اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

یه خاطره از کلاس درس

نویسنده: علی خلیلی یکتا

کلاس درس.میز معلم با آجر ساخته شده بود و برای زیبا شدن آن را با رنگ صورتی تمام رنگ کرده بودند و مقداری طرح های گل و گیاه با رنگ سفید بر روی اون طرح کرد بودند.

اما صندلی های بیست ساله مدرسه که از من ۱۷ ساله پیر تر بودند و هر لحظه ممکن بود بشکنند اما با این حال شاد بودیم و به همه چیز راضی بودیم.

اون روز بحث محبوب کلاس ما ماشین بود که از میان اون همه بحث ها و گفت و گو ها یک بحث تو ذهنم بود.

احمدی:ببین یه ماشین سراغ دارم کاملا سالم رنگ سفید مدل هشتاد و هشت هاژبکه
سلیمانی:اون هاژبک که مال رضا؟
احمدی:آره
سلیمانی:نه بابا اون مدل هشتاده دو بارم چپ کرده
احمدی:نه کی گفته
سلیمانی:خود بچش میگفت
احمدی:بچش….خورده باباش میگه یه بارم خط نیوفتاده
سلیمانی:میگن حرف راستو باید از بچه شنید
احمدی:بشین کمتر چرت و پرت بگو

جدا از بحث جالب احمدی و سلیمانی که پایانش معلوم نبود. حسینی و جزئی درباره مدل ماشین بحث می کردند که احمدی به بحث اونا اضافه شد.

حسینی:اما حاجی ۴۰۵ ۱۹۰میره
جزئی:نه ….. راه نداره بیشتر از ۱۵۰تا بری موتور خاموش می کنه
حسینی:به قرآن قسم ما با سرعت ۱۹۰ داشتیم میرفتیم اونم ماشین خودمون نبود
احمدی:چی ۱۹۰نمیره؟
حسینی:۴۰۵
احمدی:۴۰۵ ۱۹۰نمیره راه نداره
حسینی:بابا به خدا قسم ما با ۱۹۰ داشتیم میرفتیم
احمدی:بابا خودشونم گفتن بیشتر از ۱۵۰ نمی‌کشه موتور
حسینی:بابا ماشین آپگریت شده بود
……..

یادم بحث اونا اونقدر طولانی بود که جزئی بعد از یک مدت کاملا از بحث جدا شد.

و بقیه بچه های کلاسمان را به یاد دارم. صفویه که مشغول بازی با خودکارش بود و جزئی پشت سرش مشغول نوشتن سوالات بود و از اون طرف پشت سر من سپهان و سینا و پرهیزکاری درباره همستر جهر و بحث می کردند که در همین حین بود که حسینی و احمدی با شش ساندویچ وارد کلاس شدند و آن را به تمامی کلاس پخش کردند.

هی یادش بخیر.الا که ۴۷سال سن دارم و بعد از ۳۰ سال بازگشت به این مدرسه که الا یک خرابست….. تازه فهمیدم که آسان ترین کار زندگیم درس خواند بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: علی خلیلی یکتا
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر شما *

  1. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    26 اردیبهشت 1403

    خاطره انگیز بود 😊

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *