اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

طعم زندگی

نویسنده: فاطمه مهربان

خسته و بی حوصله ، به ساعت توی دستش نگاهی انداخت . عقربه ها نه و نیم را نشان میدادند. سرش را بالا برد و به ساعت بزرگی که از سقف قطار اویزان شده بود ، خیره شد .
با دیدن ساعت ، سرش رو پایین انداخت و نچ نچی کرد. زیر لب با خودش زمزمه کرد ” بازم خراب شده ”
با صدای سوت قطار، چمدونش رو از بالای سکو برداشت و خارج شد.
با برخورد شدید نور افتاب به صورتش، اخمی بین ابروهاش ظاهر شد. با قدم های اهسته و سنگین به سمت در خروجی رفت و از ایستگاه راه اهن خارج شد.
با دیدن خواهرش که به کاپوت ماشین مشکی رنگی که بار برخورد نور افتاب برق میزد تکیه داده بود و به صفحه به گوشیش خیره بود، لبخند محوی زد و به سمت ماشین رفت.
با برخورد دست گرمی به شونه اش ، سرش و بالا اورد و با چهره ی خندون برادرش روبه رو شد.
با ذوقی که نمیدونست از کجا سرچشمه گرفته ، به سرعت خودش رو در اغوش برادرش انداخت .‌‌
” دلم برات تنگ شده بود!”
جک با لحن خنده داری زمزمه کرد
” هنوزم همون دختر کوچولو و شلوغی ”
انا با حرف برادرش چینی به بینیش انداخت و با اخم ساختگی گفت
” نه خیرم . فقط…..فقط از دیدنت ذوق زده شدم. بهم حق بده. بعد چند سال تونستم دوباره ببینمت!”
جک با خنده سرش و به بالا و پایین تکون داد و سوار ماشین شد .
چشم غره ای به برادرش رفت و پشت فرمون نشست . ” مثلا داشتم حرف میزدم. واقعا که برات متاسفم!”
خنده ی شیطونی سر داد. چشماش رو بست و به صندلی تکیه داد . چند دقیقه ای از راه افتادن ماشین نمیگذشت که با صدای خواهرش ، چشماش رو باز کرد.
” خوشحالم برگشتی! نمیدونی وقتی پشت تلفن گفتی که میخوای برگردی، مامان بابا چه حالی شدند . انگار که قراره دنیا رو بهشون بدن؛ البته که بچه ها دنیای پدر و مادرشونن.”
” خودتم میدونی که خیلی دلم میخواست زودتر بیام پیشتون ؛ ولی کارای شرکت تمومی نداشت‌.”
حرفی نزد و با تکون دادن سرش ، حرف برادرش و تایید کرد.طفلک حقم داشت ؛ از زمانی که پدرشون مدیریت شرکت رو به جک سپرده بود، کاراش چند برابر قبل شده بودند . اینو میشد از گودی زیر چشماش و صورت لاغرش فهمید .
تا رسیدنشون به خونه حرف دیگه رد و بدل نشد .
با توقف ماشین و صدای خواهرش ، یکی از چشماش رو باز کرد .
” پاشو. رسیدیم اقای خوابالو ”
لبخند خجولی روی لباش نشست و از ماشین پیاده شد .
با دیدن خونه ای که نماش از سنگ مرمر بود و با ریسه های طلایی تزئین شده بود ، چشماش برقی زد . چقدر دلش برای این خونه و خاطرات داخلش تنگ شده بود.
با صدای چرخیدن قفل توسط کلید ، نگاهش رو از خونه گرفت و داخل شد. انا هم پشت سرش حرکت کرد و در و بست.
جک با دیدن پدر و مادرش جلوی در ورودی ، با قدم های تند خودش رو به اونها رسوند و در اغوش گرفتشون. اخ که چقدر دلتنگ چنین اغوشی بود !
چند ساعتی از اومدن جک به پاریس گذشته بود . با ورود جک به خانه ، سوال ها شروع شده بود و تا همین الان ادامه داشت؛ البته بماند که جک هم با روی خوش به تک تک اون سوالا جواب میداد .
انا با حلقه کردن دستاش از پشت دور گردن جک با شیطنت لب زد
” هنوزم از اب و چیزای یخ متنفری! نه جک؟.”
جک که با لحن خواهرش ، متوجه نیت شوم اون شده بود، به سرعت از روی مبل طوسی رنگ که کناره هاش با خطوط طلایی حالت گرفته بود ، بلند شد و انگشت اشاره اش را به سمت انا گرفت . ” ببین …. چند ساعت بیشتر از اومدنم نمیگذره. خب! … پس بیا برای یه بارم که شده باهم خوب رفتار کنیم.!”
انا که با لحن ترسیده و تهدید وار جک خنده اش گرفته بود، لب زد” اخی ! جک بیچاره . ولی خب….
با ادامه جملش ، یخی رو که توی جیب لباسش قایم کرده بود و در اورد و توی یقه ی پیراهن سفید جک انداخت. و با شیطنتی که حالا بیشتر شده بود ادامه داد” من نمیتونم با تو خوب رفتار کنم!” و با صدای خنده اش که کل خونه رو فرا گرفته بود پا به فرار گذاشت. جک هم مثل مرغ پرکنده اینور و اونور میرفت تا بالاخره موفق به در اوردن یخ شد. با به یاد اوردن انا نیشخندی زد و به سمت جای همیشگی انا که در همچین مواقعی قایم میشد رفت . پاورچین پاورچین از پشت به انا نزدیک شد و با صدای بم جمله اش رو که بوی انتقام میداد رو نزدیک گوش انا گفت ” خب خب ، حالا نوبت شماست خانم خانما!”
اونروز جک دوباره طمع زندگی رو چشید؛ زندگی ای که چند سال از داشتنش محروم شده بود ، ولی دیگه قرار نبود خودش و از چنین زندگی ای محروم کنه . حتی اگر خودش هم میخواست ؛ قلبش چنین اجازه ای رو بهش نمیداد !

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه مهربان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. Avatar
    یک من می گوید:
    11 خرداد 1403

    لذت بردم آفرین بر نویسنده ی خلاق👏

    پاسخ
  2. Avatar
    فاطمه مهربان می گوید:
    11 خرداد 1403

    سلام از خواندن داستان لذت بردم افرین بر نویسنده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خلاق نوجوان ، انشاء ا… با مطالعه بیشتر شاهد داستانهای جذاب دیگر از این نوجوان عزیز باشیم

    پاسخ
  3. Avatar
    F.Nik می گوید:
    11 خرداد 1403

    خیلی فضای داستانت قشنگه و واقعا لذت بردم😍
    آفرین به این ذوق و استعداد✨

    پاسخ
  4. Avatar
    نیم من می گوید:
    10 خرداد 1403

    خیلی حس خوبی بهم داد واقعا 👍

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *