اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

هرج و مرج زمانی

نویسنده: دانیال علیزاده

زندگی یک بی‌خانمان مثل تیمون هم جالبه! شب هارو تو پارک میخوابه، از حوض پارک آب میخوره و با یکم گدایی کردن از مردم، به قدر کافی پول گیرش میاد تا یه غذای بخور و نمیری برای خودش فراهم کنه! بعضی شبا یه نسیم ملایم از لای برگ درختا رد میشه و صدای خش خش برگارو در میاره. صدایی که برای یک بی‌خانمان مثل تیمون شبیه لالایی میمونه! بعضی شبا هم شانس به تیمون رو میکنه و سر از بازداشتگاه در میاره! اونجا برای یه بی‌خانمان مثل تیمون شبیه یه هتل 5 ستاره میمونه! هنوز هم که هنوزه تیمون نفهمیده که چجوری سر از بازداشتگاه در میاره؛ اما زیاد براش مهم نیست! آخه کدوم بی خانمانی از جای خواب و غذای مفتی بدش میاد؟ کل بازداشتگاه های شهر دیگه تیمون رو می‌شناسن و براش خمو راست میشن! البته برای اون فرماندشون که تیمون رو گرفته و داره کشون کشون میبره به یکی از سلولای بازداشتگاه خمو راست میشن!
دیشب که تیمون داشت روی صندلی پارک لحاف و تشکش (روزنامه های باطله) رو آماده میکرد، همه چیز عادی بود؛ اما الان….

-چه صبح عجیبیه! چرا همه وایسادن؟ ساعت پارک چرا کار نمیکنه؟ اصلا اینا چرا خشکشون زده؟ با این وضع من چجور گدایی کنم؟
-هی تو! تویی که اونجا وایستادی! چرا هرروز با اینکه میدونی بعدش دستگیر میشی از این حوض آب میخوری؟
-یه دیقه وایسا ببینم! تو دیگه کی هستی؟ اینجا چخبره؟ دستگیر؟ مگه از حوض آب خوردن جرمه؟
-یعنی تو نمیدونی پلیسا برای اینکه اذیتت کنن توی آب حوض قرص خواب آور میریزن؟ ولش کن مهم نیست! دستت رو دوبار به هم بکوب!
-صبر کن! چی؟ گفتی چکار میکنن؟
-دستت رو دوبار به هم بکوب!
-این کار چه کمکی به تو میکنه؟ جواب منو بده!
-حرف نزن فقط انجامش بده!
-خیله خب! باشه!

شاید باور نکنید؛ اما درست در همون لحظه که تیمون دست هاشو به هم کوبید، مردم شروع کردن به عقب عقب حرکت کردن! خورشید و ماه برعکس حرکت میکردن! حتی آب چشمه هم داشت روبه بالا حرکت می‌کرد!

-میگم….الان چه اتفاقی افتاد؟؟؟
-بعدا بهت توضیح میدم! خب بسه دیگه دوباره همون کارو کن!
-اینجا کجاست؟ جنگله؟ اومدیم آفریقا؟ چرا باز همه چی وایساد؟
-صبر کن الان برات توضیح میدم!
-این هرجو مرج مگه توضیح هم داره؟
-5000 هزار سال پیش هیچ انسانی وجود ندا….!
-وایسا ببینم فکر کردی کی هستی که بخوای با این چرندیات منو گول بزنی؟
درست در همون لحظه که این حرفو زدم اون غریبه چوب دستیشو تو هوا تکون داد و یه سیل عظیم درست کرد! توی یک چشم به هم زدن جنگلی که روبه رومون بود نابود شد! من هم بعد دیدن این صحنه ساکت شدم! حیوونای بیچاره! البته جای نگرانی نبود چون همه چیز دوباره به حالت اول برگشت!
‌-داشتم میگفتم….5000 هزار سال پیش هیچ انسانی وجود نداشت و تنها موجودات هوشمند این جهان، 4 عنصر آب، خاک، آتش و باد بودن!
-میگم، ما تو زمان سفر کردیم؟
-آره درسته!
-این حیوونا چرا هیچ واکنشی نشون نمیدن؟ ناسلامتی همین الان زدی تارو مارشون کردی! اینا به کنار چرا مارو نمیبینن؟
‌-چون ما توی اون زمان وجود نداشتیم! برای همین اونا هم وجود مارو حس نمیکنن! در واقع توی این دوره از زمان ما وجود نداشتیم که اونا مارو ببینن و حس کنن! ما فقط روحمون به اینجا اومده و جسممون جای دیگه ای هست!
-من که هنوز باورم نمیشه! بهت اعتماد ندارم!
-به هر حال! الان فقط گوش کن بعد تصمیم بگیر! خب، کجا بودم؟ آها! گفتم که تنها موجودات هوشمند این جهان، 4 عنصر آب، خاک، آتش و باد بودن!
اونا به خوبی و خوشی در کنار هم یک اکوسیستم پیشرفته رو ساختن! گفته میشه که اونا خدایان زمین بودن!
-اینا چجوری دارن حرکت میکنن؟ میتونم قسم بخورم که الان توی 10 ثانیه 1000 سال جلوی چشمام گذشت!
-ای بابا انقدر حرف نزن بزار داستانو بگم! هرچی که تو به جلو قدم برمیداری زمان هم با تو به جلو حرکت میکنه! بعدا بهت توضیح میدم. یکم صبر کن بچه! زمانو دستکاری نکن بگیر یه جا بشین!
_چقدر بی ادب!
….اما در یک روز شوم، یک عنصر دیگه ظاهر شد! عنصری که میتونست بدون هیچ همکاری، تنهای تنها هرچیزی که فکرشو میکنی خلق کنه! نامش عنصر آفرینش بود و برای صلح آمده بود؛ البته، اینطور به نظر می‌رسید! درحالی که چهار عنصر دیگه به نظم قوانین حاکم بر طبیعت نظارت میکردن، آفرینش کاری به کار هیچکس نداشت و یک گوشه تو خلوت خودش فقط مشغول خلق کردن بود! مخلوقاتش هم بی آزار بودن و به نظر می‌رسید کاری به کار کسی ندارن؛ اما در کل یکم خطرناک به نظر میرسیدن! یکی از مخلوقاتش انسان نام داشت که به نظر می‌رسید بهترین مخلوقش هم بود! عناصر دیگه کم کم درموردش کنجکاو شدن و دوست داشتن تا بیشتر بشناسنش؛ برای همین دعوتنامه ای رو برای او فرستادن! در یک روز گرم در فصل تابستان، 5 عنصر دور هم جمع شدن تا کمی صحبت کنن. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت! عناصر یک ضیافت مفصل ترتیب داده بودند و آفرینش هم انگار از مهمان نوازی عناصر دیگر راضی بود. آنها داشتند خودشان را به آفرینش معرفی می‌کردند تا اینکه عنصر آب درمورد آفرینش کنجکاو شد و از او خواست تا درمورد خودش چند کلامی با آنها صحبت کند. عنصر آفرینش از گذشته خودش گفت. در میان صحبت هایش گفت که از جایی به اسم خلا می آید و در آنجا هم تنها بوده. تا اینکه یک روز دروازه ای سفید و نورانی میبیند و از آن عبور می‌کند و به اینجا می‌رسد. آفرینش ناگهان صحبت های خودش را تمام می‌کند و به 4 عنصر دیگر حمله می‌کند و می‌گوید که:<>. 4 عنصر که شوکه شده بودند برای دفاع آماده شدند. آنروز جنگی 500 ساله شروع شد که در پایان آن آفرینش به تنهایی 4 عنصر را شکست داد و به گفته خودش فرمانروای این جهان شد. 4 عنصر قبل از اینکه شکست بخورند آخرین مخلوقشان را که یک الهه است می‌سازند و روحشان را درون آن قرار می‌دهند. نامش الهه زمان است و کارش کنترل و تغییر زمان است. برای تغییر اشتباهات گذشته شان این سلاح یک سلاح ایده آل به نظر میرسید؛ اما یک مشکل اساسی داشت. این الهه برای کار کردن به یک عنصر نیاز داشت تا آنرا کنترل کند؛ در واقع بدون عنصر کنترل کننده مثل یک هواپیمای بدون سرنشین بود. اما این عنصر مدت ها پیش قبل از به وجود آمدن حیات و 4 عنصر از بین رفته بود. اما 4 عنصر به وجود آن اطمینان داشتند و یقین داشتند که یک روز برای نجات حیات خواهد آمد. 4 عنصر قبل از انتقال روح هرکدام یک ملازم برای پیدا کردنش ساختند و عازم سفر کردند. نام این عنصر، عنصر زمان بود!!! من یقین دارم که تو فرزند عنصر زمان هستی و نور امیدی برای نجات حیات هستی!
-درسته که من همه این چیزارو با چشم دیدم؛ اما واقعا انتظار داری این چیزایی رو که میگی باور کنم؟ عنصر آفرینش و زمان و آبو خاکو این خزعبلات؟ اینا همش یه خوابه! من دارم خواب میبینم!
-نخیر خواب نیست! ببین….
-چته چرا میزنی؟
-اگه خواب بودی تا الان بیدار شده بودی!
-منطقیه….!
-اصلا تاحالا با خودت فکر کردی که چجوری به وجود اومدی؟
-حالا که حرفش رو میزنی، یه روز خواب دیدم که یه درخت سرو هستم! به کندی رشد میکردم! فکر کنم برای هر یک سانت 50 سال طول میکشید تا رشد کنم! اما درست در همان لحظه، وقتی یه سرو بلند و تنومند شدم از خواب بیدار شدم و دیدم وسط همین میدون شهر، همین میدونی که ازش آب میخورم لخت روی زمین افتادم! نکنه که اون خواب نبوده و من….
-درست همون جوری که پیشگویی گفته بود!
-ازت میخوام که زمان رو به حالت اولیه برگردونی قبل از اینکه آفرینش از ظهور تو بویی ببره!
-چجوری اینکارو کنم؟ من تازه فهمیدم که آدم نیستم! من یه درختم؟
-درخت؟ چه حرفا! تو یک عنصری و برای اثباتش میتونی به کارایی که الان کردی یکم فکر کنی! الان دستت رو سه بار بر هم بزن تا زمان به حالت اول برگرده!
_این یک، دو، اینم سه! اوووووه! اصلا چرا من شبیه یک آدم هستم!اگر من یک عنصر هستم، چرا شبیه آدما هستم؟ مگر عناصر شکل و حالت خاص خودشون رو نداشتن؟
-عنصر زمان از این قاعده مستثنی هست. گفته میشه که عنصر زمان میتونه خودش رو نسبت به شرایط اطرافش سازگار کنه! و دقیقا همونجوری که تو داشتی تعریف میکردی خودش رو بازسازی کنه! اما اینکار خیلی طول میکشه و به مراقبت شدید نیاز داره! اگر حتی ذره ای آسیب به درخت درحال رشد وارد بشه، فرایند رشد مجددا و در جای دیگه ای شروع میشه، تا درخت با امنیت کامل رشد و نمو پیدا کنه!
-اصلا تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
-عنصر زمان یک کتاب از خاطراتش نوشته بوده. انگار از وقوع این اتفاقات مطلع بوده! اما مثل اینکه وقایع بعد از جنگ رو نتونسته پیش بینی کنه چون بعد از اون ورقه های کتاب سفید میشه! فک کنم آخرین روز های عمرش بوده! عنصر زمان از ظهور والدی خبر داده و گفته که فرزندش نجات دهنده حیات و آوردنده عدالت در جهانه؛ البته کل جریانات درخت سرو و بازسازی و اینا رو هم گفته و اشاره کره که نامی که انسان ها بعد از بازسازی بهش دادن تیم هست! من فکر میکنم که تو فرزند زمان هستی. من تا پای مرگم به تو خدمت میکنم!
-به نظر میرسه یه مشکلی هست! اسم من اصلا تیم نیست! مردم هم منو به اسم تیمون صدا میکردن! من فکر نمیکنم که فرزند زمان باشم!
-نشان پشت دست راستتو ببین! این ثابت میکنه که تو فرزند زمانی!
-این دیگه از کجا اومد؟ چطور من اینو ندیده بودم!
-توی کتاب، زمان گفته بود که وقتی قدرت های فرزندش شکوفا بشه نشانی پشت دستش پدیدار میشه که به شکل ساعته! اسم اصلی تو تیم هست!
-مثل اینکه چاره ای نیست! حرفتو باور میکنم! اما از اونجایی که نمیشناسمت هنوز نمیتونم بهت اعتماد کنم….!

<>

-خب حالا تو کی هستی دقیقا؟
-من جزو دسته ملازمان هستم. اسم من آکوا هست و من ملازم عنصر آب هستم. آب قبل از مرگش تونست تا بخشی از خاطراتش رو درون من قرار بده و یک سیل عظیمی از دانش رو در وجود من پنهان کنه؛ اما هنوز دقیق نمیدونم که چجوری باید ازشون استفاده کنم. کلی جادو جمبل و ورد یادم داده که نمیدونم چجوری باید ازشون استفاده کنم! همین ورد سیل رو هم شانسی یاد گرفتم! از اون روز به بعد من روز و شب رو داشتم صرف پیدا کردن تو میکردم و کل زندگی من همینجوری گذشته.
– ملازمای دیگه کجا هستن؟ به جز تو باید ملازم خاک و باد و آتش هم باشن درسته؟
-اونا هیچ خاطره و عقلی ندارن و فقط مثل ربات دارن از دستورات پیروی میکنن. الان دارن دنبال تو می‌گردن. یه جورایی از خاطرات اربابم فهمیدم که عناصر تصمیم گرفتن تا کنترل 3 ملازم دیگه رو من بدست بگیرم چون فقط من خاطره و دانش اربابمو گرفته بودم. عناصر دیگه قدرت انتقال ذهن ندارن! این یکی از ویژگی های آبه! خاطرات و دانش رو داخل خودش نگه میداره، بدون اینکه حتی ذره‌ای آسیب بهشون وارد بشه و هروقت که بخواد میتونه جابه جاشون کنه! برعکس کتابا که با یه ذره گرما میسوزن و با یذره رطوبت تیکه و پاره میشن! خیله خب من بقیه رو خبر میکنم تا بیان و با هم یه نقشه ای بکشیم!
-پس رهبر گروه تویی درسته؟
-میشه گفت آره! خاک، سرسخت ترینمان، باد، چابک ترینمان، آتش قوی ترینمان و من هم که آب، زیرک ترینمان هستم.
-از کجا کتاب زمانو پیدا کردی؟
-وقتی داشتم دور و اطراف زمین برای پیدا کردنت گشت میزدم یه لحظه طوفان شد! و خب باران باعث میشه تا من بتونم توی منطقه تلپورت کنم ! بگذریم…..
-تلپورت از کجا یاد گرفتی؟
-از خاطرات اربابم استفاده کردم و دیدم که با تمرکز جابه جا میشه. امتحانش کردم و دیدم که خیلی برای گشتن بدرد بخوره. چون وردی نداشت اسمش رو گذاشتم تلپورت! البته اربابم بهش میگه انتقال اتمی جسم در ثانیه….!
ولی یه چیزی عجیب بود! وقتی خواستم از قدرت تلپورتم استفاده کنم بیهوش شدم و روی زمین پهن شدم!
-بیهوش چرا؟
-خودم هم نمیدونم! اولش فکر میکردم که به خاطر بی خوابیه؛ بعدش یادم اومد که آب اصلا استراحت نمیکنه!
بعد یادم به تصویری افتاد که وقتی بیهوش بودم توی الهاماتم دیدم! تو خواب اربابمو دیدم که داشت بهم میگفت : همین مکانی که درش قرار داری رو خوب جستجو کن تا یه گنج با ارزش پیدا کنی! یک کتاب!
-یه کتاب….!منظورت همون کتاب زمانه درسته؟
-بله! این یکی از 4 کتاب افسانه ای عنصر زمانه! وقتی به خودم اومدم دیدم که فرم جامدم رو از دست دادم و تبدیل به گاز شدم! همش به خاطر گرمای صحرا بود! این بارونای لحظه ای صحرا فقط آدمو گول میزنه! همونجوری که مثل یه توپ گازی داشتم اطرافو میگشتم یه شکاف توی زمین پیدا کردم ! شکاف خیلی تنگ بود اما چون فرم گازی داشتم راحت ازش رد شدم! کلی تله توی شکاف کار گذاشته بودن! دارت های سمی، چکش های بزرگ، تیر های زهر آگین و کلی تله دیگه ! قسمت خنده دارش اینه که همش از داخل بدنم رد میشد و هیچ آسیبی بهم نمیرسوند! وقتی به پایین ترین نقطه شکاف رسیدم کتابی که اربابم گفته بود رو پیدا کردم که یه اسکلت انسان روش افتاده بود! وقتی کتابو برداشتم شکاف شروع به تنگ شدن کرد! البته فکر میکردم شکاف داره تنگ میشه و فکر میکردم که اگه عجله نکنم شکاف بسته میشه و من اونجا گیر می افتم! حتی با حالت گازی که داشتم! ولی خب بعد فهمیدم که طراح این تله ها یکم اندازه هارو جابه جا زده بوده؛ چون شکاف به جای بسته شدن همینجور داشت بازتر و بازتر میشد! اون شکاف به قدری باز شد که دوتا قاره آفریقا و آمریکا رو از هم جدا کرد! هنوزم که هنوزه اون دوتا قاره به هم نرسیدن! ولی خب من به هدفم رسیده بودم و برام مهم نبود که به چه قیمتی تموم شده بود!
-پس اون کتابو اینجوری بدست آوردی….!
-بله، اما هنوز خیلی از چیزایی که توی کتاب نوشته شده رو نمیتونم بخونم! انگار به یه زبان باستانی نوشته شده! یه زبانی که حتی از قبل پیدا شدن عنصر آب وجود داشته!
-میتونم کتابه رو ببینم؟
-بله حتما رئیس!
-میگم….طبیعیه که من میتونم اینارو بخونم؟
-شما میتونین بخونینش؟
-مثل اینکه آره!اینجا توی صفحه اول کتاب نوشته که زبان این کتاب اسمش مُمِنتو هست! انگاری این یه جور کتاب راهنما هست که همه عناصرو از اول تا آخر توصیف میکنه! اوه چه جالب! 3 جلد دیگه کتاب درمورد عناصر آتش، خاک و باده! این جلد درمورد عنصر آب هست! چقدر خوش شانس بودی که کتاب مربوط به خودتو پیدا کردی! اینجا گفته که عنصر آب نامیرا هست و 3 شکل داره که با تغییر شرایط خودشو با محیط سازگار میکنه! خیلی جالبه!
-این خیلی عالیه رئیس! الان که میتونیم زبون کتابه رو متوجه بشیم خیلی راحت میتونیم آفرینشو شکستش بدیم! زود قضاوت نکن!
توی یکی از صفحات کتاب رتبه بندی عناصر رو داشت نشون میداد و آفرینش توی جدول رتبه بالاتری داشت. رتبه اول و دوم رو عنصر گرما و سرما داشتن! مثل اینکه این عنصرا قبل از ارباب های شما وجود داشتن! عنصر های دیگه ای هم هستن که خب زیاد قوی نیستن و فقط هستن که نظم طبیعت به هم نخوره! هی اونا دوستو رفیقای تو نیستن؟
-آره خودشونن!
-به نظر عصبانی میان!
-مثل اینکه تو دردسر افتادیم! ذهنشون تسخیر شده! باید از اینجا بریم! یه نگاه توی کتابه بنداز شاید بتونی یه ورد بدرد بخور از داخلش پیدا کنی!
-اینجا که هیچ وردی نیست….!
-توی افسانه ها گفته شده که ورد ها با توجه به شرایط پدیدار میشن!
یه صفحه سفید از کتاب پیدا کن و تمرکز کن!
-یعنی چی! من که بلد نیستم ورد بسازم!
-نیازی به ساختن ورد نیست! ورد خودش ظاهر میشه!تا من حواسشون رو پرت میکنم تو هم سعی کن تا تمرکز کنی!
در اون لحظه‌ی حساس، ورد تلپورت در زمان ظاهر شد! وردی که میتونست بدون تغییر گذشته یا آینده فرد رو در هرکجا و هرزمان که بهش فکر کنه تلپورت کنه! اما یک مشکل وجود داشت! وقت برای خواندن ورد کم بود و تیم هم اینو میدونست؛ اما به روی خودش نیاورد و شروع کرد به خوندن ورد. وقتی داشت آخرای وردشو تکمیل میکرد، عنصر آب شکست خورد و توسط ملازمان دیگر زندانی شد؛ اما به قدر کافی وقت به وجود آورده بود که تیم ورد خودشو تکمیل کنه. وقتی که ورد تیم تکمیل شد، تیم تلپورت شد به….!

<>

تیم تلپورت شد به مقبره افسانه‌ای عنصر زمان. اما خودش از اینکه به کجا تلپورت شده بود خبر نداشت؛ برای همین راه افتاد تا جاهای بیشتری رو پیدا کنه. ولی یه مشکلی وجود داشت! اون مقبره پر از تله بود و سطح اکسیژن کم بود! تیم متوجه کمبود اکسیژن نبود و داخل مقبره گشت میزد! تیم از راه های زیادی گذشت اما هیچ تله ای ندید! تا اینکه به یه مکان عجیب رسید که از سقفش مواد مذاب چکه می‌کرد و سرنيزه ها از سقف آویزون بودند!تیم به طور اتفاقی تنها راه درست از هزارتو مخوف مقبره زمان رو پیدا کرده بود! زیر مواد مذاب یک کتاب وجود داشت که جلد قرمز و زرد داشت و کهنه به نظر می‌رسید. جلد کتابی که توی دست تیم بود آبی و زرد بود! تیم سعی کرد تا به سمت کتاب حرکت کنه؛ اما یکی از تله ها به سمتش تیر اندازی کرد و تیر سمی به سمت گردنش شلیک کرد. متاسفانه تیر به گلوی تیم اصابت کرد و اورا کشت. 10 دقیقه بعد تیم هاج و واج از روی زمین بیدار شد و دید که سر جای اولش روی زمین افتاده! تیم که گیج شده بود تصمیم گرفت تا نگاهی به کتاب زمان بندازه. داخل فهرست کتاب چشمش به متن های مربوط به مقبره افتاد. کنجکاو شد و تصمیم گرفت تا نگاهی به متن ها بندازه. کتاب اینجوری شروع میشد….
-روزی که اینجارو ساختم فکرشو هم نمیکردم تا این حد زخمی بشم! مثل اینکه این تله ها برای اینجا زیادی خطرناکن؛ حتی برای منی که تقریبا نامیرام! مثل اینکه اینجا خطرناک ترین مقبره از 4 مقبره‌ایه که ساختم! یک روز در کمال تعجب کتاب عنصر آتش خود به خود باز شد و وردی برایم ظاهر کرد! از اونجایی که ورد ها الکی ظاهر نمیشن ورد رو خوندم و بدنم ترکید و تکه تکه شد و روحم از بدنم جدا شد! اولش تعجب کردم که چجوری با خوندن ورد ترکیدم! چون ورد ها تاثیرات منفی روی خوانندشون ایجاد نمیکنن! بعد از چند لحظه دیدم که تکه های بدنم داشتن به هم میچسبیدن و دیدم که بدنم سالم شد و روحم به بدنم برگشت! متوجه شدم که این ورد به من قدرت زندگی نامحدود میده؛ اما برای اینکه بخوام بخونمش انرژی زیادی نیاز دارم. از اونجایی که انرژی بدن من کم بود منفجر شدم. پس تصمیم گرفتم تا از مقبره برای اجرای جادو استفاده کنم چون سنگ های جادویی پر قدرتی درونش مخفی شده بود! مقبره رو با گذاشتن مهر تکمیل کردم و حالا اگه از روی بی حواسی هم کشته میشدم دوباره زنده میشدم؛ اما یه مشکل وجود داشت و اونم این بود که هرچی بیشتر میمردم باید برای اینکه زنده میشدم بیشتر صبر میکردم. خوشبختانه بعد از 72 ساعت ورد ریست میشد و نیازی نبود تا مدت زیادی صبر کنم! یه بار حتی مجبور شدم 2 روز برای زنده شدن صبر کنم؛ ولی خب خلاصه اش همین بود. در ضمن باید اینو هم بگم که ورد فقط روی خودم و اجداد جوان آینده‌ام کار میکنه. امیدوارم یک روز نجات پیدا کنم. 1100#
تیم اینجا متوجه شد که واقعا از اجداد عنصر زمان هست اما متوجه جملات آخری که جد بزرگش گفته بود نشد و تصمیم گرفت تا ذهن خودشو درگیر اینجور مسائل نکنه! پس شروع کرد به قدم زدن توی مقبره و 20 دقیقه بعد غش کرد و مرد!!!چند بار طول کشید تا تیم متوجه بشه که بعد از گذشت یه زمان معین هوای داخل مقبره سنگین میشه و نفس کشیدن رو سخت میکنه و فرد رو به کشتن میده. بعد از کلی تخمین زدن متوجه شد که فقط 20 دقیقه زمان داره. پس سریعتر حرکت می‌کرد و مسیر هایی که بن بست بودن رو چون از قبل رفته بود پیدا می‌کرد و ازشون دوری می‌کرد. بعد از حدود 5 سال، تلاش تیم دوباره موفق شد که راه درست رو پیدا کنه؛ اما وقت چندان زیادی نداشت چون از همین حالا فشار رو روی گردنش حس میکرد. تیم وارد اتاق شد و اینبار گوش به زنگ بود و حواسش به تیر های سمی و نیزه ها بود. تیم موفق شد که کتابو برداره! همین که کتابو برداشت، کتاب روشن شد و تیم رو تلپورت کرد به بیرون از مقبره! بیرون مقبره یه دشت سرسبز و وسیع بود که با گل های قرمز و آبی پر شده بود. تیم که بعد از 5 سال موفق شده بود از مقبره بیرون بیاد، از خستگی و گرسنگی زیاد غش کرد و روی زمین افتاد! در این لحظه دختر بچه ای تیم را پیدا کرد و….!

<>

دختر بچه ای تیم را پیدا کرد و به خانه‌اش برد! وقتی تیم بیدار شد دید که روی یک تخت چوبی دراز کشیده و دست راستش به شدت باندپیچی شده. تیم سعی کرد تا از جای خودش بلند بشه اما دستو پای او محکم به تخت بسته شده بود و نمی‌توانست جا به جا شود! تیم درحال تقلا کردن بود که دختر بچه ای کوتاه قد با مو های طلایی و چشمان آبی رنگ به او گفت:
-تلاشت بی فایده‌ست! تا جایی که میتونستم محکم بستمت تا نتونی تکون بخوری!
-تو دیگه کی هستی؟ چرا دستو پای منو بستی؟
– 5 روز داشتم ازت پرستاری میکردم بعد اینه جواب زحمت هام؟ پدرت هم دقیقا رفتارش شبیه تو بود!
– صبر کن ببینم منظورت از پدرم عنصر زمانه؟
– بله درسته! وقتی پدرت ساخت مقبره رو تموم کرد دقیقا مثل تو به یه دشت سر سبز تلپورت شد و بیهوش شد! الان حتما میخوای بگی که 5 سال توی مقبره بودی درسته؟
-تو از کجا….!
-آره پدرت هم همینو میگفت! اما بعد معلوم شد که کلا 5 روز توی مقبره بوده! اونجا زمان خیلی کند تر میگذره چون نزدیک به هسته زمینه! رسیدن به اون مقبره کار غیر ممکنیه و خب فقط با تلپورت میشه انجامش داد! چن هزار سال داشتی تلپورت میکردی تا تونستی مقبره رو پیدا کنی؟
-1 بار کلا! یک بار از تلپورت استفاده کردم و همون یک بار هم به اینجا رسیدم!
-این یکم عجیبه! حتی پدرت هم انقدر خوش شانس نبود که تو الان هستی! بیا این سوپ رو بگیر و بخور فکر کنم بعد از 5 روز مقبره گشتن یکم گرسنه باشی!
***
-ممنون به خاطر غذا! خب حالا میشه دستو پامو باز کنی؟
-باشه یکم صبر کن!
-راستی تو کی هستی؟ چرا به من کمک میکنی؟
-من تنها بازمانده از قبیله اکسایل ها هستم و اسمم روبیه!
-شرمنده اما من هیچی از این ماجرا ها سر در نمیارم! میشه دقیق تر بهم توضیح بدی؟
-مگه وردی که روی جلد کتاب ها نوشته شده رو نخوندی؟
-کدوم ورد؟
-پدرت میگفت که روی جلد کتاب ها وردی نوشته شده که فقط اجداد من توانایی خوندنش رو دارن! یه نگاه دقیق تر بنداز!
-این که کلا 3 تا حرفه! صبر کن الان میخونمش….!
درست بعد از خوندن ورد چشم های تیم سیاه شد و برای چند ثانیه حاله سیاهی ازش خارج شد و در آخر غش کرد و روی زمین افتاد!

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: دانیال علیزاده
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *