اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

درد بی درمان

نویسنده: فرشاد محمدجعفری

یک، دو، سه…
مثل همیشه…
دو پک کوتاه زد و یک پک عمیق تا بتواند پیپ مورد علاقه و صد البته فرسوده  و از عهد باستان مانده‌اش را روشن کند. با هر پک چین ریزی به بینی گوشتالویش می‌داد و موقعی که از روشن شدن پیپ مطمئن شد هر چه دود در سینه جمع کرده را به آسمان فرستاد، بعد به صندلی‌اش تکیه داد و زیر لب چیزی را که هرگز نفهمیدم چیست با خودش تکرار کرد!! لباس‌هایش مرتب بود. اتو کشیده و شق و رق. گمان می‌کنم به یادگاری‌ها علاقه داشت. چیزهایی که از افراد مهم زندگی‌اش به او رسیده باشد را هرگز رها نمی‌کرد حداقل این تصور من است و زیاد بیراه به نظر نمی‌رسد. ساعت مچی محبوبش را از پدرش به یادگار داشت، انگشتری که نگین سبز داشت را هم آنجور که خودش می‌گوید مادرش در سفر مشهد به او هدیه داده و دیگر ازچه بگویم برایتان …. از گرامافون قدیمی‌اش که عصر به عصر یک صفحه همیشگی و تکراری را رویش قرار می‌دهد و خواننده با صدایی نه چندان واضح ولی آنقدر پراحساس که مو بر بدن سیخ می‌کند شروع به خواندن می‌کرد. تقریباً می‌دانم تمامی یادگاری‌هایش از کجا آمده‌اند، می‌گویم تقریباً چون علامت سوال بزرگی در سرم پیرامون آن پیپ محبوب باقی  مانده است. کوچکتر که بودم فکر می‌کردم خسیس است. آنقدر آن پیپ نگون‌بخت را تعمیر کرده بود که شمارش از دست من که هیچ از دست خودش هم در رفته بود! آن پیپ و پدربزرگم پا به پای هم پیر شده بودند! جفتشان پر از زخم و چین چروک ولی سرحال بودند. چندباری که بازیگوشی کردم و دست درازی کردم به یادگاری‌هایش و آن یکبار که صفحه محبوب گرامافون را شکستم آنقدر حوصله به خرج داده بود که با خودم گمان کردم می‌توانم به پیپش هم دست بزنم! دست زدم و چشمتان روز بد نبیند برای اولین بار عصبانیت پدر بزرگ را دیدم و در دم روزم به شب سیاه تبدیل شد! با همان برافروختگی‌اش و صورت سرخ رنگش تنباکو را در پیپ ریخت و به دنبال فندک گشت. چنان صورتش قرمز بود که با خودم گفتم به فندک که احتیاج نداری با حرارت صورتت روشنش کن!! فندک پیدا شد، یک دو سه باز هم مثل همیشه دو پک کوتاه یک پک عمیق! خوب که از روشن شدنش مطمئن شد دود را به آسمان فرستاد ولی این دفعه فرق داشت. این دفعه به دودی که بالای سرمان درحال پرواز بود خیره شد؛ گویی از لابلای دود دنبال شخص خاصی می‌گشت و پیدایش که کرد آرام از گوشه چشمش اشکی به پایین لغزید و آرام گرفت! رفتم جلو با ادبی که هیچوقت در خودم سراغ نداشتم پرسیدم:

– چرا شما اینقدر به یادگاری ها علاقه دارید؟!!!

تنها یک کلام به من گفت.

– معرفت.

با خودم گفتم معرفت؟!!!
یعنی چه این چه جوابی است که به من می‌دهی! چنان که گویی ذهنم را خوانده باشد لب به سخن گشود.
– بهترین رستگاری برای اشیاء به نظرت چه می‌تواند باشد؟

همیشه عادت داشت اینطوری حرف بزند. حالتی به خودش می‌گرفت که دست کمی از به سخره گرفتن نداشت. حالت نگه کردن عاقل اندر سفیهی به چهره اش می‌داد! چشمان آبی رنگ درشتش را میان دو ابرویت نشانه می‌رفت. دستش موهای پرپشت که اکنون چیزی از آن نمانده  را به عقب می‌داد و منتظر می‌ماند و آن موقع که خوب به ته ته په ته و چه کنم کنم افتادی جواب را می‌داد!!

گفتم:  نمی‌دانم!

گفت: مگر غیر این می‌تواند باشد که آن‌ها را برای همان هدفی که ساخته شده‌اند به نحو احسنت استفاده کنی!

گفتم: بله همینطور است ولی چه ربطی به معرفت دارد؟ اصلاً چه ربطی به یادگاری‌ها دارد؟!!

گفت: وقتی که درست و به نحو احسنت از چیزی استفاده می‌کنی در حقش معرفت به خرج داده‌ای!

نمی‌دانم این علاقه به گنگ حرف زدنش و علاقه به آچمز کردن دیگران از کجا آب می‌خورد!

گفتم: هنوز ربطش را نفهمیدم!

طبق عادت همیشگی‌اش سوالم را با سوال جواب داد!

گفت: سوال اصلیت را بپرس پسرجان…!

آنقدر تحکم‌آمیز و در عین حال پر از ابهام بود که داشتم کم می‌آوردم!

پرسیدم: الان با پاک‌کردن و نگه داری یادگاری‌ها در حق چه چیزی معرفت به خرج می‌دهید؟! این وسایل کهنه و رنجور دیگر عمر خودشان را کرده‌اند بگذار راحت باشند و با امیدی واهی ادامه دادم اصلاً اصلاً چرا از وسایل به روز استفاده نمی‌کنید؟
چنان پیشنهادم را نادیده گرفت که به خودم شک کردم که اصلاً چرا این سؤال را پرسیدم!

گفت: چه چیزی یا چه کسی؟

من و من کنان گفتم: خب خب هردو!

گفت: جوابت سوالت را می‌دانی یا می‌خواهی مرا اذیت کنی!

گفتم: نه بخدا نمی‌دانم!

و در کمال ناباوری غیر منتظره‌ترین جواب را بهم داد!

گفت: خودم!

با تعجب پرسیدم: خودتان؟!!

گفت: بله.

گفت: کار مغز یادآوری کردن است و کار قلب عشق ورزیدن. من دارم در قبال مغز و قلبم معرفت به خرج می‌دهم. هر روز به مغزم یادآوری می‌کنم که گذشتگان را از یاد نبرد و به قلبم یادآوری می‌کنم که باید فقط به یک نفر عشق بورزد!

گفتم: یک نفر؟

گفت: بله یک نفر.

گفتم: آن یک نفر که باشد ؟

هیچ نگفت در چشمانم نگاه کرد و گویی که منتظر بود خودم به جوابش پی ببرم!

با خودم گفتم: پیپ…

نمی‌دانم چه شد که احساس کردم غم عمیقی بر چشمانش نشست و در دم چند سال پیر شد!!

کمی سوال پیچش کردم و طبق عادت همیشگی‌اش آنقدر سوالهایم را با سوال جواب داد و آنقدر اصرار کردم و آنقدر انکار کرد که در نهایت صدایش را بالابرد و گفت:«درد بی درمان بگیری بچه جان…مثل خودم.»!!

پدر همینجا سکوت کرد و من در روایتی که پایانش را نفهمیده بودم رها شدم و کنجکاوی آنکه پدر هم مانند پدر بزرگ درد بی درمان دارد یا نه مانند باتلاق داشت مرا می‌بلعید تا اینکه پدر سیگارش را روشن کرد و چینی بر بینی و دو پک کوتاه و یک پک بلند! او هم مانند پدر بزرگ درد بی درمان گرفته بود!!!

 

نویسنده: فرشاد محمدجعفری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *