اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

جادوی تابستانی

نویسنده: مائده غفاری

آرام چشمانم را باز کردم و به ابرهای پفکی و خورشید سرخ نگاهی انداختم ، لباس بنفش رنگی را جایگزین آن تیشرت گشاد سفید کردم و موهای موج دار و بلندم را با کش موی لیمویی رنگی بستم ، از اتاقم بیرون رفتم ، مادرم هنوز خواب بود و پدرم چند روزی میشد که به ماموریت رفته بود پس داخل آشپزخانه رفتم و غلات صبحانه را همراه شیر چرب و تازه خوردم و سپس روی کاناپه نشستم و کانال های تلویزیون را بالا و پایین کردم و تا ساعت یازده صبح را با بیکاری کامل گذراندم ، درحدی که خودم از این بیکاری خسته شدم و به اتاق مادرم رفتم و دیدم هنوز خواب است ! برای لحظه ای ترسیدم ولی بعد یادم افتاد او تا دیروقت با لپتاپش مشغول برنامه نویسی بود ، حوصله ام واقعا سر رفته بود پس روی تکه کاغذی نوشتم : (من رفتم بیرون یکم قدم بزنم ، زود برمیگردم)
و کاغذ را روی میز کنار تخت مادرم گذاشتم و از خانه بیرون زدم
آن روز هوای نیویورک گرم و آفتابی بود ، از میان آسمان خراش های بلند میگذشتم و حسابی محو زیبایی های شهر بودم تا این که به دختری با موهای قهوه ای روشن برخورد کردم و جفتمان روی زمین افتادیم و بعد …

فورا ایستادم و دست دختر مو قهوه ای را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم، نگاهی به لباس عجیبش انداختم که انگار یونیفرم یک کافی شاپ باکلاس بود هرچند تا به حال اسمش را نشنیده بودم ، که طبیعی بود چون من همیشه راه خانه تا مدرسه را طی می کردم و وقتی مدرسه تمام می شد هم تا دیر وقت در کتابخانه درس میخواندم و شب به محظ این که به خانه می رسیدم به خواب می رفتم و تابستان سال های گذشته را نیز با کلاس تقویتی و باشگاه پر میکردم ، اما لباسش یونیفرم هر کجا که بود باید از او عذر خواهی میکردم ، پس گفتم : من واقعا…… ، دخترک حرفم را قطع کرد و دستش را به سمت گردنبندم برد و پرسید : این رو کی بهت داده ؟
با تعجب گفتم : بله ؟ برای چی این رو می پرسید ؟
او به نشان روی یونیفرمش اشاره کرد و من تازه متوجه شدم آن نشان دقیقا مثل طرح گردنبند من است
آرام جواب دادم : راستش نمیدونم ، از وقتی که یادمه توی گردنم بوده !
دختر مو قهوه ای عجیب و عریب دستم را گرفت و گفت : همراهم بیا ! این یه نشان معمولی نیست
و بعد با سرعت شروع به دویدن کرد ، احساس میکردم این تابستان قرار است متفاوت باشد…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مائده غفاری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. Avatar
    فرشاد می گوید:
    25 خرداد 1403

    فوق العاده بود 👏👏👏

    پاسخ
    • Avatar
      فاطمه می گوید:
      27 خرداد 1403

      نمیدونم چرا سریع پیش فرستادم نیومد اما یه خلاصه میگم
      به طور کلی چه اسم داستان و چه خود داستان این جذابیت که باعث جذب شدن و منتظر موندن بشه رو داشتن خسته نباشی
      نکته دوم دلیل بعضی از چیزا رو نمیدونم و نمیتونم به عنوان اشکال ازشون نام ببرم چون ممکنه در ادامه داستان دلیل قانع کننده ای براشون داشته باشی اما میگم مثل همین که شهر نیویورکه و اینکه چرا اون دختر چرا میگه مادر و پدر چرا مامان یا بابا نه به هر حال بار احساسی ای که این کلمات منتقل میکنن قطعا باهم فرق داره یه مزیت که داستانت داره اینه که به جزییات توجه کردی و قلمت ساده است و اهان یه نکته دیگه هم بود اینکه نوشته بودی که مادرم کل شب رو مشغول برنامه نویسی بود اگه درست یادم باشه به نظر من واقعا خود کلمه برنامه نویسی به اون جمله به متن و اینجا نی اومد میشد بگی مامان کل شب را در حال نوشتن برنامه با لپ تابش بود یا مادر کل شب را با لپ تابش برنامه مینوشته یا همچین چیزی و در مورد اینکه گفتی لباسش برای اون کافی شاپ با کلاس که قبلا تو راه مدرسه دیده بودم … نمیدونم ایا قصد داشتی جزیی نگر بودن رو برسونی یا چی اما به نظرت بهتر نبود مثلا بگی به لباشس میخورد در رستوران یا کافی شاپ گروه و باکلاس کار کند یا حتی اگه میخواستی راجب مکانش بگی میشد بگی فکر کنم قبلا کسی را با همین لباس ان نزدیکی دیدم یا کسانی را دیده بودم که در کافه فلان جا کار میکردند لباسشان شبیه لباس دختر بود و خب واکنش دختر هم به نظرم خیلی یهویی بود یعنی هنو پا نشده یذره دست و پاش رو نتکونده این گردنبد رو کی بهت داده؟ که هرچند بهتر بود میگفت این گردنبند رو از کجا اوردی چون یک درصد با خودش میگفت از یجایی پیداش کرده 🤷🏻‍♀️ در کل منتظر ادامه داستان هستم موفق باشی

      پاسخ
  2. Avatar
    فاطمه 🌸 می گوید:
    21 خرداد 1403

    در ابتدا که به نظرم اسم داستان خیلی جذاب و خوب بود و من رو به شخصه به عنوان یه خواننده که به اثر های فانتزی علاقه دارم مشتاق کرد برای خوندن داستان. جزییات اول داستان اون رو خیلی خوب میکرد و من دوستش داشتم مخصوصا اون قسمت ابر های پفکی و خورشید سرخ ولی یکجایی گفتی مادرم برای برنامه نویسی به نظرم خود کلمه زیاد به متن نمی‌اومد و می شد به جاش مثلاً نوشت مشغول نوشتن برنامه بود یا همچین چیزی. و در کل از کلمات مادر و پدر استفاده کرده بودی که اون حس خانواده رو القا نمی کرد حالا نمی دونم دلیلی داره که در ادامه متوجه اون خواهیم شد یا نه اما اگه دلیلی نداشته باشه که به شخصه بعید می دونم به نظرم بهتر بود از مامان و بابا استفاده کنی مثلا مامان هنوز از خواب بیدار نشده بود و باباهم به ماموریت رفته بود و یه نکته مشابه هم راجب نیویورک هم نظرمو جلب کرد نمی دونم چرا مکان داستان تو نیویورکه و مشتاقم در ادامه متوجهش بشم و خب نمی دونم چطور بیانش کنم اما در انتهای داستان که با یک دختر مو قهوه‌ای برخورد کرد جریان داستان خیلی طوری بود که انگار خیلی سریع خواستی این تیکه رو هم بگی تموم شه بره و خب جا داشت بهتر باشه یا مثلا گفتی یونیفرم یک کافی‌شاپ باکلاس که اسمش رو نشنیده بودم و… می‌تونستی اینجوری بگی که روی لباسش اسم فلان گلدوزی شده بود احتمالاً در رستوران یا کافی شاپ کار می‌کرد تا به حال آن اسم را نشنیده بودم می‌خورد خیلی باکلاس باشد یا به لباسش می‌آمد در رستوران خیلی شیکی کار می‌کند. خلاصه داستان نسبتاً خوب بود و قلمت هم ساده و خوش‌خوان بود منتظرم تا ادامه‌ی داستان رو هرچه زودتر بتونم بخونم=)
    <>

    پاسخ
  3. Avatar
    ندا می گوید:
    16 خرداد 1403

    واقعا داستان جذاب و عالی بود منتظر ادامه داستان هستم❤️

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *