اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

انجمن مخفی نِوِرِست (قسمت دوم)

نویسنده: آیشین صمدی

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: انجمن مخفی نِوِرِست (قسمت اول)

میکو خود را آماده کرد، موهایش را صاف کرد، چکمه های سنگین آهنی و کت چرمی مورد علاقه اش را پوشید. چهره اش را با آرایشی غلیظ و تیره رنگ زینت داد و تبدیل به یک شرور خالص شد‌.

امروز روزی بود که سال ها انتظارش را می کشید. هدفی که سال ها برایش تلاش کرده بود امروز بالاخره به سرانجام می رسید.

از کوچه های تنگ و تاریک شهر شَدُن(Shadow’n)، پایتخت کشور آرتِزی( Artezy)، عبور کرد. به انتهای کوچه باریک و نمناک رَمزی(Ramzey) رسید. روی زمین زانو زد. دامن زیبایش آسفالت خیس و گلی را لمس کرد. میکو به دریچه فاضلاب خیره شده بود. با دستان نحیفش مرکز آن را کمی فشار داد و چیزی شبیه فنر را زیر ان حس کرد. کمی که بیشتر فشارش داد، دریچه یک سانتی‌متر بالا امد. چشمانش درخشید و بعد با وسواسی وصف‌ناپذیر، انگشتش را درون سوراخ کوچک لبه ان کرد. آن را سه بار در جهت عقربه های ساعت و دو دفعه خلاف ان چرخاند و این کار را سه مرتبه تکرار کرد. سپس با دو دست، وزنش را روی دریچه انداخت تا دوباره سرجایش بر گردد. در فاضلاب سر جایش برگشت و بلافاصله نوری بنفش رنگ از درز های آن ساطع شد. علامت ها و نشانه های درب فاضلاب که نماد شهرداری شدن بود شروع به خرکت کرد و شکل متفاوتی به خود گرفت. حالا میکو باید پازلی که به وجود آمده بود را خ.حل می کرد. دست به کار شد… هر قسمت که نیاز بع تغییر داشت را فشار می داد تا کمی بالا بیاید و روی سطح ریل مانند زیرش تکان بخورد. میکو درگیر دوران دادن قطعه هایی بود کم کم شکل کوهی را می گرفتند. میکو یاد کوه های آزرا افتاد، یاد قتل‌گاه اش، ولی با این حال ادامه تا رنگ ارغوانی دریچه به سرخی خون درون رنگ هایش شد. این رنگ نشان دهنده این بود که او کارش را درست انجام داد بود… و حالا، میکو باید به سرعت از ان دور می شد.

انقدر به سرعت می دوید که انگار در یک مسابقه‌ی دو شرکت کرده! نه! جوری که موجودی درنده تعقیبش‌ کرده است! طوری گام هایش را تند تند بر می داشت که گویی زندگی اش به آن بستگی دارد، البته بستگی هم داشت! پس با تمام توان از انجا فاصله گرفت، با امید دستیابی به ماورای زندگانی تباه و فلاکت بارش…

به دویست متری دریچه که رسید، صدایی شبیه به صدای شلیک گلوله به شنید. برگشت. دید که در فاضلاب به هوا پرتاب شده! لبخندی از سر رضایت زد و برای مدتی بلند بلند خندید. در حالی که اشک شوق در چشمان درشت و آبی‌اش حلقه زده بود، با نهایت سرعت به طرف فاضلاب بازگشت.

باید قبل از به زمین رسیدن دریچه داخل حفره می پرید.

در حالی که دریچه در فاصله حدود ۵۰۰ متری زمین بود،

میکو با پرشی جانانه وارد فاضلاب شد. در لحظه ای که نوک کفش براق و فلزی فی زمین لجنی و چندش آور داخل فاضلاب را لمس کرد، ناگهان تاثیر جاذبه معکوس شد و به جای اینکه به ته چاه برسد، او با سرعتی فوق‌العاده به بالا پرتاب شد، درست به سمت دریچه در حال سقوط.

قطرات مملؤ از شوق میکو میان هوا و زمین می رقصیدند، با نجوای دلنشین خنده هایی که از ته قلبش می آمد. حالا بین میکو و دریچه فاصله ای نبود. دستش را آرام بالا آورد تا بتواند آن را لمس کند. سطح سخت و سرد دریچه بدنش را به لرزه انداخت. لحظه ای بعد، دیگر دست و انگشتانش را ندید، بازویش، شانه اش، همه شان داشتند یکی یکی محو می شدند.

میکو داشت به آن سوی دریچه می رفت، دریچه ای که در واقع دروازه ای به دنیایی جدید بود، دنیایی که مدت ها بود انتظارش می کشید. بعد چند لحظه کوتاه ثورا میکو لین وارد آنجا شد…وارد پایگاه اصلی انجمن سری نِوِرِست‌(Neverest secret society)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: آیشین صمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *