اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

دنیای من

نویسنده: مریم خانی

روز چهارشنبه اولین روز ورود به مدرسه جودیا بود، جلوی در مدرسه نفس عمیقی کشیدم و وارد مدرسه شدم، کلاه هودی که تنم بود رو پایین تر کشیدم که مبادا کسی کک و مک های روی صورتم رو ببینه و بیاد با من حرف بزنه، این مشکل رو از بچگی داشتم، نه میتونستم باکسی درست حرف بزنم و نه با دیگران چشم تو چشم بشم، بخاطر همین همیشه تو سری خور بودم.
همینطور که داشتم وارد دفتر مدیر میشدم، چشمم به ی دختر آروم و زیبا افتاد، احساس کردم ی چیزی ناراحتش میکنه، به من نگاه کرد و لبخند ملیحی زد، سعی کردم بیشتر از این نگاهش نکنم و سریع وارد دفتر مدیر شدم.
جواب سوالات مدیر رو کوتاه و سریع میدادم تا ی سوالی ازم پرسید:
خانم ویتوک، دلیل اخراج شدنتون از مدرسه قبلی چی بوده؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: اونا منو کتک زدن و من هم در عوضش دماغ یکی از اونها رو شکوندم، آقای ویلو عصبی شد و منو اخراج کرد.
مدیر چشم غره ای به من رفت و گفت میتونی بری.
از در که اومدم بیرون دوباره چشمم به اون دختر زیبا افتاد، انگار تمام این مدت رو در انتظار من رو به روی دفتر نشسته بود، وقتی شروع به رفتن کردم فهمیدم داره دنبالم میکنه ولی زمانی که برگشتم……. متوجه شدم که اون نمیتونه درست راه بره و لنگ میزنه.
وقتی صورت متعجبم رو دید تعادلش رو از دست داد و خورد زمین، همون موقع یکی از دخترای مدرسه با چند نفر که دنبالش بودن شروع کرد به خندیدن.
یک دفعه عصبانی شدم و اون دختر مغرور رو که کیتی صداش میزدن محکم زدم زمین، آدماش ریختن سرم و بعد از چند دقیقه رهام کردن، دست دختر زیبا رو گرفتم و از زمین بلندش کردم، ی دستمال گلدوزی شده از جیبش در آورد و صورتم رو باهاش پاک کرد و شروع کرد به صحبت کردن با من، اون اولین نفری بود که موقع صحبت کردن باهاش خجالت نکشیدم:
_هی رفیق تو خیلی شجاعی، دختر به این شجاعی ندیده بودم، اسم من کلوراست.
اسم.. اسم منمم ب… بلاست.
_بلا، تو خیلی قشنگی، چرا صورت خودتو از ما می پوشونی؟
آخه تو به کک و مک و چشم قهوه ای و مو های خورد شده و کوتای نارنجی میگی قشنگ؟
نه کلورا، قشنگ تویی، تو چشمای توسی با موهای بلند بلوند داری، تازه تو کک و مک نداری و لباسای قشنگ میپوشی…
_خب توام میتونی لباسای قشنگ بپوشی بلا.
خانوادهٔ من سطح مالی خوبی ندارن، همین لباسای اسپرت خراب روهم به زور پیدا کردم.
_بلا، گاهی اوقات ما حسرت بعضی چیزهایی رو میخوریم که نداریم، چیزهایی رو که بعضی از آدم ها دارن و قدر اونها رو نمیدونن، من سه سال پیش توی تصادف پامو از دست دادم و دیگه نتونستم زندگی قدیمی خودمو داشته باشم، دوستام ترکم کردن و خانواده ام از من دلسرد شدن، دیگه نتونستم شبیه قبل بدوام و رقیبام رو پشت سر بزارم، فقط اشک ریختم و اشک ریختم تا به امروز، که باتو آشنا شدم بلا، امیدوارم توام فقط دوست امروز من نباشی و کنارم باشی….. .
کلورا رو بغل کردم و اشکای روی صورتش رو پاک کردم.
_من هیچوقت نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه کلورا، تا زمانی که زندم نمیزارم، اینو بدون.
روزها و ماه ها گذشت و کلورا هر روز برای من عزیز تر میشد، نمیزاشتم کسی بهش آسیب بزنه، خصوصا کیتی مغرور کالج.
24 ژوئن:
هی سلام کلورا، تعریف کن ببینم چه خبر شده!
بلا…
کلورا شروع به اشک ریختن کرد…
کلورا چی شده؟ با من حرف بزن، کسی زمینت زده؟ کسی بهت حرف زده؟
_نه، نه، نه، بلا… دیگه سمت من نیا، دیگه اسم منو نیار و از من یادی نکن، خداحافظ بلا.
برای چند لحظه ایستادم و به کلورا زل زدم که داشت میرفت، ناگهان بغضم ترکید و شروع کردم به فریاد زدن، اونقدر فریاد زدم که منو به دفتر بردن و تنبیه شدم.
ضربه های خطکش هیچ دردی برای من نداشت، چون هیچ دردی مثل درد از دست دادن کلورا برای من سنگین نبود.
مدرسه که تموم شد تا خونهٔ کلورا زیر بارون دویدم و هرچقدر زمین میخوردم اهمیتی نداشت.
با سر و پایی گل آلود رسیدم به در خونهٔ کلورا.
در زدم، کسی رو در رو باز نکرد، میدونستم کلورا توی خونست ولی هرچی در میزنم کسی در رو باز نمیکنه، شروع کردم به فریاد زدن..
کلورا، مگه نگفتی ترکم نکن و همیشه با من باش چرا خودت ترکم کردی؟
پدر کلورا در رو باز کرد و حسابی تحقیر و تنبیهم کرد. بغضی سرتاسر گلومو گرفت و به پنجره اتاق کلورا خیره شدم، داشت منو نگاه میکرد.
سرمو پایین انداختم و رفتم به سمت خونه، کلی گریه کردم.
فردا که رفتم مدرسه منتظر ورود کلورا بودم ولی…. نیومد.
روزها و گذشت و تبدیل به ماه ها شد و من بازهم توی مدرسه تنها بودم.
تا یک روز……
رو به تخته بودم، دستی رو شونم اومد…
_سلام بلا.
برگشتم و متوجه حضور کلورا شدم، سفت بغلش کردم، اما بعد از چند دقیقه، یاد حرف های پدرش افتادم… از کلورا فاصله گرفتم…
_بعد از چهار ماه برگشتی و توقع دوستی با من رو داری؟ نه کلورا، تو ارزش دوستی با من رو نداری، تو نمیدونی دوستی یعنی چی… ازت متنفرم کلورا، متنفر، دیگه نمیخوام…
ببینمت.
اشکامو پاک کردم و وارد اکیپ کیتی شدم،
دوستای کیتی دورمو گرفتن، اما من بازهم تمام فکرم پیش کلورا بود.
زنگ استراحت، کلورا برگه ای رو به سمتم پرت کرد، وقتی بازش کردم، متوجه تغییراتی شدم،
_سلام بلا، میدونم که از دستم عصبی هستی، اینارو نوشتم چون نتونستم بهت بگم…
چند ماه پیش از طرف دکتر من نامه ای رسید که توی اون توضیح داد که من تا سال آینده زنده هستم به خاطر بیماری عجیبی که دارم. من هم برای اذیت نشدن تو، ازت دوری کردم، اما متوجه شدم که از این دوری هم من اذیت میشم، هم تو.
منو ببخش.
با لبخند عجیبی کلورا رو نگاه کردم…
از کارم پشیمون شدم.
رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم..
کلورا تو بهترین دوست منی، من همیشه پیشت میمونم…
_منم همینطور بلا، خیلی دوست دارم.
اواسط سال، مسابقه ای در مدرسه میخواست اجرا بشه، من و کلورا بنر مسابقه رو روی دیوار دیدیم…
“مسابقه دو، علاقه مندان میتوانند برای ثبت نام به دفتر مراجعه نمایند.”
_تو میتونی تو این مسابقه شرکت کنی بلا، تو داخل دویدن مهارت زیادی داری.
اصلا حواسم نبود که دارم چی میگم…
_کلورا، بیا با هم شرکت کنیم، اینجوری هر کدوممون ببره فرقی نداره.
کلورا، با موهای طلایی که همراه باد شناور شده بود و با چشمانی پر از بغض، جوابم رو داد…
_نه بلا، من نمیتونم توی این مسابقه شرکت کنم، من حتی توانایی راه رفتن روهم با این پای مصنوعی ندارم، چه برسه به دو… اگر تو شرکت کنی و برنده بشی، انگار که من برنده شدم و برای من هیچ فرقی نداره.
دو روز بعد مسابقه اجرا شد…
1…2…3
مسابقه شروع شد…..
تمام قدرتم رو برای دویدن گذاشتم، ولی هرچقدر تلاش میکردم نمیتونستم، انگار یکی از پشت منو به عقب میکشید.
متوجه صدای کلورا شدم…
برو بلا، تو میتونی، یادت باشه که هرچقدر بیشتر تلاش کنی نتیجه بهتری میگیری…
چشمام رو بستم و تلاشم رو بیشتر کردم، اینقدر دویدم که… زمانی که چشمام رو باز کردم فقط یک نفر جلوی من بود، کیتی.
نمیخواستم قبول کنم که از کیتی عقب بمونم، چون کیتی باید شکست رو تجربه کنه… دویدم و دویدم، تاااا…..
درسته، برندهٔ اول مسابقه، بلا اریدسون…
دوم… کیتی شارپ
و…. اسم هارو اعلام کردن، از اینکه نفر اول شده بودم حس خوبی داشتم، انگار.. انگار که تمام دنیارو بهم داده بودن.
قرار بود سه روز بعد مسابقه دو، منطقه ای اجرا بشه، داشتم خودم رو برای این مسابقه آماده میکردم. ولی هرکاری که میکردم، نمیتونستم درست حرکت کنم… احساس تنگی نفس بهم دست میداد، ولی برام مهم نبود تا، روز مسابقه…
_خیلی خوب قهرمانان ما به خط شدن تا ببینیم این دفعه چه کسی برنده مسابقه میشه…
هر چقدر توانایی داشتم توی پاهام ریختم ولی…
نمیتونستم بدوم، هرکاری که میکردم نمیتونستم…
تا جایی که خوردم زمین و دیگه نمیدونم چی شد.
چشمم رو که باز کردم توی بیمارستان بودم، مامانم رو دیدم که داشت با دکتر حرف میزد، به سختی یواش خودم رو به جلوی در رسوندم
تا ببینم چی میگن….
_دختر شما مبتلا به بیماری رادیکال هست.
_راه درمانش چیه آقای دکتر؟
_متاسفم، این بیماری درمان نداره، باید منتظر باشید ببینید چه زمانی… کشنده میشه.
ترسیدم و خودم رو به تخت رسوندم..
یعنی من دی… دیگه نمیتونم زندگی کنم؟
نه فکرشم برام سخته، چجوری میتونم از الان اینجا رو ترک کنم….
مدت ها گذشت، ولی توی این زمان سعی خودمو کردم به کلورا کمک کنم که بتونه راه بره.
شبانه روز روی پاهاش کار کردیم تا تونست بدون لنگ زدن راه بره.
بعد از پنج ماه…
کلورا تونست بدوه و قرار شد توی مسابقهٔ دو شرکت کنه.
روز مسابقهٔ دو، کلورا از همه جلو زد و این برام خیلی ارزشمند بود… ولی اواخر مسابقه روی زمین افتادم و…
زمانی که توی بیمارستان از روی تخت بلند شدم، جسمم روی تخت بود ولی من داشتم حرکت میکردم، پارچهٔ سفیدی رو، روی جسمم انداختن و به خانوادم تسلیت گفتن…
نمیتونستم باور کنم، شروع کردم به فریاد زدن…
مامان، بابا، من هنوز اینجام، گریه نکنین، من اینجام…
ولی فایده نداشت همه داشتن گریه میکردن…
کلورا از در وارد شد و شروع کرد به فریاد زدن و اسم منو صدا میزد ولی…
ولی من هرچقدر میگفتم من اینجام برای هیچکس مهم نبود…
انگار که… من مردم…
آسمون تاریک شده بود و ستاره ها رو به روی پنجره اتاق کلورا درخشان بودن، کلورا که با نزدیک ترین ستاره حرف میزد، من رو به خاطرش میاورد.
من یه روح بودم، اما نمیتونستم ازش دل بکنم انگار که خدا خواسته بود من اینجا پیش کلورا بمونم.
رفته رفته متوجه یه اتفاقی توی خونه کلورا شدم، یک روح دیگه اونجا بود اما…
خیلی غمگین و سرخورده بود، به سمتش رفتم و ازش اسمشو پرسیدم؛ نگاهی به من انداخت اما هیچی نگفت، گفتم: هی رفیق اسم من بلاست من رفیق کلورا هستم، اومدم اینجا که پیشش باشم.
گفت: میدونم، تو همونی هستی که باعث شدی کلورای من راه بره، لبخندی بهم زد که تموم غصه هامو از یادم برد، بلند شد و گفت اسم من جیسونه، تو میتونی منو جی صدا کنی؛ من برادر بزرگتر کلورا هستم و درست توی همون تصادفی که با کلورا بودم جونمو از دست دادم….
از جیسون دلیل ناراحتیشو پرسیدم و گفت: عذاب وجدان داشتم، بخاطر پاهای کلورا، من خیلی بهش اصرار کردم که باهام بیاد و اون اتفاق افتاد.
خندیدم و گفتم: رفیق! مهم اینه که اون الان خوب شده…
سال ها گذشت و منو جیسون همچنان توی خونهٔ کلورا بودیم، اما دیگه جیسون برای من یه دوست معمولی نبود…
کلورا توی دانشگاه خیلی موفق شده بودو میخواست ازدواج کنه، خیلی خوشحال بودم که اینقدری توی دنیا موندم که خوشبختی کلورا رو ببینم.
یک سال بعد:
بالاخره روز عروسی کلورا فرا رسید، منو جیسون سریع رفتیم اولین صندلی نزدیک به کلورا نشستیم و شروع به مسخره کردن فامیلای جانی یعنی همسر کلورا کردیم، اون روز بود که بعد از مدت ها از ته دلم خندیدم…
همون جا بودیم که یه چیزی توی گوشم زمزمه شد، وقتی که هنوز زنده بودمم اینو شنیده بودم، که اگر روحی عاشق بشه سریع از این دنیا خارج میشه.
بخاطر همین سعی میکردم زیاد به جیسون نزدیک نشم اما… اما نمیشد.
مراسم کلورا تموم شد و من از اونجا خارج شدم، جیسون دنبالم میومد و همش میگفت وایسا بلا، کارت دارم.
دست و پام شروع به لرزش کرد و دیگه نتونستم بدوم، وایسادم و رفتم به سمت جیسون، گفتم.. گفتم جیسون منو تو دیگه نمیتونیم باهم باشیم، گفت دلیلشو میدونم، توی مجلس اون صدا توی گوش منم پلی شد، اما دیگه کاری از دست ما بر نمیاد بلا، دارن میان که مارو ببرن.
بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم دوست ندارم برم، نمیتونم کلورا رو تنها بزارم.
جیسون خندید و گفت:کلورا دیگه خیلی خوشبخته، نوبت ماست، فقط از خدا میخوام که منو تو، توی اون دنیا همدیگه رو بشناسیم.
جیسون… ناگهان از جلوی چشام محو شد و رفت، رفت به اون دنیا و من همین الان برای اخرین بار دیدمش.
رفتم به سمت ماشین کلورا که بغل ماشین نشسته بود و داشتن ساندویچ میخوردن، کلورا رو بغل کردم و در کمال ناباوری بهم گفت: منم دوستت دارم بلا، به امید دیدار.
ناگهان از روی زمین بلند شدم و برای همیشه از پیش همه رفتم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم خانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    زهرا کمالی می گوید:
    18 تیر 1403

    خیلی قشنگ بود

    پاسخ
  2. Avatar
    زهرا کمالی می گوید:
    27 خرداد 1403

    خیلی داستان قشنگی بود

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *