد که گفت : خانم آریانفر حواستون به کلاس باشه !
دست از جنگ با وجدانم برداشتم و سعی کردم درسو گوش کنم .

حدود دو ساعت از کلاس گذشته بود اما استاد  همچنان داشت تدریس میکرد . یکی از بچه ها گفت : ای وای استاد خسته شدیم !

استاد _ خسته نباشید !

دوباره یکی دیگه گفت : ولی هستیم استاد !
و پشت بندش اون یکی گفت : من که دیگه نه چیزی میفهمم نه میتونم بنویسم !
استاد کلاس رو از نظر گذروند و بعد گفت : باشه ادامه مطالب بمونه جلسه بعد .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    Omid Rezaei می گوید:
    12 فروردین 1403

    به نام خدا
    آفرین که ویرایش نشده داستان وعالی بود دونفرشلوغ درته کلاس یادش بخیر واقعا
    انشاالله منم برای نوجوانان خوب کشورم داستانهای پرماجراجویی واقعی بنویسم وپرازتجربه های خوب ازخودم واقعی .. منتظرم باشید دوستان عزیزم حمایتم کنیدمنم خیلی دوست داشتم داستان بنویسم به لطف خدا پیدا کردم برای نوشتن خدایا شکرت میکنم دراین برنامه بمنن یادبدید چکارکنم

    پاسخ
  2. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    11 فروردین 1403

    خیلی جذاب بود مو فق باشید 👌

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *