ایدن باز هم مادرش را صدا زد
لونی دوباره گفت
_داداش بهتر نیست پناه بگیریم و… اینقدر داد نزن جنگله دیگه گرگی شیری ببری چیزی داره
_اوف تو هم خواهر جان مگه دیوانه شدی ؟ اینجا یک جنگله که نزدیک شهره که فقط 4 کیلومتر باهاش فاصله داره
_من هنوز هم قانع نشدم اگه چیزی نداره پس چطوری 17 نفر از جمله پدر توش ناپدید شدن اخه واسه این چه جوابی داری
_ببین ما با گروه اکتشاف جسد همراه شدیم تا جواب همین سوال رو بگیریم
_اما الان به چه دردی میخوره داداش هم مامان هم اون گروه بی بدردو از دست دادیم
لونی بعد این حرف ها هار هار گریه کرد
_ ببین داداش تو بیشتر از هر چیز الان برام ارزش داری ببین اگه اتفاقی برات بیوفته _ ساکت شد و اب دهانش را قورت داد _ اگه اتفاقی برات بیوفته من چجوری باید جواب مادر رو بدم ها جواب بده بی مخ اخه تو چی میدونی ها
_ ببین لونی اگه هار هار گریه کنی مادر بر نمی گرده خوب اجی باید دنبالشون بگردیم وگرنه که تو نمیتونی جواب مادر و بدی نه
_ درسته اره ولی میشه فردا
_ نه اگه الان نشه پس هیچ وقت … پس بدون که خهیچ وقت پیداشون نمیکنیم خوب
_ باشه داداش ولی
-ولی نداره خوب
ناگهان صدایی که 45 دقیقه پیش امد و صدای داد و بیداد لونی رو در اورد که ایدن ساکت شود .امد .
_ داداش داره چی میشه
ولی این دفعه فقط صدا نبود دو تا چشم سبز که زیرشان به ژاپنی نوشته بود خون ظاهر شدند
_داداش نهههه
_ اجی داره چی میشه
سکوت محض شد..
قطرات قرمز کم کمک انگار که باران باشند بر روی عینکش ریخت بدون این که خودش بداند بی هوش شد
_ایدن ایدن
این صدادر گوشش پیچید از جایش بلند شد با اشک های مادرش و عینک الوده به خونش مواجه شد
فقط توانست زیر لب بگوید چشمان سبز خونین وبعد دوباره از هوش برود
_ایدن لونی کجاست؟ نه الان نه از حال نرو ایدن لطفا
صدا در گوشش پیچید تنها چیزی که حالا یادش بئد این بود که گوشواره ی خواهرش در دست ان موجود ناشناخته بود
حالا دیکر هوشیار نبود …
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.