بقالی بود که طوطی خوش صدا و سبز رنگی داشت که سخن گفتنش بسیار گویا و روان بود.طوطی در دکان نگهبانی می داد و با مشتری ها شوخی می کرد با آدم ها بسیار سخنور بود و در آواز خواندن به زبان طوطی ها بسیار ماهر طوطی در حال پریدن از بالای مغازه بود که ناگهان به شیشه های روغن گل خورد و روغن ها به زمین ریخته شدند.صاحب طوطی از خانه برگشت و فارغ از هر چیز با خیال راحت مثل سروران در دکانش نشست صاحب دکان که مغازه اش پر از روغن و لباس های چرب دید ضربه ای محکم بر سر طوطی کوبید و از این ضربه طوطی کچل شد!طوطی چند روز سخن گفت و دیگر حرفی نزد مرد بقال حسابی از کارش پشیمان شد و آه کشید مرد بقال موهای صورتش را می کند و افسوس می خورد و با خودش می گفت:که دیگر نعمت را از دست دادم کاش آن زمان که می خواستم بر سر طوطی خوش زبانم بزنم دستم می شکست مرد بقال به هر فقیری و نیازمندی نذر و هدیه می داد به امید اینکه زبان طوطی باز شود و بتواند سخن بگوید بعد از سه شبانه روز که اشک ریخت و ناراحت بود،با قطع امید از همه جا در دکانش نشسته بود کار های عجیب و بامزه انجام می داد تا طوطی شگفت زده شود و به زبان بیاید گدایی کچل از آنجا می گذشت سر بی مویش همچون کاسه ی مسی صاف بود و برق می زد طوطی آن لحظه با دیدن مرد کچل ،زبان باز کرد و داد زد ای فلانی ای کچل!چشد که کچل شدی؟آیا توهم شیشه ی روغن زمین ریختی؟(طوطی فکر کرد او هم مثل خودش روغن را زمین ریخته و چون به سرش کوبیده اند کچل شده)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.