رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

سکانس بیشتر دلار بیشتر

نویسنده: ملینا ساداتی

فیلم های زیادی در جهان وجود دارد ولی اینکه سکانس های اون فیلم جالب باشه میتونه اون فیلم رو جزو یکی از بهترین فیلم های جهان بکنه مثل پدرخوانده. جیمیز ویلیامز شخصیت هنرمندی که به کارگردانی علاقه داشت از 13 سالگی تا الان یعنی 23 سالگی دراین حوزه شروع به کار کرده . جیمیز فعالیت خوبی داشت تا اینکه…
بخش اول خلاصه:
امروز 24 مارس مادرم فوت شد. مادربزرگ داشت فنجان های چای مراسم خاکسپاری را درون سینی می چید که یک دفعه یادم افتاد در گاوصندوق را باز گذاشته ام. اروم از پله ها بالا رفتم تا برم و در گاوصندوق رو ببندم. در گاوصندوق و بستم و اروم از پله ها اومدم پایین.
فردا صبح:
اماده شدم تا به سمت مکان فیلمبردای برم چشمام از شدت گریه قرمز شده بودن . لباسمو پوشیدم و به سمت اون مکان رفتم فیلمبرداری شروع شد. کتمو در اوردم و روی صندلی نشستم وقهومو میخوردم و به صحنه نگاه میکردم
جیمیز: کات! نه تام تو نباید تو اون لحظه با لحن تند حرف بزنی فهمیدی؟
تام:اها..بله فهمیدم
جیمیز:خوبه. یه استراحت کوتاهی بکنین
همه از روی صحنه کنار رفته بودن. به صحنه خالی خیره شده بودم و توی افکار خودم غرق شده بوم.تو دلم گفتم کارگردانی کردن یه فیلم جنایی حس عجیبی داره
جیمیز: خب بچه ها بیاید فیلم بردای رو شروع کنیم.اماده اید؟ سه دو یک اکشن
داشتم به صحنه نگاه میکردم که متوجه جسدی که کنار دوربین افتاده بود شدم. ولی اون که نباید الان اینجا باشه . همینطور که داشتم به دلیلش فکر میکردم صدای جیغ یکی از بچه های پشت صحنه رو شنیدم همه توجهشون به اون جسد جلب شده بود.
تام: زنگ بزنین به اورژانس!
سریع از جام بلند شدم به سمت جسد رفتم و نبضشو گرفتم
جیمیز:نبضش نمیزنه!
پلیس و امبولانس رسیده بودن هلم دادن عقب و جسد رو بررسی کردن
نیم ساعت بعد:
همه چی خیلی پیچیده شده بود مجبور شدیم به یه مکان دیگه برای ضبط بریم. رو صندلیم نشسته بودم تا اینکه پلیس اومد سمتم
پلیس:سلام اقای…؟
جیمیز:ویلیامز. جیمیز ویلیامز هستم
پلیس:درسته. اقای ویلیامز شما کارگردان این صحنه بودین صبح که اومدین جسد در این جا قرار داشت؟
جیمیز:حقیقتش توجهم به کنار دوربین جذب نشده بود پس نمیدونم
پلیس: چند وقته در این مکان فیلمبرداری میکنید و اینکه با این شخص نسبتی داشتین یا اشنا بودین باهاشون؟
جیمیز: نزدیک یه هفته و اینکه بله ایشون یکی از همکارای من بودن
پلیس:باشه پس..اگه چیزی فهمیدین باهامون تماس بگیرید ممنونم از همکاریتون
بخش دوم اینجا چخبره؟:
بعد اینکه پلیسا رفتن سوار ماشینم شدم و به سمت خونه رفتم. دروغه اگه بگم استرس نداشتم
رسیدم خونه کتمو در اوردم و لبتابمو روشن کردم تلگرامم رو باز کردم و به ناشناس پیام دادم
جیمیز:هرکاری که میخواستیو کردم حالا مادرمو ازاد کن!
ناشناس:افرین کارت خوب بود مادرتو یک ساعت پیش ازاد کردم ولی فکر نکنم تو بتونی خودتو ازاد کنی
جیمیز: منظورت چیه؟مادرم کجاست؟
ناشناس:بعد اینکه قتل رو انجام دادی به پلیس زنگ زدم و همه چیو گفتم مادرتم نزدیک خونته امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی جیمیز ویلیامز یا بهتر بگم جیمیز اسمیت!
اون اخرین پیامش بود دیگه هرچی پیام میدادم جوابمو نمیداد از پنجره نگاه کردم ماشین پلیس ها دور خونم بودن پلیس وارد خونم شد
پلیس:دستاتو ببر بالا وگرنه شلیک میکنیم
دستامو بردم بالا و پلیس به دستم دستبند زد
یک ساعت بعد تو بازداشتگاه:
پلیس رو به روم نشست
پلیس: خب اقای ویلیامز ازتون میخوام کامل توضیح بدین چطوری قتل رو انجام دادین
جیمیز:صبح زودتر از بقیه به صحنه رفتم میدونستم اونجاست پس با یه چاقو ساده اونو به قتل رسوندم
همه چیز خیلی عجیب داشت پیش میرفت تا اینکه
با شلیک گلوله کشته شدم. درسته فرد مقابلم همون ناشناس بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ملینا ساداتی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    ملینا ساداتی می گوید:
    12 فروردین 1403

    ممنونم از اینکه داستان منو مطالعه کردین.
    اگه مشکلی داشت بهم بگین

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *